اشباح سینمای مهرجویی

نویسنده
یوسف محمدی

» سینما/ اکران تهران

از سیاهی عنوان بندی فیلم “اشباح” به شبی بارانی می رسیم که در سراسر فیلم می بارد. شخصیت های داستان در میان باران و برف و مه، چشم انتظار آفتابی هستند که تا انتهای فیلم پشت ابر می ماند.

اما در فاصله ی ابتدا و انتهای فیلم، آنچه می گذرد، اتفاقات، حوادث، حضورو غیبت ِشخصیت هایی است که منشا رخ دادن و شکل گیری آنها معلوم نیست.

داریوش مهرجویی در “اشباح” به هیچ چیز مقید نیست. نه به داستانی که خودش نوشته است و نه به شخصیت هایی که داستانش برای ما ساخته اند.

سرهنگ به دختر سرایدار تجاوز می کند، اما زن سرهنگ پسر خردسالش را تنها و بی هیچ همراهی به خارج می فرستد. سرایدار ناگهان هوس می کند بچه اش را حتی به قیمت اخراج از باغ بزرگ کند. به سراغ عاشق قدیمی اش می رود. عاشق قدیمی برای حال دختر می گرید، اما ناگهان به خاطر ۱۰۰ هزار تومان پول زن، با او ازدواج می کند و پدر ِ فرزند نامشروع او می شود. با گذر زمان، ناگهان دختر ِ زن سرایدار در خانه ی خانم، پیدا می شود. خانم به او گفته درس نخواند. چرا ؟ اما او به خوبی انگلیسی صحبت می کند، چون پسرِ خانم به او سفارش کرده است. پسر خانم از فرنگ بر می گردد و عاشق گرمای دختر سرایدار می شود. شخصیتی به نام “دایی بابا” ناگهان در میان زندگی این خانواده پیدا می شود که امین آنهاست. خانه ی کودکی ساخته می و…

درمقابل تعجب احتمالی مخاطب، باید تصریح کرد، که این تکه هایی نامنظم ازداستان فیلم نیست، بلکه خود داستان فیلم، روند شکل گیری و اجرای آن، با حفظ توالی آنهاست

در فیلم اشباح، هیچ یک از اتفاقات داستان، به اتفاقات قبلی پیوند منطقی نمی خورد. همه ی حوادث و شخصیت ها، به میل ِ خود فیلمنامه نویس و کارگردان، ونه به حکم روایت داستان و یا روانشناسی ِشخصیت های آن، وارد فیلم می شوند وادامه ی حیات می دهند. همچنان که روایت و اجرای این داستان ِ بی منطق نیز در سطح می گذرد. اطلاعات توسط کارگردان، و نه شخصیت ها، به مخاطب منتقل می شوند. شخصیت های فیلم دانسته های قبلی خود را بی هیچ توجیهی تکرار می کنند تا مخاطب نیزبه سطحی ترین ترفند، از آنها مطلع شود. به عنوان نمونه در میان پیانو نوازی پسر، دایی بابا، به خود ِ او، موفقیت های نقاشی اش را در سراسر دنیا یادآوری می کند تا مخاطب با هنر او در نقاشی آشنا شود. در نقطه ی مقابل، اطلاعاتی که مخاطب از آنها در پرده های قبل مطلع شده است، دو باره و سه باره تکرار می شود. به عنوان نمونه داستان تجاوز سرهنگ به دختر سرایدار سه بار در فیلم به طور کامل تعریف می شود.

فیلم پر از تکه های به شدت زاید است که نقش پر کننده ی فضاهای خالیِ داستان عاری از اتفاق را بر عهده دارند. فصل طولانی پیانو زدن پسر، فصل طولانی نگاه کردن دختر به نقاشی های پسر، چند دقیقه وصف صبحانه ی تدارک دیده شده برای پسر، چند دقییقه گشت در خانه ی کودک و… در حالی که بی شک در صورت حذف این تکه ها، هیچ خللی به داستان پر از خلل و فرج فیلم وارد نمی شود.

شاید بر شمردن ایرادات فیلمی در این حد آشفته، نوعی جدی گرفتن اثری باشد که بیش از هر چیزبه یک شوخی با سینما شباهت دارد.

متاسفانه این اثرنیز ادامه ای بر سقوط ِ داریوش مهرجویی محسوب می شود. فیلم با زمزمه ی اشعاری باصدای خانم ِ فیلم، روی عنوان بندی آغاز می شود که برای هر سینما دوستی، این شیوه ی شعر خوانی، یادآور فیلم “پری” است. فیلمی که اگر به هر دلیلی، مخاطب با دغدغه های ذهنی شخصیت هایش و یا کلیت آن ارتباط برقرار نمی کرد، دست کم تحت تاثیر شیوه ی پرداخت استادانه و کیفیت اجرای آن با الفاطی چون “سنگین بود” ویا “باید یکبار دیگر ببینم” و در حالتی محترمانه از کنار آن می گذشت. اما برای این فیلم، با چنین ساختار و پرداختی، خیال مخاطب از هر نظر راحت است که اتفاقی رخ نداده که او متوجه آن نشده باشد.