خاطره
پرویز اسلامپور
پنجره
شبنم آذر
یک سال از درگذشت پرویز اسلامپور میگذرد. در طول یک سالی که گذشت ساعتهای بسیاری از روزها و شبهای بیخوابیام را با او و شعرهایش زندگی کردم. بیش از یک هزار صفحه شعر و یادداشتهای پراکنده و منتشر نشده او را بررسی و مقایسه و بازخوانی و تایپ کردم و بارها و بارها چشم دوختم به جوهرهای پخششده روی کاغذهای قدیمی، تکههای افتاده، خط خوردگیها، فاصلهگذاریها و ویرایشهای چندباره. روزهایی بود که 25 ساعت مداوم کار کردم و هیچ خواب به چشمم نیامد. حالا پس از یک سال، یک مجموعه از اشعار منتشرنشدهاش آماده است. مجموعهای که به یقین بنا بر توصیههای خودش و یادداشتهای گوشه و کنارش، همانی ست که در نهایت او میخواست. امیدوارم با انتشار این مجموعه، که نخستین کتاب او پس از چهار دهه است، خلأ سالیان نبودن او تا حدودی جبران شود و آنها که شعر او را فهم میکنند، در هوایش نفس تازه کنند. شعرهای بینظیر او بیشک میتواند راهگشای شعر امروز و فردای ایران باشد.
یدالله رویایی: آدمِ پرویز، خاکستر
تابوتی که نام مهدی اسلامپور برخود داشت، و روز بیستم بهمن در پِرلاشز بدرقه میشد، خاکسترِ پرویز را با خود میبرد. مشتی خاکستر!
نام او در تهران پرویز و در پاریس مهدی بود. و در کورهی آدم سوزیِ گورستان آنچه در آتش بود کالبد مهدی بود، و درکالبد مهدی آدمِ پرویز میسوخت.
من زیر ضربتِ مرگ بودم. تنها میتوانستم خاکسترِ مهدی را در تورّق ِ هفتاد سنگ قبر بدرقه کنم:
هنوز نمی دانم از کجا میآیم.
پرندهای سر دربال، نشسته بر صفحهی ساعت، بر بالای سنگ بتراشند. و در پائین، طرحی برای منظری از آنکه منتظر خویش است. با صدای مهدی که در خطاب به خود گفت : ای غین، ای سین، ای همیشه همین!
ثار تزئینی : شن، قطب نما، غیبت، و سکوت.”
کتاب را بستم، گفتم ای غین، این سین، ای همیشه همین، و تکه ابر سریع وسپیدی درآسمان گذشت، از شانهی من پریده بود، از شانهی من تا لانهی او: لغت . از لغت هم گذشت. در گذشت!
به دوستی پرندهها میمانست. پرید، و عمرش را در سرزمینی بیعمر جا گذاشت. که در قبیلۀ لغت آنچه بر کلمه میگذرد بر همه میگذرد.
شاعری اینجا میمیرد، ما آنجا تنها میشویم.
یک شعر از پرویز اسلامپور:
برای منطقهای که عشق ـ
مسالمتی ست با طاعون
احضار هزار جلاد
کارنا وال مشکو کی را
(در حصار مصلحت
خبر میدهد
گفتار را در تراخم ـ
به زمستان کشیدند
ارابهی برف
نعش های سنگین را به ترْ ک دارد
در خلیج بیمادر ـ
ماهی بردبار
لرزشی بایدت
تا سکوت در گلهی گرگها متواری شود
شعر ما
“کلاغ ها” اثر “علیرضا اسپهبد”
محمود معتقدی
بندر چشم های تو
سبک نمیشود
سکوت سرزمین مانده از دیروزت
چقدر
به بندر چشمهای تو سفر میکنم
بوی وطن نفسهایت را
هنوز میشنوم
شرمسار مشتهای مهربان تو میشوم و
صدای دستهایم را گم میکنم
اما
شناسنامهای
مرا به حس جوان تو میرساند
خیابان به خیابان
به کشف نگاه تو برمیخیزم
کسی از این قبیله نمیمیرد
از من بپذیرید!
آرش نصرت اللهی
خیابان ها
خیابانهایی هست
که تنها از زادگاه من میگذرند
خانههایی که تنها در زادگاه من…
کنج کزکردهی چهارراه هایی در دست دستفروشان
درختان
تابلوهای ایستاده در پیاده رو
تابلوهای دور برگردان
همه … از همه عکس دارم در این دوردست
نگرانیهایی هست اما
شادمانیهایی که تنها در زادگاه من پیدا میشود
غمهایی که تنها در زادگاه من…
اینها چه… از اینها که نمیشود عکس گرفت
از مادریِ مادرم
از پدریِ پدرم.
شعر دیگران
“کلاغ ها” اثر “علیرضا اسپهبد”
سه شعر به ترجمهی محسن عمادی
وایارینو
محصور میان زیبایی بینامات و
زیباییات که نامهای بسیار دارد،
میان تویی که دهانت را به کلمات و
تویی که دهانت را به هرم نفس میبخشی،
محصور میان تویی که نبوسیدمت
و تویی که بستر به بسترت بلعیدم،
جامانده در وقفههای روزی
که باران در آواز میپیچید و من
نه خیس میشدم از آواز
و نه از بارانی که همیشه میبارید
و تو را
از تو
میربودم.
کجایی تو؟
کلارا خانس
نه در زندگی خویش زندگی میکنی
نه در روزهایی که میگریزند.
میپرسند کجایی تو؟
میگویم در دل عشق.
رگهایم
به رودهای آینه مبدل شدهاند
که به این افسانه جان میدهند.
افسانهای که از دو جوان میگوید:
پس از راهی دراز
در درون هم، دیگری را یافتند
و حیران شدند
در این موقع
بر موقف عاشقان
در اندرونی رویاها.
آتش بازی
آدا سالاس
از هوای ملایم میآیم:
دیدهام آن ساعت سفید را
ساعتی که در آن
همهچیز حرکت میآغازد
و میسوزد سایه و
آتشبازیهایش
و نور و
دریاچههایش.
برجام من.
هیچکس لبانم را
نابینا نمیکند.
جهان داستان
“غروب آفتاب” اثر “ادوارد هوپر”
چاله ای زیر درخت
مریم دهکردی
سرم را در فرو میکنم توی بالش و جیغ میکشم. ریمل چشم هام رد سیاهی روی ملافه ها به جا میگذارد. گاهی صدای هق هقی از گلویم بیرون میزند و دوباره قطع میشود. حس میکنم پرده های گوشم میلرزد و هزار صدای اضافی توی گوشهام به هم میپیچد.
صدایش را میشنوم. گریه میکند. هیچ وقت نمی خوابد. شیر میخواهد. پستانم را میان دو انگشتم فشار میدهم. حتا یک قطره شیر هم نمی چکد. خشک شده. وقتی پستانهام را میمکد، رگ هاش را تا تهِ دهانش میکشد و مویرگ هام انگار دارند یکی یکی قطع میشوند. تمام تنم یخ میکند و کرک های صورتم هم سیخ میشود. داد میزنم:
ـ رضا! برو یه قوطی شیر بخر بدم این بچه بخوره. دیگه نمی تونم. دیگه شیر ندارم. پاشو به دادم برس…
به تشک ها چنگ میزنم و داد میکشم. ضجه میزنم. کاش فقط چند دقیقه بخوابد. چشمهام میسوزد. آنقدر باز نگه داشتم شان که حس میکنم خشک شده اند. جیغ میکشد و من از جا میپرم. شانه ها و پشت گردنم می-سوزد. نمی دانم چند شب است که همینطور نشسته خوابم میبرد.
بلندش میکنم، گردنش با شتاب میافتد روی شانه اش. نمی تواند گردنش را نگه دارد. ساعد و بازوم را زیر سرش میگیرم اما خیلی نمی گیرمش بالا تا کسی نفهمد که هنوز نمی تواند گردن بگیرد.
خاله مهری از دستم میگیردش .سر بچه به شدت میافتد روی کتفش. تحمل نگاه خاله مهری را ندارم. کاش میمردم . سرم را میکنم لای تشک ها و چشم هام را میبندم تا چشم های خاله را نبینم. صدام که میکند تیزی نگاه اش دلم را قاچ میدهد. زانو میزنم و تشک ها را میکشم طرف خودم. میخواهم بچه را از دستش بگیرم و خودم را خلاص کنم از شر این اضطرابی که تمام تنم را داغ کرده.
داد میزنم:
رضاااااااا…..! نمی تونم. نمی خوام بلند شم. اینقدر بازومو نکش. ولم کن…می خوام تا آخرعمرم همین جا روی زمین بشینم.
میان ضجه هام هق هق اش را میشنوم. میدوم به سمت تختش. با تمام نیرویی که دارد گریه میکند. دهانش آنقدر گشاد شده که تمام صورتش را گرفته. از دیدن لثه های بی دندانش دلم ضعف میرود آنقدر جیغ میکشد که میترسم بهش نزدیک شوم.
ـ خاله جان این بچه یک چیز یش هست.ها. گفته باشم. شیش ماهشه. باید راحت بتونه گردن بگیره. نکنه مریضه. نمی خوای ببریش دکتر؟ من یه دکتر خوب میشناسم. ها. صبر کن کارتش توی کیفمه….
بچه را از دستش میکشم. ناخنم گیر میکند به روسری خاله مهری و نخش کشیده میشود.
رضا با چشم های قرمز دم در اتاق زل زده به من. عادت کرد هی بنشیند و زل بزند به من.
بچه را میچسبانم به سینه ام و میدوم طرف حمام. پشت سرم را نگاه میکنم، رضا پشت سرم قدم هاش را تند میکند:
ـ فاطی جان! بچه رو نبری توی حموم بشوری.
چیزی انگار گلوم را میفشارد. همینطور میمانم و نگاهش میکنم. نمی توانم درست و حسابی فکر کنم. نمی-فهمم چه میگوید.
ـ آب دستشویی خیلی سرده.من نمی تونم بچه رو ببرم اونجا بشورم.
آب حمام را ولرم میکنم و پاهای بچه را میگیرم زیرش. شکمش روی دستم نبض میگیرد. پشت کمرش را میچسبانم به لب هام. صورتم را میکشم به کمرش و اشک هام را پاک میکنم. صداش را دیگر نمی شنوم.
رضا داد میزند؛
ـ فاطی! فاطی….!
چشمهام را باز میکنم. زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند. لوبیاها از روی دامن کوتاهم سر میخورد و با سر و صدا کف آشپزخانه میریزند. دولا میشود و تکه های درشت ظرف شکسته لوبیا را جمع میکند .
ـ بشین اینجا تا برات یه آب قند بیارم.
خودم را از جلوی مبل میکشم کنار و مینشینم روی سرامیک ها و زانوهام را جمع میکنم توی بغلم. دندان هام را فرو میکنم توی زانوم. دوباره صدای گریه اش سرم را پر میکند. دیگر صداش نمی ترساندم. چار دست و پا خودم را میکشم طرف اتاق. ضجه میزنم. آب دهانم کش میآید و روی سرامیک ها خط ممتدی میکشد.
رضا میخواباندم روی تخت و موهام را از روی صورتم کنار میزند. دستش را دور کمرم حلقه میکند و میکشدم طرف خودش. زانوهام را جمع میکنم توی شکمم . خودم را میکشم طرف دیوار.
ـ فاطی؟ آخه چرا همیشه پشتتو میکنی به من؟
زل میزنم به دیوار و چیزی نمی گویم.
فکر میکنم دست هام دوتا وزنه اضافی ند. دو تکه از گوشت واستخوان که آویزان شده اند به کتف هام و به هیچ دردی نمی خورند.
دکتر جهانبخش عکس سر بچه را میگیرد جلوی نور. جلوی چشم هام سیاه میشود.
به حرف های رضا گوش نمی دهم. کاش الان بزند چراغ یکی از ماشین های کنار خیابان را بترکاند و یک دعوای حسابی راه بیافتد و من راهم را بگیرم بروم وسط خیابان، لابه لای ماشین ها. کاش برویم توی شکم یکی از ماشین های روبرویی و بعدش من یک دل سیر بگیرم بخوابم.
به سر بچه نگاه میکنم و سعی میکنم تصور کنم توی جمجمه اش جای نیمه خالی مغزش چطور است. چطور با نصف مغز توی شکمم رشد کرده و زنده مانده؟
صدای رضا را میشنوم. نامفهوم و کم کم میان ضجه های بچه، بلندتر میشود:
ـ فاطی! جان من بلند شو خانوم. سحر گشنشه. داره دیرش میشه. بلند شو یه غذایی بده این بچه بخوره. بلند شو. این بچه که گناه نکرده. پا شو خانوم!
نمی خواهم بلند شوم. بلند میشوم و مانتوم را از روی چوب رختی میکشم. دکمه هاش را نمی بندم.
تمام دیوار کوچه را با انگشتم خط ممتد نامریی میکشم. روی صندلی های ایستگاه اتوبوس مینشینم. یادم رفت بشمرم ببینم این چندمین اتوبوس است که رد شده. سوار میشوم.
بچه دارد گریه میکند.
ـ خاله جان آرومش کن خوب. الان بند نافش پاره میشه. این بچه یه چیزیش هست. آخه ببرش دکتر خاله! ببینه چرا اینقدر بی قراری میکنه.
برمی گردم به صندلی های آخر نگاه میکنم. روی موهای فردار دخترک یک سنجاق سر قرمز است.
رضا شیشه شیر را میگذارد دهان بچه. به پستانک سر شیشه مک میزند اما گریه ش قطع نمی شود.
خودم را میکشم کنار سحر. کتاب هاش را جمع میکنم. چشمم میخورد به تصمیم کبرا. کز کرده و خوابیده. میکشمش طرف خودم و میخوابم.
رضا از کمد دیواری میکشدم بیرون. گلوم میسوزد. خشک شده. هیچ صدایی از حلقم بیرون نمی آید.
ـ من کشتمش رضا! میفهمی؟ من کشتم…من…
این زن چاق کیست؟ نمیخواهم به من نزدیک شود. نمی خواهم آمپول بزنم.چیزی نمی خورم. وزنم زیاد شده. نمی توانم از روی زمین بلند شوم.
بچه را میگذارم روی سینه م .فشارش میدهم به خودم.
ـ رضا! چند دقیقه دیگه بذار پیشم بمونه.
ـ خانوم من به سحر فکر کن. اونجا جاش خوبه. قول میدم.
تو قول دادی رضا! چه بلایی سرش آوردن؟من بچمو میخوام چه جون داشته باشه، چه نداشته باشه.
رضا زیر بازوم را میگیرد و میکشاندم کنار درخت بزرگ ته آسایشگاه.. فقط تا زانوهای رضا را میبینم. زل میزنم به پاهاش.
پستانهام درد میکند. پیرهنم را میزنم بالا و نگاهشان میکنم. رگ هاشان باد کرده. صدای کشیده شدن ناخنهام روی آینه را میشنوم .
داد میزنم:
ـ سینه هام شیر داره رضا!
ـ این جوری نکن فاطی. دکتر خودش گفت…
توی سالن ها صدای بچه میپیچد.
صدای گریه ش را میشنوم. از کمد دیواری میآیم بیرون. پیرهنم را میزنم بالا .پستانم را در میآورم تا شیرش بدهم.
صورتک…
عادله زاهدی
زن با عجله مینوشت هوا تاریک بود .هر بار که سرش را از روی کاغذ بلند میکرد٬ از گوشه چشم آن لکه ی سفید پشت پنجره رامی دید که به او زل زده و تا دوباره یادش بیاید که این انعکاس کیف کوچکی است که از جا رختی آویزان کرده٬ حواسش از نوشتن پرت شده بود و زمان میبردتا فکرش را متمرکز کند. باید همان روزکارراتحویل میدادو تا صبح زمان زیادی نمانده بود .برای چندمین بار که حواسش پرت شد٬لعنتی فرستاد٬ از صندلی بلند شد و کیف را از پنجره پرت کرد. آنقدر سریع که ندید مردپشت پنجره با دو دست چشمش را گرفت.
Top of Form
عکس هفته
محسن خیمه دوز
محسن خیمه دوز
سال ۵۷ - تهران.
و سربازانی که در روزهای تظاهرات و ناآرامی، در روزهای بازارگرمی ایدئولوژیها و تئولوژیها، برای لحظهای به خود آمدند و برای آخرینبار به نماد زندگی چشم دوختند. نمادی که همه در ویرانیاش کوشیدند و اینک به رویاها پیوسته است.
عکس: عباس عطار