اولین باغچهبان؛ یکی از پایه گذاران اپرا در ایران
بعد از انقلاب، ثمین با زندگی قهر کرد…
اولین باغچهبان، نخستین معلم اپرا در ایران، در مرسین ترکیه از مادری فرانسوی و پدری ترک متولد شد. پانزده ساله بود که به کنسرواتوار دولتی آنکارا رفت و دورهی پیانو و آواز را در آن جا با درجهی ممتاز به پایان رساند.
وی در همان کنسرواتوار با ثمین باغچهبان، موسیقیدان و آهنگساز آشنا شد. پس از نامزدی با ثمین به ایران آمد و با او ازدواج کرد. یک سال بعد همراه با ثمین در کنسرواتوار تهران به کار تدریس آواز مشغول شد.
در لندن و در برنامهای که بنیاد توس زیر عنوان باله، اپرا و موسیقی کلاسیک تدارک دیده بود، با وی گفتوگو کردیم. که می خوانید…
خانم باغچهبان برگردیم به گذشتههای دور دور دور. شما چگونه کار خود را شروع کردید. چطور شد که سراغ آواز خواندن رفتید؟ میتوانید قصه گذشته خود را برای ما بگوئید؟
اولین باغچهبان: من در مرسین ترکیه به دنیا آمدم. در چهارده، پانزده سالگی رفتم به کنسرواتوار دولتی آنکارا و در آن جا دوره پیانو و آواز را با درجه ممتازبه پایان رساندم. چون از شاگردهای برجستهی کنسرواتوار بودم در کاخ ریاست جمهوری آن زمان هم کنسرت دادم.
چطور با ثمین باغچهبان آشنا شدید؟
در کنسرواتوار با ثمین که از ایران آمده بود، آشنا شدم. ثمین میخواست کمپوزیسیون بخواند. اوایل ما هیچ دوستی نداشتیم. من حتا زیاد ازش خوشم نمیآمد. در تابستان که بچهها معمولا به شهرستان خودشان میرفتند، من اتفاقا در کنار ثمین نشستم. هیچ خوشم هم نیامده بود. اما خوب به ما گفته بودند که باید این طوری بنشینید. دیدم این آدم، آن آدمی نیست که من در ذهنم داشتم. هر چه که داشت با همه قسمت میکرد. با همه مهربانی میکرد. همین کارهای او مرا تحت تاثیر قرارداد. من در برابر مهرهم ضعیف هستم و هم به آن اعتقاد دارم. معتقدم که مهر و محبت بزرگترین نیروی انسان است. و بزرگترین انرژی است که در زندگی وجود دارد. در آن جا بود که بالاخره من به او علاقمند شدم و او هم که مرا دوست داشت و نامزد کردیم. او فوق لیسانس دومش بود و باید برمیگشت ایران و من هم لیسانسم را گرفتم و مستقیم رفتم ایران.
شما وقتی به ایران رفتید، زبان فارسی را بلد بودید؟
اصلا. هیچی بلد نبودم. برای این که ازدواج کنیم باید سراغ ملا میرفتیم. من بودم با یک لباس سفید، همسرم بود با یک پیراهن یقه دار، یک دوستی داشتیم که او هم شهید ما بود، ببخشید شاهد ما بود، و داداش من هم از ترکیه آمده بود. پدر ثمین هم بود که خیلی به او علاقه دارم و واقعا مثل پدر من بود و او هم مرا مثل دخترش خیلی دوست داشت. همین. عده زیادی نبودیم. خلاصه آقای آخوند آمد. خیلی شیک پوشیده بود و خیلی رسمی آمده بود. یک نگاهی به این طرف و آن طرف کرد. نه دار و دنبکی بود نه خبری. یک میز کوچولو چیده شده، یک شیرینی خشک و میوه. او هم اصلا انتظار چنین محفلی را نداشت. خلاصه مراسم عقد را انجام داد. به من گفت که شما مهریه چه میخواهید؟ این سوال من را شوکه کرد. گفتم من فروشی نیستم، یعنی چه؟ گفت این جا رسم است. باید یک مهریه تعیین کنی. گفتم من هیچ چیزی نمیخواهم. من اگر شوهرم طلاقم بدهد، خودم کار میکنم و زندگیام را تامین میکنم. از هیچ کس هم انتظار کمک ندارم. باز یک بار دیگر پرسید. گفتم این که الان همین را پرسید. گفتند که باید بگوئیم. باز هم یک بار دیگر گفتند. بار سوم، گفتم یعنی چه؟ شما مگر برایش نگفتید که من چی میخواهم. گفتند که رسمش این است که سه بار بپرسند. سه بار پرسید و ما هم سه بار گفتیم که ما فروشی نیستیم و مهریه پهریه نمیخواهیم و ازدواج کردیم.
بعد از ازدواج بلافاصله مشغول به کار شدید؟
من و ثمین یک سال بعد وارد کنسرواتوار شدیم. در آن جا معلمین خیلی خوبی داشتند. خانم خسروی بود، خانم خاراطیان بود، اما معلم آواز نداشتند. من رشتهی آواز را گرفتم و شروع کردم به تدریس. شاگردهای زیادی داشتم که بعدها اینها به اروپا رفتند و کار کردند. سودابه تاجبخش، حسین سرشار، پری ثمر، سودابه صفائیه، پری زنگنه، و خیلیهای دیگر. بعد در کنسرواتوار گروه کر را درست کردم.
گروه کر در چه سالی تشکیل شد؟
در سال سی یا سی ویک من این گروه را ساختم. این گروه اما کمبودهایی داشت. میدانید که در کر، سوپرانو، آلتو، تنور، باس و همه صداها باید باشد. این موضوع را آن زمان فکر میکنم به آقای “غریب” رئیس هنرستان( کنسرواتوار) گفتم واو هم به آقای “پهلبد” گفت و از اروپا هم چند کریست آوردیم تا کر ما به صورت کامل در آمد و شروع کردیم به کنسرت دادن. کر ما آنقدر مشهور شد که برای تاجگذاری هم از ما دعوت کردند که در مراسم برنامه اجرا کنیم.
تاسیس اپرای تهران هم در همان زمان بود؟
من در تالار رودکی یکی از پایهگذاران اپرای تهران شدم و غیر از من، “منیر وکیلی” بود، “فاخره صبا”، بود. باید بگویم از میان همه منیر وکیلی بیش از همه زحمت کشید. چون عاشق اپرا بود. خودش هم با پول خودش مدرسهای هم آن جا باز کرد. بعد رهبر کر اپرا شدم. بعد سازمان کر تهران را تشکیل دادم. در این کر از بیرون شاگرد گرفتیم و با امتحان صدا آن ها را به کر آوردیم. این بچهها حقوق هم میگرفتند. کلاسها طوری بود که بچهها اصلا احساس خستگی نمیکردند.
این گروه کر در کنسرتهای رسمی هم شرکت میکرد؟
بله، ما اولین کر حرفهای بودیم که مرتب در تالار رودکی کنسرت میدادیم. هیچ فراموش نمیکنم که در تالار رودکی، چهل تا کنسرت برای کارگران دادیم. آن زمان آقای” دکتر مجیدی” وزیر کار بود. ایشان خیلی علاقمند بودند که کارگرها هم از موزیک استفاده کنند. باید بگویم که بهترین شنوندگان کنسرتهای من همین کارگرها شدند.
یکبار دانشجویان عراقی از عراق آمدند و ما هم برای آنها کنسرت گذاشتیم. شما فکر کنید که اینها دانشجو بودند. تمام تالار را با تخمه و پسته کثیف کردند. بعد از برنامه هم آمدند پشت صحنه و به من پرچم عراق را هدیه کردند و گفتند چرا برای ما رقصهای عربی نگذاشتید. اینها دانشجویان عراقی بودند و آنها کارگران ایرانی. چقدر با هم از لحاظ سطح فرهنگی فرق داشتند. بعد که آقای “رضائی” بر سر کار آمد من و خیلیهای دیگر با او نساختیم و من بازنشسته شدم.
پس از بازنشستگی دیگر کار را به طور کلی کنار گذاشتید؟
بعد از مدتی از دفتر شهبانو به سراغ من آمدند که برویم و گروه کنسرتی از بچههای یتیم درست کنیم. من هم که عاشق مهر دادن و مهر گرفتن بودم، گفتم با کمال میل. به چندین شهرستان رفتم و شش هزار نفر را امتحان کردم. از لحاظ گوش و صدا. بین این شش هزار نفر دویست نفر کودک و جوان و پسر و دختر انتخاب کردم و آوردم به تهران که مدرسهی کر تشکیل بدهیم. اولین کنسرتمان را پس از یک سال دادیم. هیچ کس باور نمیکرد که این بچهها همان بچههای یتیم باشند که به آنها عقب افتاده میگفتند. اینها عقب افتاده نبودند. اما چون با مهر مادر بزرگ نشده بودند، یک کمبود در رفتارشان بود. در مورد کمبودها هم شهبانو به من اختیار تام دادند که هر چه که لازم دارم به من بدهند. من هم تصمیم گرفتم که یک کنسرواتوار درست کنم. تمام قوانین را خواندم و یاد گرفتم.
برای کنسرواتوار باید از کسی اجازه میگرفتید؟
بله. باید موافقت رئیس دانشگاه را میگرفتیم. من هم رفتم پیش رئیس دانشگاه. رئیس دانشگاه اصلا از سر جایش هم بلند نشد. حتا نگفت بفرما بنشین. با وجود این که از طرف شهبانو آمده بودم. اما من خودم رفتم نشستم. یک ساعت تا یک ساعت و نیم برایشان مساله را از لحاظ حقوقی، هنری و تمام رشتههای کنسرواتوار، تعریف کردم. من رفته بودم پاریس، رفته بودم لندن، رویال آکادمی، کنسرواتوار پاریس و در ایتالیا سانتا چچیلیا را دیده بودم. تمام این معلومات را جمع کردم جلوی این آقا گذاشتم. بعد از این که صحبت کردم، آقا بلند شدند. گفت من خیلی عذر میخواهم. چطور به شما پروفسوری ندادم. من این جا باید رئیس دانشگاه باشم و شما پروفسور نباشید! من گفتم والله عنوان پروفسوری برای من هیچ اهمیت ندارد. به معنی دیگر نگیرید. اما برای من افق را باز کنید که من بتوانم کار کنم. گفت: کنسرواتوار مال شماست. سازمان ملل باید آن را پشتیبانی میکرد.
موافقت سازمان ملل را چطور گرفتید؟
در مدرسه امکانات من خیلی زیاد بود. با همهی کارکنان رابطهی خوبی داشتم. یک روز جلسهای با وزارت فرهنگ داشتم. یکی از همکاران آمد و گفت یک آقای فرانسوی آمده برای بازدید مدرسه. گفتم به ایشان بگوئید که من جلسه دارم. نیم ساعت دیگر که جلسه تمام شد، میتوانم بیایم. بعد که جلسه تمام شد، گفتم کجا رفت این آقا؟ گفت، رفت توی خوابگاه دختران. گفتم چی؟ گفت خوابگاه دختران. با دو دویدم رفتم توی خوابگاه. به زبان فرانسه گفتم خیال میکنی این جا فرانسه است! چطور توی خوابگاه دخترها وارد میشوی؟ بلکه یکی این جا لخت بود. به چه مناسبت بدون اجازه آمدی این جا؟ بفرمائید بیرون. بیچاره مرد قد بلند خیلی هم خوشگل بود. بلند شد و آمد بیرون و دیگر هم صحبتی نکردیم.
چند روز بعد، علیاحضرت برای دیدار آمده بودند. این آقای فرانسوی هم اتفاقا بغل دست من ایستاده بود. من هم فورا پشتم را برگرداندم که ایشان را نبینم و سلام نکنم. خیلی از دستش عصبانی بودم. علیاحضرت با همه صحبت میکردند، هم به فرانسه و هم به فارسی. به من که رسیدند من به فارسی برایشان از کمبودهایمان گفتم. وقتی نوبت به آن آقای فرانسوی رسید، او شروع کرد از من تعریف کردن. خانم باغچه بان خیلی متواضعه. و من چنین مدرسهای در هیچ کجای دنیا آنقدر پیش رفته ندیدم. من را میگویی! یکهو یک دوش آب سرد ریخت رویم. الله اکبر این دیگه کیه؟ نگوکه ایشان نمایندهی سازمان ملل بوده. معمولا همه ظواهر قضیه را نشان میدادند و بازدیدها هم به صورت رسمی بود. این آقا خودش آمده بود که ببیند و خوشش آمده بود که دعوایش کردم. رو به علیاحضرت کرد و گفت: شما نمیدانید که وقتی خانم باغچه بان میخواهد با ماشینش از در بیرون برود، همهی بچهها دورش را میگیرند و مادر مادر میکنند و نمیگذارند که از در بیرون برود. او نه تنها بین شاگردها محبوبیت دارد که بین معلمها، کارگرها و همهی کارکنان مدرسه. من از خودم خجالت کشیدم. من چی فکر میکردم و این آقا چی میگوید. من فکر میکردم آمده با دخترها لاس بزنه، در حالی که از سازمان ملل آمده بود.
یک هفته بعد از سازمان ملل نامهای گرفتم که در آن نوشته شده بود، که ما میخواهیم کنسرواتوار شما را کنسرواتواریوم بکنیم. کنسرواتواریوم یک دهکدهی موزیک است که همهی رشتههای هنری را دارد. سال ۱۹۷۱ بود که من پروژه را نوشتم و یک زمینی هم پیدا کردیم. یک کودکستان و یک دبستان درست کردیم که تمام دروس وزارت آموزش و پرورش در آن تدریس میشد، به اضافه موزیک. بعد همینطور برای دورهی راهنمایی و دبیرستان و آموزش عالی. برای معلمینی هم که دائما تدریس میکردند قرار شد خانه بسازند. برای معلمینی هم که به صورت میهمان میآمدند اطاقهایی در نظر گرفته شد. وسیلهی رفت و آمد هم هلیکوپتری بود که آنها را از تهران به آن جا میآورد.
این پروژه عملی شد یا نه؟
نخیر در حال پروژه باقی ماند، چون بعد انقلاب شد و همه چیز بهم ریخت.
در سال ۱۹۷۹ که سال کودک بود، ثمین یک اثری ساخته بود برای بچهها به نام رنگین کمان که همین بچهها با ارکستر سمفونیک وین اجرا کردند. شما فکرش را بکنید که این بچههایی که از زاهدان و گناباد و……. آمده بودند با ارکستر سمفونیک وین اثری را اجرا بکنند. رنگین کمان و چند ترانهی محلی را با این ارکستر در وین، ضبط کردیم.
شما توی صحبتهایتان از منیر وکیلی خیلی تعریف کردید، خاطرهای هم از او دارید؟
منیر خواندن نتهای بالا کمی برایش سخت بود. با هم باید میرفتیم روی صحنه واثری از موتزارت به نام “کوزی فان توته” را اجرا میکردیم. دو تا خواهر هستیم که دست بدست میآئیم و میخوانیم. منیر باید” دو”ی بالا را میخواند. خیلی میترسید. گفت: اولین آن جا تو وقتی دست من را فشار میدهی من این “دو” را راحت میگیرم. گفتم بله از چی میترسی. ولی خودم از او هم بیشتر میترسیدم.
بعد من جوری دست منیر را فشار دادم که منیر دو که هیچی “دو دیز” هم بالاتر رفت، که من فوری دستش را ول کردم. پشت صحنه به من گفت چرا دست مرا ول کردی؟ گفتم، خوب چه کار میکردم؟ تو از دو دیز هم داشتی میزدی بالا. با هم از خنده غش کردیم.
از آقای حسین سرشار خوانندهی معروف باریتون چطور؟ خاطرهای دارید؟
سرشار واقعا صدای فوقالعادهای داشت. کمیاب بود. اپرای “ایل تروواتوره” را باهم بازی میکردیم. او نقش آدم ظالمی را داشت که قرار بود دستور مرگ فرزندی را که من بزرگ کرده بودم بدهد. من واقعا با تمام وجودم در این نقش بودم و نسبت به سرشار احساس کینه میکردم. تا مدتها هم نتوانستم از رلم بیرون بیایم. خبر میرسد که آن کسی که کشته شده برادر کنت، “سرشار” بوده. نوبت سرشار بود که آواز بخواند. من به او فرصت ندادم و پریدم جلو و با آواز گفتم مادر انتقام تو گرفته شد و افتادم و مردم. ولی از هیجان میلرزیدم. پشت صحنه که آمدیم، سرشار گفت که خانم باغچهبان، شما مخصوصا این کار را کردی که به من فرصت آواز خواندن ندهی. من که هنوز در نظرم سرشار همان آدم ظالم بد جنس بود، گفتم: چی داری میگی، مگر من میتوانم چنین کاری را بکنم. من چون پیانو کار کردم، بازوهای خیلی قوی دارم. بازوها را شل کردم مثل این که میخواهم اکتاو بزنم، شرق زدم به صورت سرشار. گفت آخ، من حاضر شده بودم که دومی را بزنم، که سرشار فرار کرد. بعدها هر دو از هم معذرت خواستیم.
بعد از انقلاب شما چکار کردید؟
بعد از انقلاب اول به فرانسه رفتم و یک چند ماهی هم برگشتم ایران، بعد با بچهها آمدم استانبول. چون من ترک بودم، بچههای من هم به خودی خود ترک میشدند. و در این جا در دانشگاه تدریس کردم. نه سال ونیم کار کردم و بعد بدون حقوق بازنشسته شدم.
آقای باغچهبان هم مثل شما کار میکردند در ترکیه؟
نه، او یک سال بعد آمد. در واقع قهر کرده بود و کسل بود. با زندگی قهر کرد. خیلی برایش سخت بود.
آقای باغچهبان در ترکیه هیچ کار تازهای نکردند؟
چرا ترانهی “چهارشنبه سوری” را ساخت. کاشکی هر روز بود روز نوروز/ کاشکی هر شب بود چهارشنبه سوری/. ثمین، همان روز چهارشنبه سوری هم فوت کرد و ما در نوروز او را به خاک سپردیم.
منبع: دویچه ویله