آینه در آینه

علی اصغر راشدان
علی اصغر راشدان

رمضون بیغوش

رمضان بیغوش آن بعد از نیمه شب منقل، وافور،چای سیاه وظرف خرمای شیره چکان راآماده کرد. همه بساط قبل ومنقل آماده شده را روکرسیچه جلوی کاناپه مرادش یارو پشم وپیلیه گذاشت. خودش در طرف مقابل کنار کرسیچه زانو زد. باتیغ مخصوص تیز به اندازه یک نخود درشت ازکنارلوله تریاک زرد خرمائی رنگ برید. تریاک را کنار سوراخ وافور چسباند. حقه را رو کپه زغالهای سرخ منقل گرفت و چرخاند. یک زغال سرخ بدون خاکستر را تو دهنه انبر گیرداد و بر داشت. زغال سرخ را به گلوله تریاک رو حقه نزدیک کرد. تریاک ورم آورد وجزجزش بلند شد، نی وافور رادو دستی و خاکسارانه به طرف مرادش دراز کرد. یارو پشم وپیلیه نی را تو لبهای ورم آورده ی آویخته جگری مایل به سیاه خود گرفت ومکید. گلوله تریاک ورم آورد، جوشید و جزجزکرد. رمضون بیغوش باسوزن مخصوص گلوله تریاک کنار سوراخ حقه را بازغال سرخ عمل میاورد ونمیگذاشت جلو ی سوراخ گرفته شود.

یارو پشم و پیلیه نیمساعتی یک نفس دودو دم بالا کشید. خوب منگ که شدو چشمهاش به خون که نشست، نی وافوررا پس زد.

رمضون بیغوش رمزوراز کارش را حسابی فراگرفته بود. پشت بندش چند استکان چای سیاه یک رنگ وظرف خرمای شیره چکان را دو دستی تقدیم مرادش کرد.

طرف منگ شده بود، پشت وپس گردنش را به مخده تکیه داد. ورد خواندو چرت زد. به رمضون بیغو ش گفت:

” به این حالت میگن خلسه بهشتی. وارد عوالم خلسه بهشتی که می شی، رو زمین نیستی، یه جورائی تو آسمونی. راه که میری، انگار یه وجب با زمین زیرپات فاصله داری. همه چی رو بهشتی می بینی. زنا و بچه های دور واطرفتو عینهو حوریه ها وغلام بچه های وعده داده شده تو بهشت می بینی. آب رو شراب، حوض روکوثر، درخت رو درخت طوبای بهشتی می بینی… دنیاو مافیها برات تمو مش میشه بهشت برین….”

رمضون بیغوش گفت” آقاجون، الان چائیه حسابی رنگ انداخته و عمل اومده، یه استکان دبش دیگه واسه ت بریزم؟”

“بریز رمضون جون. تو با این همه خدمتت پاک قاپ منو دزدیدی. وارد این خلسه بهشتیم که میکنی، زهر هلاهلم تو استکانم بریزی اخم به ابرو نمیارم، بی چون وچراسرمیکشم.خاک تو بخوره توچشای بی حیای اون اکبرگبری گشنه گدا.راستی، درباره اون برجه تو الیهیه التماس دعاداشتی، میگن چش آدمیزادو فقط خاک سیرمیکنه. چش توهم سیری ناپذیزه. اینهمه امیتاز گرفتی، تصاحب وتملک کردی، الان واسه خودت سلطان بی جغه شدی، بازم دم به ساعت این چیزو اون چیزو میخوای.”

 رمضون بیغوش چای سیاه وخرمای شیره چکان را جلو مرادش گذاشت وگفت:

 ”آقاجون بی انصافی میکنی.من خیلی وقته دیگه ازشوما تقاضائی نکرده م. اون برج الیهیه م مهرش رفته تودل عیالم. منم که از پسش ورنمیام. شوما بفرما چیکارش کنم؟ تکلیف من این میونه چیه؟”

” تاحالاچن مرتبه گفته م وقبول نکردی. حرف همونه که گفتم. معامله معامله ست. اگه برج الیهیه رو میخوای، میباس بی چون وچرا شراین اکبرگبری رو بکنی. دیگه م بحثی نداریم.”

“آقاجون، شوما بیرحمی میکنی. من تاحالاصدتا اینجور دستورارو اجرا کردم و خم به ابرو م نیاوردم. اگه دروغ میگم بزن تو دهنم.”

” منتش به اون صدها امتیازی که گرفتی، واسه چی به من میگی؟مثل اکبرگبری به نون شبت محتاج بودی، مگه نه؟حالا واسه خودت سلطان بی جغه ای، مگه نه؟ خلاصت کنم، اگه برج الیهیه رو میخوای، میباس منو از شر اکبرگبری خلاص کنی.”

“این یه بست پروار دیگرم بکش، معرکه ست. حسابی عملش آورده م. کیفتو پاک کوک میکنه لامصب.”

“گفتم که، تو زهرم بهم بدی، دستتو پس نمیزنم، اینقد بهت اطمینو ن دارم. قضیه برج الیهیه یه معامله ست. دوستیم به دوستیت، جوبیار زردآلوببر.”

“آقاجون، اینجا دیگه شوما بی انصافی میکنی. اول بفرماواسه چی میباس اکبرگبری رو ازسرراه ورش دارم؟ نباس دلیلشو بدونم؟”

” اکبرگبری ازدین برگشته. رفته قاطی چپیا شده. مرتدشده. فتوای ارتدادشو رهبرفرقه مصباحیه صادر کرده. تو قبول نکنی، فتوارو میدن دست گروه عملیاتی کارد” مکافات”. مزدشم که برج الیهیه ست، اونا میگیرن. واسه چی لقمه به این چربی نصیب سگای دیگه بشه؟ مگه خودمون شیش انگشیم؟”

“آخه آقاجون، یه کم فکرکن. اکبرگبری داش منه. یه عمرباهم بزرگ شدیم. بیترین روزای زندگیمو با اون سرکرده م. برزگترمن بوده، تو بچگی پوشک منو عوض کرده. دستمو گرفته راه رفتن یادم داده. شیشه شیرتو دهنم گذاشته. پول خرجی خودشو داده واسه م شکلات وشیرینی خریده. صددفه منو سینما برده. واسه دفاع از من درمقابل بچه های محل سینه سپرکرده. ده دفه نصف شب ازخوابش زده ومنوکه تب داشته م برده دکتر ومریضخونه. هرشب واسه خواب کردنم واسه م قصه گفته. چیجوری ساطوریش کنم؟ صدتاشو گفتی وکردم وخمم به ابروم نیاوردم. این یکیشو ازم نخواه خواهشا!”

“برج وبارو مالک شدن فامیلیت وخوانواده وردارنیست. اگه برج الیهیه میخوای میباس چشاتو رو این مزفات ببندی. “

“تاحالا با دستور شوما چن مرتبه دادم به قصد کشت زدنش.

چیکارش کنم،از رو نمیره و بازم حرافی میکنه، تو خیلی جلسات شرکت میکنه، مردمو تحریک میکنه. اجرای این دستور خیلی شاقه. از اون گذشته، ننه م وعیال شومام بو ببره تف توصورتم میندازه وعاقم میکنه! بعدشم دقمرگ میشه، آقاجون!”

” ضعیفه پا شیکسته من، درهرصورت چارصباح دیگه ریغ رحمتو سرمیکشه. فقط تو این میونه برج الیهیه رو ازدست میدی و از دستگاه رونده میشی. تموم چیزائیم که گرفتی ازخرخره ت کشیده میشه بیرون. چندیم نمیگذره که گروه “ مکافات ” مصباحیه تو روهم میرفسته کنار دست اکبر گبری. خود دانی، وظیفه من گفتن بود،که گفتم.تااینجاش عالی اومدی، این وسط راه لقد به بخت خودو عیال وبچه هات میزنی. بشین خوب فکراتو بکن.”

“باشه آقاجون.پس اجازه بده یه مدت دیگه م قضیه رو سبک و سنگین کنم. بعدا خبرت میکنم.تا زغاله خاموش نشده این بستم بکش، حیفه خیلی عالی عملش آورده م. “

  یارو پشم وپیلیه بست قچاق آخری راکه کشید، استکان چای سیاه جوش رابادوخرما تو خندق بلا خالی کرد وگفت:

” نگذاشتی که،پابرهنه توحرفا و خلسه بهشتیم پریدی. داشتم میگفتم تو این خلسه بهشتی همه چیز زمین وزمونو شیروشکروشراب وحوریه وغلام بچه می بینم. تا نفس داری بازم از اون قوری که تو این خلسه بهشتی دریای دربسته شرابش می بینم، شراب ناب معرفت تو حلقم سرازیرکن، رمضون، ای غلام بچه بهشتی! “

” آقاجون، من دیگه سی سال سن دارم. به سبک وسیاق خود شومام کلی ریش وپشم به هم زده م. هنوزم غلام بچه صدام میکنی!”

” نمی فهمی رمضون! پس یه ساعته یا سین میخونم؟ بهت که گفتم، من تو این خلسه بهشتی همین توی ریش وپشم دارشده رم غلام بچه می بینم! این جاست که میگم بوئی ازاین خلسه بهشتی نبردی، نبردی دیگه!”

” آقاجون، شوما میفرمائی چی کارکنم که منم گاهی یه کم به درک اون حالت خلسه بهشتی شوما برسم؟ خیلی دلم واسه ش لک زده به علی!”

” خرفت جان، بکش! راه رسیدن به کام کامل، دودودم کامل کشیدنه”

” آقاجون، منم که ازدولتی سرشوما یه پابکش حرفه ای شده م، ولی دستم از دامن اون حالت خلسه بهشتی همیشه کوتاهه! میگی چی خاکی رو سرم بریزم؟”

 هیچ کاری نکن، فقط بکش. دود و دم تو ببربالا. هرچی بیشتر بکشی، زودتر به این حالت خلسه بهشتی میرسی، حالیته چی میگم!…”

طرف پاک تو آن حالت خلسه بهشتی غرق شد. سرش رو مخده یکبری آویزان شد. دهنش باز ماند.آب چرک مانندی ازگوشه لبش رو ریشش راه برداشت. هرازگاه بیدارمیشد. تکانی به سروگردنش میدادو وردمیخواند.

رمضون بیغوش گوش به وردخوانیهای نامفهوم طرف نداشت دیگر. تکه های باقلی مانندی از لوله تریاک میبرید و به حقه وافور می چسباند ومی کشید. خیلی کشید. طرف خرناسه میکشید ورمضون بیغوش تریاک. تا خروسخوان کشید،ازحالت خلسه بهشتی خبری نشد. هوا آلاپلنگی میشد که وافور از دستش افتاد و بیهوش وگوش رو کف اطاق مرده وار ولو شد….