از هر دری

نویسنده
اندیشه مهرجویی

نگاهی به شعارهای بیان شده در طول انتخابات

نبرد نابرابر گل و گلوله

روزهای پراشتهایی بود. روزهای همراهی و شتاب. روزهای شمارش معکوس. دویدن نه ازهراس ماندن که به شوق رسیدن. روزهای جمعیت میلیونی بر پهنای آسفالت های بی روح. و این یادهای نه هرگز تکرار شدنی، اشک را می نشاند در چشم ها و بغض را در گلو.

هر روز به شوق تجدید هم آوایی با یاران پیش ازغروب آفتاب، خود را به قرارگاه می رساندم. ما در دست هایمان گلهای سبزی داشتیم و نوشته هایی رقم خورده بر لوح های سفید و آن سو تر گلوله هایی برای آغشتنمان به خون - گل ها و گلوله ها - جدال نابرابری بود که می دانستیم واگرچه این  دانایی هرگزما را بر آن نداشت که گامی به عقب بر گردانیم و دست ها ی گره خورده در دست هم رزمانمان را رها کنیم.

 

اگر چه بسیار بود لحظه هایی که گلوله ها نبض برادر و خواهرانمان را بیرمق، به سکوت وا می داشت اما این خروش هرگز بی صدا نخواهد شد. حتی به گلوله ها ی آهنین. به سرب های سخت. به شکنجه ها و به مردن ها.

اکثریت شمول صفوف تظاهرات و راهپیمایی ها را اقشار فرهنگی، دانشجویان، تحصیل کرده ها، جوانان و و در روزهای آخر با شدت مثال زدنی، روحانیون تشکیل می دادند.

اولین روزی که این تعداد روحانیون  چشم ها را که عادت به دوستی میان روحانیت و مردم نداشتند، به اشک می نشاند، روزی بود که وعده ی دیدارمان از میدان توپخانه تا فردوسی بود. مردم مدام از روحانیونی که اکثریت شال های سبزشان بیش ازعبا و قبایشان به چشم می امد، سوال می پرسیدند که حاج آقا چه می شود و آنها مدام مردم را به ارامش دعوت می کردند و یکیشان مصرعی  از حافظ را برایمان خواند که: “که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها”.

می گفت روحانی است و وظیفه ی بر انگیختن جوانان  به ادعایی که خودش ملزم به عملش نباشد نیست و به همین دلیل است که به خیابان امده. که سخن حق و باطل است چه آن زمان که جنگیدیم و چه اکنون که حق و باطل در درون همین مرزها نمود پیدا کرده است.

روحانی دیگری که دستنوشته ای با خط زیبای نسخ که می گوید در خانه اش به صورت رایگان آموزش می دهد، در دست دارد چند تایی هم به دیگران می دهد است. آن هم نه کپی شده. هرکدام را جداگانه نوشته است و می گوید اگر چیزی با خودمان آن دنیا ببریم همین چیز هاست. باید فرصت گذاشت. روی کاغذی ابر و باد نوشته است: “ شما را به صبر و حق توصیه می کنم “

اما در میان تمامی پلاکارها و شعارنویسی ها، آنچه فضا را به رنگ و بوی ایرانی بودن و ذوق و سلیقه مزین می کند نوشته هایی در دستان مردم است با مضامینی از اشعار شعرایی که خود انقلابی بوده و بعضا چون لورکا جان خود را بر این راه گذاشته اند و سال ها پس از سرایش شعرش چنان که هیچ پنداری این واقعیت را یارای عملی کردن نبود که کلام شعریش سالیان بعد بر روی پلاکاردهایی بر دستان جوانانی از نژاد و گروهی متفاوت در ایران، نقش بندد آنچنان که این نقش حک شده بر تاریخ هنر جهان را قوتی مضاعف ببخشاید. نوشته هایی چون “سبز تویی که سبزت می خواهم”.

“این زخم را می بینی که سینه ی مرا تا گلوگاه بر دریده؟” در حالی که عکس دانشجویان دختر به خون آغشته ی کوی در زیر این بند از شعر بند بند تنت را به آتش می کشد. قلب هیچ نجیب زاده ای را یارای آن نیست که نگرید که با تمام توانش نخواهد که گره کردگی مشتش را با جملات “می کشم، می کشم هرکه برادرم را کشت”  بر زبان جاری نسازد.

به دانشجوی دختری که می لنگد و چانه اش را نشان می دهد که چند شب گذشته تیر خورده است، نگاه می کنم. عکس دوستش را در حالی که بی روح بر کف پوش خوابگاه افتاده است را نشانم می دهد و می گوید… عاشق ماه بود. می گفت از پنجره ی این اتاق نمی شود ماه را دید. می خواست که اتاقش را عوض کنند. می گوید یعنی این ها همه تصادفی ست ؟… عاشق لورکا و ماه بود. آخرین نوشته ی دفتر خاطراتش را هم در خوابگاه به آتش کشیدند. کاغذ سوخته ای را نشانم می دهد که بر رویش نوشته شده است “ خانه ام دیگر از آن من نیست “. اسم دوستش را نمی گوید.

 این تشابه مرگ لورکا و او تصادفی ست؟ که هر دو برای آزادی مرده اند. یکی در زیر نور ماه و دیگری در حسرت ماهتابی که روح آمرزیده اش را تلالو دهد.

 دوستانم را بارها در این روزها گم کرده بودم. موبایل ها قطع بود و ازدحام جمعیت چنان زیاد که هیچ قراری را به سرانجام دیدار نمی رساند. این دلیلی بود که اکثر روزها را با کسانی همراه شوم که نمی شناختمشان. یکیشان رویا دختر دانشجوی شیرازی ست که هنوز  می بینمش. روی پلاکاردش نوشته است “سکوتم از رضایت نیست” چندتایی هم به همراه اورده است و با روبان های  سبز به جمعیت می دهد. می گوید در میان تمام خواننده ها قمیشی را زیاد دوست دارد. شعرهایش محتوا دارد و صدایش آدم را ارام می کند. نیاز به جستجوی زیاد نبود که از میان شعرهایش یکی را برای برنامه ی امروز که راهپیمایی با سکوت است، انتخاب کنم. اولش می خواستم قسمت هایی از آن آهنگ “ تصور کن ” را بدهم دوستم در کامپیوترش تایپ کند و پرینت بگیریم ولی این یکی بهتر است. اگر ساکتیم و حرفی نمی زنیم به خاطر آرامش است ولی از روی رضایت نیست.

اما در این میان سهم اشعار انقلابی و ویرانگر شاملو از دیگران بیشتر است.

با فاصله ای بسیار زیاد و جلوتر در پشت پوستر موسوی نوشته ای بسیار پر مفهوم به چشم می خورد. جمعیت اجازه نمی دهد جلو روم و دلیل انتخاب این شعار را بپرسم: آی عشق، آی عشق چهره ی آبیت پیدا نیست “ پسر جوان با ماژیک سبز، کلمه ی آبی را خط زده است و نوشته است سبز و شعر را اینگونه تغییر داده است “آی عشق، آی عشق، چهره ی سبزت پیدا نیست “.

مرد جوانی که بر روی ویلچر نشسته است و می گوید نذر دارد برای خاطر خون آنانی که بیگناه کشته شده اند فاصله ی انقلاب تا آزادی را خودش توان دستان خسته اش را به چرخ ویلچر بسپارد و از کسی مدد نجوید. بر بالای چوبی بلند نوشته ای را چسبانده است “ که می توانم باشم، که می خواهم باشم، تا روز ها بی ثمر نماند از خاطرم رفته است که این شعر شاملوست. کمتر شنیدمش. می گوید این روزها حال روحانی دارد. خلسه ای بی نظیر که افسردگیش را کم کرده است. درست همان روز بود که دانشجویان رشته ی معماری و طراحی فرش پوستری بزرگ را طراحی کرده بودند که چندین نفر آن را حمل می کردند، آمیخته از مینیاتورها ی ایرانی و شعار “سرودی دیگر گونه آغاز کردم” امیدوار بودند چهره شان شناسایی نشود و دانشگاه برایشان مشکلی پیش نیاورد.

آخرین بارقه های آمیختگی شعار و شعر را در روز بزرگداشت در مسجد قبا دیدیم. وقتی که آقای کروبی به میان جمعیت آمد و جوانی روبند زده که می گفت از اعضا ستاد میر حسین است پوسترهایی جدیدی را در میان جمعیت پخش کرد. پوسترهایی که شعری از قیصر امین پور را در بر داشت “ من به چشم های بیقرار تو قول می دهم، ریشه های ما به آب، شاخه های ما به آفتاب می رسد، ما دوباره سبز می شویم”.

تمامی این حکایات، توصیف ذره ی ذره ی عاشقانه های دیرینه قوم ایرانی ست که اگر مجالی هرچند اندک بیابد ناگزیر به بروز آن است که اگر نشان ندهد می میرد و این ها همه یعنی ایرانی و ذوق شایسته ی این قوم به تاراج رفته هنوز زنده است و نفس می کشد، به امید آزادی و در هوای آزادی.