در تمام سالهای نوجوانی و جوانی در نوعی فضای فکری پرورش یافته ام که هستی را به دو نیم کرد. نیمی نیک و نیمی زشت و ستیز دائمی میان آندو را ضروری، اجتناب ناپذیر و تشدید شونده می دید. فضایی که در آن تضاد و سیر گریز ناپذیر به سوی تخاصم مسلم گرفته می شد، تخاصمی که حاصل غایی آن نوعی رهایی مطلق یا آزادی مطلق تصور می شد. در چنین فضایی تو یک انتخاب بیشتر نداشتی: “یا با اونا - یا با ما”. تو در نهایت یا خائنی یا خادم. یا دیوی یا فرشته. در چنین فضایی حق همیشه از آن توست و باطل همیشه سهم طرف مقابل. کردار تو، همیشه خیر است و کردار او همه شر. در چنین فضایی زندگی همه عقیده است و جهاد. در چنین فضایی انسان های روی زمین، همه جا و بی هیچ استثناء به دو گروه دوست و دشمن تقسیم می شوند که فقط شمشیر میان آن دو حکم میراند. جوهر زندگی ستیز است. ستیزی دائمی تا رسیدن به بهشت موعود. آن بهشت موعود جایی دست یافتنی است. جائیست که انسان همه رنج هایش ریخته و الک آویخته و حوری و غلمان و شیر و عسل از هر سو روان.
برخی این شیوه تفکر سیاسی را به مارکسیسم نسبت می دهند. اما راست این است که اندیشه مارکسیستی هم، مثل سایر مکاتب، آمیزه ای است از طرز فکر پیشینیان با آرایش و عناصر تازه. در طول تاریخ، تا زمانی که مدرنیته پدید آمد، حکومت متکی بر شمشیر بود. حکومت حق بود و حق با حکومت بود و حکومت حقی ابدی بود. حفظ قدرت اوجب واجبات بود و حاکم حق داشت از خود به هر وسیله دفاع کند و اگر نمی کرد سخره تاریخ بود.
عنصر اصلی اندیشه لنین هم همین بود. او می گفت: “دولت وسیله اعمال سلطه یک طبقه بر طبقه دیگر است” و “مساله مرکزی کسب قدرت سیاسی است”. به جز گروه اندک سوسیال دموکرات ها و برخی لیبرال ها همه مکاتب تا آن زمان حکومت را وسیله اصلی بسط رحمت در میان “خودی ها” اعمال شدت با “دیگران” می دیدند. اشداء علی الکفار و رحماء بینهم.
ما فدائیان سال ها به نوعی مفتون همین نظریه ها بوده ایم. فکر می کرده ایم که حداکثر وحدت و همدلی و فداکاری و آرمان دوستی در بین ما مستولی است. و اختلاف در سازمان ناشی از انحراف یا نفوذ افکار دشمن است. برای یک سازمان مسلح که هدف خود را جنگیدن با حکومت قرار داده بود، اصل این بود که هر اختلافی ناشی از نوعی رسوخ طرف مقابل در وجود ماست.
رکن اول ارتش وظیفه حمله و دفاع را عهده دار است. اما ارتش ها یک “رکن دوم” هم دارند که کارش حفاظت اطلاعات، نفوذ و مقابله با نفوذ است. تمام سازمان های سیاسی دشمن خو نیز باید برای جلوگیری از نفوذ “دشمن” در صفوف خود و برای نفوذ در صفوف دشمن تدبیر اندیشی کنند. این سازمان ها موظف اند برای هر عضو خود یک نگهبان بگمارند و برای نگهبان ها هم نگهبان های دیگر. بدون این شبکه جاسوسی، هیچ سازمان جنگی مخفی رزمنده ای باقی نخواهد ماند.
تصویری که اعضای تازه کار یک سازمان ستیزه جوی انقلابی از روابط درونی خود دارند با تصور آنها از روابط درونی ارتش های سرکوب گر بکلی متفاوت است. واقعیت این است که در درازنای زمان محال است روابط انسانی در این دو محیط متفاوت بماند. کسی که با دشمن شدت می کند، با خودی شدت می کند، دیرتر یا زودتر.
می خواهم بگویم کسی که جهان را میان شر و خیر، تقسیم شده می بیند، نه تنها به سادگی چشم بر تمام کژی های دنیای “خیر” می پوشد و تصویری بکلی دروغ از آن برای خود می سازد، (آن گونه که ما سوسیالیسم واقعا موجود را می دیدیم)، نه تنها دنیای “شر” را فاقد هرگونه ارزش و احترام می انگارد (آن گونه که ما دنیای سرمایه داری را می دیدیم) و چشم بر تمام نیکی های آن می بندند، بلکه – از هر دو مهم تر - در درون دنیای خودی نیز هر گونه دگر اندیشی و تفاوت را هم بر نمی تابد. هرگونه نقد را سازمان شکنی می بیند و حتی برای کنترل ذهن اعضای خود شبکه جاسوسی درونی درست می کند.
بینش سیاسی و رفتار سیاسی تقسیم بردار نیست. ما فعالان سیاسی قادر نیستیم “طرف مقابل” را دشمن خود تصور کنیم و در درون خود به دنبال رد پای دشمن نگردیم. دنیای سیاست، و از آن وسیع تر دنیای انسانی، دوشقه و چند پاره نیست. این ما هستیم که به هوای حفظ هویت، به خاطر کسب قدرت، و یا برای حفظ امنیت، آن را چند شقه و چند پاره می کنیم. من به این نتیجه رسیده ام که لاانسان الی الانسان. یعنی نیست انسانی به جز همان انسان. این یعنی هستی انسان یگانه است. به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است.
· مصادیق ستیزه گرایی
قاره اروپا از آغاز قرن 19 تا نیمه ی قرن 20 اسیر ناسیونالیسم، این نیرومند ترین سامانه فکری حاکم بر مناسبات ملت های اروپا بوده و پررنگ ترین مرزکشی ها و مردم کشی ها را هم موجب شده است. اکنون در اروپای قرن بیست و یکم کمتر اثری از آن همه ترس و نکبت ناسیونالیستی بر جای مانده است. از نیمه قرن 19 تا اواخر قرن 20 شبح کمونیسم، با شعار کارگران همه کشورها متحد شوید، نیمی از اروپا را با انقلاب پرولتری فتح و روح نیمه ی دیگر را نیز تا ابعاد بزرگ تحت تاثیر قرار داد.
ناسیونالیسم اروپائیان را بر اساس ویژگی های قومی-فرهنگی و کمونیسم آنان را بر اساس موقعیت نسبت به وسایل تولید به “ما” و “آنها” به خودی و غیر خودی، دوست و دشمن، بیگانه و رفیق، به دو پاره ستیزنده تقسیم و ستیز پایان ناپذیر میان آن دو را گریز ناپذیر می انگاشت.
از اوایل قرن بیستم این هر دو اندیشه به کشور ما ایران هم رسوخ کرد و نحله های ملیون و چپ ها پدید آمدند. در میانه قرن گذشته دو جریان فکری به اوج قدرت میرسند و سیاست کشور ما را در قبضه خود می گیرند. چپ در سازمان دهی توده استثمار شونده علیه استثمار گران به کلی ناموفق ماند، و بیشترین تاثیرش ترویج فرهنگ مدرن در جامعه شد. ملی گرایان اما از نیمه قرن گذشته به بعد در تسخیز ذهنیت اقشار اجتماعی علیه غرب نقش موفق تری ایفا کردند. با این همه هیچ کدام از دو پروژه، نه تکیه بر “تضاد میان اقشار استثمار شونده و استثمار کننده” و نه تکیه بر “تضاد میان ملت استثمار شونده و امپریالیسم” هیچ کدام به گسل عمده در جامعه ما تبدیل نشد.
· میراث استبداد سلطنتی: دو پاره سازی ایرانیان
اما کاری ترین عامل تقسیم کننده ما ایرانیان به دو گروه در صد ساله اخیر تعارض میان دو نگاه مدرن و پیشامدرن بوده است. گروه وسیعی از روشنفکران ما دین را پیش وجدان خویش پدیده ای خرافی، زائد، ضد عقل، افیونی، غلط، ارتجاعی و از به هر روی پدیده ای منفی فهمیده و در اشکال گونه گونه برای رفع آن تلاش کردند. یکی از جدی ترین نسخه ها مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون جامعه ایران از طریق تکیه بر قدرت دولتی بوده است. تز اصلی پهلوی اول، پس از استقرار، نه طبقاتی بود و نه ملی گرایانه، هدف اصلی پهلوی ها، در گام اول مدرن کردن دستگاه دولت و کنار زدن مداخله و نفوذ نگاه دینی در آن و سپس تسری آن به تمام ارکان جامعه بود. با اصلاحات شاه، اسلام گرایی از اوایل دهه 40 شمسی در ایران رو به رشد نهاد و هر روز که گذشت تقابل میان دستگاه دین با دستگاه سلطنت بیشتر شد. پهلوی ها مدرن سازی ایران را از طریق ایمن سازی فضای فرهنگی و حراست از آزادی بیان، دنبال نکردند. آنها قدرت و نفوذ روحانیت در میان ملت را آماج گرفتند و ضرورت مدرن سازی نگاه دینی و نقش و تاثیر و مسوولیت روشنفکران در این باب را به دیده نگرفتند. آنها نه تنها از جلب اعتماد روشنفکران ایران کاملا روی می گرداندند، نه تنها عرصه روشنفکری ایران را اساسا ترک کردند، بلکه سرکوب و مرعوب کردن روشنفکران را دنبال کردند.
در آستانه انقلاب ما با جامعه ای واقعا تقسیم شده مواجه بودیم. در یک طرف حدود 10 تا 20 در صد از مردم ایران، و بیشتر متمرکز در بافت نوساز شهرهای بزرگ، با آشنایی بیشتر به شیوه زندگی و فرهنگ غرب، با دسترسی بیشتر به سیستم آموزش عمومی، ، اقشار پرنفوذتر و بالایی ما را تشکیل می دادند و در سوی دیگر حدود 75 تا 80 درصد مردم با تحصیلات کمتر در بافت سنتی و نیز در حاشیه های شهرها، در اکثر روستاها، شهرها کوچک تر روزگار می گذرانند. با پیروزی انقلاب یورش اکثریت اسلامی بر اقلیت سکولار بسرعت حدت یافت. هر کس در آخرین تحلیل به یکی از این دو سو رانده شده است. من در تحلیل دیگری تحت عنوان “علل سقوط پهلوی گرایی در ایران”، (1387) بحث کرده ام که سیاست آپارتاید فرهنگی شاه بیش از استبداد گرایی شاه زمینه سقوط و تغییر رژیم را هموار کرده است.
· علل دوپاره شدن مجاهدین
از سوی دیگر با ظهور پهلوی ها، برخلاف دوره مشروطه ارتباط میان روشنفکران ایران و روحانیون تقریبا قطع شد و پس از 28 مرداد فضای روشنفکری ایران تقریبا به طور کامل به تسخیر اندیشه مارکسیسم در آمد و مقدم ترین معنای روشنفکری بریدن از دین شد. این جدایی تا آنجا پیش رفت که مفهوم “روشنفکر دینی” حتی در ذهن دین داران مفهومی متناقض، ساختگی و شکننده جلوه کرد.
مطالعه علل شکستن سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژی آن در سال 54 از این زاویه کاملا قابل تامل است. بسیاری تحلیل گران این پدیده را به خدعه، کج اندیشی و یا نادانی رهبران وقت نسبت دادند. این تحلیل ها قطعا محتاج باز بینی است. شاید شکاف فرهنگی میان ایرانیان در آن دوران عمیق تر از آن بود که متحمل در آمیزی دو پاره ی اندیشه شریعتی گردد. تردید نکنیم که شریعتی تشنه نوسازی دین بود. او کوشید سنن شیعی را با کمک مارکسیسم در حالی نوسازی کند که از یک سو سنن مارکسیستی در ایران آن روز بار سنگین دگماتیک و بار ضد دین داشت و از سوی دیگر مدرن سازی به سبک پهلوی ایران را به دوپاره ی مدرن و سنتی، اما بشدت بیگانه با هم تقسیم کرده بود.
مجاهدین خلق تاب تحمل این دو هویتی را نداشتند و مقاومت در برابر آن فشارهای فکری و اجتماعی بسیار سنگین در هم شکست. آنها از دورن شکستند. خوب به یاد دارم که تلاش رهبران مجاهد در زندان برای حفظ خصلت اسلامی سازمان در اواخر کار دیگر هیچ جنبه روشنفکرانه نداشت و کاملا سیاسی بود. آنها که اسلامی ماندند استدلال شان تنها این شد که جامعه ما اسلامی است و لذا کنار گذاشتن دین یعنی قطع ارتباط با مردم. تلاشی ایدئولوژیک سازمان مجاهدین در اساس زیر فشار و زیر ستیز فکری، فرهنگی و اجتماعی میان دو بخش از هم بیگانه ی جامعه ما صورت پذیرف و خود بشدت بر این جدایی و بدگمانی افزود.
· میراث استبداد دینی: تشدید ستیز میان ایرانیان
انقلابی که 31 سال پیش در چنین روزهایی به پیروزی رسید فقط قدرت حاکمه و استبداد شاهی را ریشه کن نکرد. این انقلاب در بعد اجتماعی در عمل طغیان خشم فروخفته اقشار سنتی ایران بود علیه اقشار مدرن کشور. آنها تقریبا تمام دستگاه دولتی از کادرهای غیر اسلامی پاکسازی کردند. دانشگاه ها که سنگر اصلی اقشار مدرن جامعه بود، به عنوان “مرکز ضد انقلاب شناخته شد و تماما تعطیل شدند. هنر مدرن در هم کوبیده شد. همان شکافی که تا قبل از انقلاب جامعه ما را دو پاره می کرد، صد برابر تشدید شد.
حکام تازه قانون اساسی را کاملا بدور از چشم اغیار نوشتند. حتی فدائیان هم که بزرگترین و رزمنده ترین سازمان پیکارجوی شرکت کننده در انقلاب بود کاملا نادیده گرفته شد. قانون را طوری نوشتند که هیچ منفذی برای مشارکت اقشار غیر سنتی، برای سکولارها، برای کسانی که ایدئولوژی اسلامی ندارند باز نماند. دیوار بلند و رسوخ ناپذیر میان “ما” و “آنها” از نو بازسازی شد و تا آسمان رفت؛ منتها این بار از این سو، از سوی اسلام گرایان علیه دیگران. هرمنوتیک سوء ظن، و این بار صدها بار شدیدتر فضا را آلود. اصلا زبان رایج حاکمان و شکست خوردگان شد، در هر دو سوی دیوار.
انقلاب بزرگترین مهاجرت تمام تاریخ 3 هزار ساله ایرانیان را به وجود آورد. طی یک دهه بین 1 تا 3 میلیون نفر از جمعیت فعال کشور ترک آشیان کرد. شمار اعدام شدگان سیاسی سر به هزاران زد. تخم کین و نفرت میان پاره ی مدرن شده جامعه ما چنان گسترده شد که نام اسلام، نام دین و گاه حتی خدا، برای بسیاری دشناک ترین واژه ها شد، حتی در کلام شاعران، بر سر زبان های سوخته. واژه های آشنا و بی آزار بس تلخ شدند و بس بیگانه. جمهوری اسلامی ایران شکاف تولید شده در دوران پهلوی ها را ترمیم نکرد. آن را صد برابر عمیق تر کرد. او ما را رسما به شهروندان خودی و غیر خودی تقسیم کرد. بخشی از ملت پایگاه استکبار جهانی شدند و در زمره کفار و محارب و مهدور الدم؛ و بخش دیگر شدند تمام “ملت”. ملتی مسلمان، شریف و شهید پرور.
· صدای بازرگان
در این فضای کاملا تقسیم شده که هیچ کس هیچ صدایی را از آن سوی دیوار اصلا نمی شنید، مهندس مهدی بازرگان، در حالیکه رئیس دولت بود، ایستاد و از حقوق ضدانقلابیون حرف زد؛ از شیوه محاکمه امیر عباس هویدا انتقاد کرد. کابینه بازرگان در آن حد که جامعه گر گرفته بود داغ نشد. او از هر دو سو را با خود داشت. خود به غایت مومن بود، اما اصلا اعتقاد نداشت که برای اداره کشور تنها احزاب اسلامی حائز صلاحیت اند. بازرگان در تمام عمر ضد انحصار طلبی بود.
اما تلاشی که مهندس بازرگان برای آشتی و همزیستی دو پاره کشور ما داشته است، فقط به رفتار او با رهروان دو سوی دیوار محدود نیست. پایداری او در خط مشی اصلاح طلبانه و قانونی نیز دقیقا ناشی از اعتقاد راسخ او به امکان غلبه بر شکاف عمیق فرهنگی-اجتماعی به ارث رسیده از دهه های گذشته است.
در میان فعالان سیاسی کشور ما این بحث مطرح است که کدام رژیم اصلاح پذیر هست و کدام نیست. این بحث مطرح است که اگر اصلاح گذشتند و به سوی انقلاب تاختند تکلیف چیست؟
مقایسه رفتار مهندس بازرگان با رفتار یار قدیم او دکتر شاپور بختیار بسیار آموزنده است. بختیار کسی بود که رژیم شاه را اصلاح پذیر و جمهوری اسلامی را اصلاح ناپذیر می دید و بازرگان کسی بود که هر دو رژیم را اصلاح پذیر دید. بسیاری از دوستداران خرد-ورز حکومت شاه نظری “بختیاری” دارند. از جمله داریوش همایون تا همین اواخر. بسیاری از اصلاح طلبان در جمهوری اسلامی هنوز برعکس تحلیل می کنند: آنها رژیم شاه را اصلاح ناپذیر و جمهوری اسلامی را اصلاح پذیر می بینند.
نادرند کسانی که “بازرگانی” فکر می کنند؛ آنها که هر دو حکومت اصلاح پذیر می انگارند. مشهور ترین کس البته خود مهندس بازرگان است. اما او یگانه کس نیست. پایمردی کسانی چون احسان نراقی هم قابل احترام است. آیت الله شریعت مداری هم تا حد معین همین طور بود.
گرچه تجارب جوامع و جمع بندی های جامعه شناسی سیاسی نشان داده است این که هر رژیمی تا چه حد ظرفیت اصلاح دارد بیشتر به قدرت جامعه مدنی مربوط است تا ماهیت حکومت، اما خوش بینی اصلاح طلبانه بازرگانی بر پایه از این فهم جامعه شناسانه نبود. اصلاح طلبی بازرگان ناشی از علاقه اش به سازش و حرمتی است که او برای حقوق گرایش ها قایل است. بازرگان کسی نیست که اقشار اجتماعی را در دو اردوی “خیر” و اردوی “شر” تقسیم کند.
کسی که آگاه یا ناخودآگاه جامعه را به دو اردوی خصم، به دو طایفه مدرن و مرتجع، تقسیم می کند، کسی که هدف پیکار سیاسی را غلبه اردوی خیر بر شر قرار می دهد، فارغ از این چپ باشد یا راست، دینی باشد یا غیر دینی، حکومت طرف مقابل را اصلاح ناپذیر می انگارد.
بازرگان و بختیار تا آخرین روزهای شاه “اصلاح طلب” هستند. اما از روزی که قدرت آیت الله خمینی از قدرت شاه پیشی گرفت منهدس بازرگان “اصلاح طلبی” را در رابطه با قدرت تازه تعریف و مهار سیل و کاهش از خرابی ها را وجهه همت خود ساخت. بختیار مقابله با قدرت تازه و کنار زدن آن را، برچیدن آن را آغاز کرد. مقایسه رفتار بازرگان و بختیار به من آموخت که اصلاح طلبی تو اگر با شور شوق همزیستی و تعامل صلح آمیز گرایش های اجتماعی عملا موجود آمیخته نباشد، با تغییر قدرت سیاسی پوچ می شود.
· صدای منتظری
در تاریخ معاصر ما پس از آیت الله طالقانی جایگاه آیت الله منتظری در ترمیم زخم های به جا مانده از جدایی و نقار فرهنگی، در جلب نگاه و اعتماد نیمه دیگر مردم ایران برجسته است. آیت الله منتظری نه فقط انسانیت و اخلاق را در کشور ما ورای منافع قدرت و حاکمیت و ایدئولوژی قرار داد، بلکه از نگاه من، به احیای بازگردانیدن روح اعتماد و خوش بینی به نیمه شکست خورده و سرکوب شده ی کشور، به امکان سازش و همزیستی با طرف مقابل خدمتی بی بدیل کرده است.
دموکراسی و حقوق بشر، در فضای تیره ای که نحله های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی بشدت از هم بیگانه و ترسیده هستند، هرگز جوانه نخواهد زد. پیش شرط دموکراسی و انتخابات آزاد شنیدن صدای یک دیگر از پشت دیوارهاست، مقدم ترین پیش شرط دموکراسی ریختن ترس و ایجاد اعتماد در طرف مقابل است. منظورم از طرف مقابل فقط دولت، یا فقط میان دولت و ملت نیست. مقدم ترین پیش شرط دموکراسی ریختن ترس ما از گروه های سیاسی و اجتماعی غیر خودی، غیر مذهبی، غیر سکولار، غیر چپ، و غیر از ماست.
صدای آیت الله منتظری در غرقابه خونبار 67 در دفاع از ظلمی که بر خانواده های “کفار” و “منافقین” رفت در فضای غمزده و مرده آن سال ها، چنان در دل ستمدیگان نشست که تا امروز هیچ فریاد رس دیگری جای آن را پر نکرده است. آیت الله منتظری در این 20 ساله آخر عمر با تصویری از خود در اذهان زخم دیدگان از حکومت، از هر طیفی، ترسیم کرد بیشترین زمینه باور به امکان سازش و همزیستی را بین نحله های دوگانه جامعه ما فراهم ساخت. صدای او بیش از هر پیشوای دینی دیگر در دل های اقشار طرد شده جامعه ما جا باز کرد، بی آنکه ذره ای هم اجازه دهد همدلی و یگانگی عمیق او با جامعه دین داران و مومنان ایران لطمه بیند.
رفتار و کردار آیت الله منتظری با ساکنان آن سوی دیوار، کسانی که سلف ایشان، آیت الله خمینی، هیچ گاه چشم و دل دیدن آنان را نداشت، ولایت او را بر قلب ها، از هر طایفه ای، مسجل ساخت. مرجعیت منتظری پایه اش بر مهر شد و نه بر سود، سود دنیوی یا آخروی.
میراث آیت الله منتظری هم اما به شنیدن صدای ستمدیدگان از حکومت دینی محدود نماند. تلاش او برای تطبیق فقه شیعی با نیازهای جامعه متحول و صدور فتاوی و نظریه های دینی برای اصلاح فقه اسلامی در سمت نزدیک سازی آن ها با حاکمیت مردم و رعایت حقوق شهروندی کاملا حائز اهمیتی تاریخی است. فتاوی آیت الله منتظری نقطه چرخش واقعی کارنامه آیات عظام در کشور ماست.
در سال های اخیر این بحث که آیا دین با حقوق بشر و دموکراسی سازگار است و رابطه اسلام با حقوق بشر و دموکراسی چیست به یک بحث بسیار جدی در میان تمام نحله های دینی، اسلامی، شیعی و غیر دینی تبدیل شده است. اکثر روشنفکران سکولار به این سوال ها پاسخ های منفی یا تردید آمیز می دهند. بسیاری هم در آن سو دموکراسی و حقوق بشر پدیده هایی می بیینند که با دین، با اسلام و با برداشت های شیعی از آن هیچ ارتباطی ندارد.
گرچه تحقیقات جامعه شناختی و فرهنگ شناسانه به خوبی ثابت می کند که تمام تعالیم و آموزش های دینی به واسطه ابناء بشر عرضه شده و سخت تابع شرایط عینی و ذهنی زمان خود قرار دارند، با این حال بر اثر تاریخی که کشور ما در دوران مدرن پیموده و عمق شکافی که بین دو قشرهای مذهبی و غیر مذهبی جامعه پدید از ساکنان آن شکل گرفته است، باور به اصلاح پذیری دستگاه روحانیت و محتوای فقه شیعی، به گونه ای که تنها قابلیت زیست، حضور و انطباق با فرهنگ و زندگی مدرن را کسب کند، بلکه به دستگاه رواج اخلاق، آشتی، عفو، همدلی، تعاون و خیر اجتماعی بدل شود، در نگاه اکثریت بزرگ کاری ناشدنی جلوه می کند.
کدام یک از آیات عظام ما برابر حقوقی همه شهروندان را - اعم از “کافر” و “مرتد” و مسلمان - آرمانی اسلامی دانسته اند؟ هنوز هیچ یک از مراجع بزرگ ما برابر حقوقی همه انسان، اعم از “اعم از گبر و کافر و مسلمان شیعه” را عادلانه ندانسته اند. با این حال نگاه فقها به حقوق بشر، به خصوص به حقوق زن، و در میزان نابرابری و تبعیض یکسان نیست. برخی از آنان هنوز کشتن به خاطر عقیده را جایز و حتی واجب می بینند و برخی دیگر به رفع یا کاستن از حدت تبعیض ها توجه نشان داده اند. آیت الله منتظری از یگانه مقام والای مذهبی است که دغدغه کاستن از تبعیض در فقه را خدمت به اسلام می دید. فتوای او در دفاع از حقوق شهروندی بهائیان فقط شجاعت سیاسی نیست. تلاشی واقعا ستودنی است برای آشتی دادن تعلق دینی و شیعی با ارزش های اصیل جهان امروز، برای مرهم نهادن بر زخم هایی که جامعه ما را شکافته است، برای احیای اعتماد و همدلی میان گروه های اجتماعی مختلف. فتاوی او، به خصوص آنها که در پایانه عمر صادر شد، امید به همزیستی دین با دموکراسی و حقوق بشر، امید به تحول در تفکر حاکم بر دستگاه دین در کشور ما جانی تازه بخشیده است.
- در خاتمه در پایان مایلم به نقش دو عزیز دیگری که بعد از من سخن خواهند گفت هم اشارتی داشته باشم. دو چهره ای که سال های عمر را برای کاهش از ورطه دوئیت و تقابل میان دو شق مردم کوشیده اند. کاری که دکتر سروش برای تطبیق ارزش های دینی با نیازهای جامعه مدرن کرده است تا همین جا در عرصه تخفیف منازعات و ناباوری ها و تقابل ها در جامعه ما ثمرات ارزشمند داشته است. صدای سروش صدایی است که در هر دو بخش جامعه ما پژواک دارد. کار سروش تنها حرف زدن با خودی ها نیست. او در راه باز اندیشی دینی و تطبیق پذیری و تلفیق پذیری آن با ارزش های مدرن زحمات بسیار کشیده است. سروش برخلاف برخی اندیشه سازان دیگر، گسست از درک متحجر، به غایت یک سویه و طغیان گر از اسلام را با پشت کردن به اسلام پی نگرفته است. او در سنگر دین ایستاده و برای نوسازی دین می جنگد. و کار بسیار بسیار دشوار نیز همین است.
مسعود بهنود هم امشب با ماست. تا شاه بود تلاش بهنود باز کردن چشم و گوش “حکومت” به دیدن آن سوی دیوار و نیز باز کردن چشم “مردم” بود به دیدن و فهمیدن “این سوی دیوار” . شاه که رفت، بهنود دست از کار نکشید. و از معدود کسانی بود که نرفت. مسعود روشی بختیاری نداشت و ندارد. طبع او “بازرگانی” است. چیره دستی بهنود در کشیدن مو از ماست، به یاری قصص و بهره کشی تمام عیار از آن برای باز کردن راه تامل و خود اندیشی و زدودن سوء تفاهم، برای رسیدن به درک بهتر از همدیگر واقعا زیباست.
- بار مسوولیت ما روشنفکران سکولار جای مهندس بازرگان و آقای منتظری در میان ما ایرانیان تا ابد خالی است. یادمان آنان گرامی داشت روش و تلاش آنهاست در گشایش درهای صلح، همزیستی و رعایت حق یک دیگر. یادمان آنان ترویج گفتگوست؛ تلاش برای درک بهتر از “طرف مقابل” است.
اما تولید “درک بهتر از طرف مقابل”، تولید فهم تازه از اصول و ارزش های استقرار یافته، به خصوص تلاش برای خلق مفاهیم و زبان تازه، فقط وظیفه یک طرف نیست. انتظار این نیست که آن سوی دیوار تغییر کند. اصلا مشکلات ذهنی ستیز آفرین فقط در آن سوی دیوار نیست. عدم همزیستی و عدم تحمل قطعا دلایلی دو جانبه دارد. هم “ما” و هم “آنها” باید تجدید نظر کنیم. سروش، منتظری و بازرگان گام های معین برداشته اند. آنها بر تلقی ما از ایشان در حالی تاثیر گذاشته اند که پیوندهای استوار خود را با دیدگاه های اسلامی در جامعه حفظ کرده اند.
سوال این بار این است: آیا “ما” روشنفکران سکولار ایران نیز قادر شده ایم تلقی جامعه مذهبی ایران از خود را آن ترمیم کنیم؟ آیا گام هایی را که برخی پیش گامان “آنها” برداشته اند و فشارهای درونی که برای همین گام ها متحمل شده اند، ما روشنفکران چپ یا لیبرال ایران نیز برداشته ایم و آن فشارها را از جانب خودی ها متحمل شده ایم؟
پاسخ من به این سوال تا امروز هنوز تماما مثبت نیست. روشنفکری سکولار ایران امروز خوشبختانه از ضرورت آشتی ملی، از همزیستی، از تعامل و مدارا، به خصوص از عدم خشونت، به وسعت صحبت می کند. اما به اعتقاد من روشنفکری سکولار ایران هنوز برای پیدا کردن زبان مناسب و تدابیر عملی برای کاهش از سوء ظن و باز کردن دریچه های گفتگو با آن سوی دیوار به برداشتن گام های دیگر نیاز دارد.
روشنفکری سکولار ایران، اگر بخواهد عملا در مسیر ساختن جامعه باز، به سوی زدودن زنگارهای نقار و ترس از درآمیزی، به سوی غلبه بر شکافی که طی بیش از 80 سال در ملت ما را در هراس از “نیمه دیگر” قرار داده است، حرکت کند قبل از همه باید در زبان و نگاه خود نسبت به دین در 3 عرصه اساسی بازنگری کند:
1. روشنفکری سکولار ایران تا امروز به چیزی به نام ارزش های دینی و تعلق دینی با دیده شک و تردید و در اغلب موارد با دیده نفی و رد نگریسته است. ذات دین در معدل نگاه روشنفکر سکولار ایران چیزی بد، بیهوده، خرافه مانند، افیونی، مایه تداوم سلطه، ارتجاعی و غیره دیده شده است. این درک از دین درکی جامعه شناسانه و تاریخی نیست. سرسری و سلطه جویانه است. با این درک منفی از ذات دین نمی توان نسبت به دین داران نگاهی خود ستایانه و برتری جویانه نداشت. روشنفکری ایران باید تلقی خود را علل پیدایش، دوام، منشاء قدرت ادیان، در جامعه بشری تغییر دهد و آن را با دست آوردهای تحقیقات تاریخی و جامعه شناختی تطبیق دهد.
2. نگاه مسلط بر روشنفکری سکولار ایران نگاهی است که می گوید دین امر خصوصی شهروندان است و در عرصه عمومی جایی برای ظهور و حرکت آن نیست. این نگاه نگاهی ضد دینی است. دین اساسا پدیده ای اجتماعی است برای تنظیم مناسبات اعضای آن جامعه با یکدیگر. هستی و تاثیر اصلی دین اساسا در مناسبات انسان ها با یک دیگر است. جای دین عرصه عمومی است. حضور دین در وجدانیات فردی پشتوانه حفظ مناسبات اجتماعی معین است. اما حضور دین در عرصه عمومی تا حق است که به کسب حق ویژه برای پیروان یک آئین منجر نشود و اصول دموکراسی را خدشه دار نکند. حکومت حق مومنان نیست. همه شهروندان، چه مسلمان و چه نا مسلمان همه باید به یک سان حق مشارکت داشته باشند. هیچ چیز جز این نه عادلانه است و نه صلح آفرین. روشنفکری سکولار ایران باید از حق موجودیت دین مدنی، و نه دین حکومتی، تا به آخر دفاع کند.
3. در پس نگاه روشنفکران سکولار ایرانی نسبت ب ظرفیت های تطبیق اسلام با نیازهای زندگی مدرن شک و شبهه جدی، حتی از آن هم صریح تر، معاندت جدی وجود دارد. روشنفکری سکولار ایرانی باید تشویق کننده و گشاینده راه برای همسازی اسلام با حقوق بشر و اصول دموکراسی شود. کوشش خانم شیرین عبادی در این زمینه کاملا ارزشمند است. اما طرز فکر ایشان هنوز طرز فکر گرایش مسلط بر روشنفکری سکولار ایران نیست. رابطه تنگاتنگ اندیشمندان سکولار ایران با علمای دین، تعامل هرچه نزدیک تر میان دانشگاه ها و حوزه ها، همکاری نزدیک و مراودات فکری مستمر با مراجع نزدیک ترین راه تغییر دیدگاه های کهن و تطبیق آن ها با نیازهای جامعه مدرن است. دین اسلام و مذهب شیعه همانقدر با زندگی مدرن و تضمین برابر حقوقی شهروندان هیچ چیز از دیگر ادیان کم ندارند. کمبود قبل از همه به قطع امید روشنفکران سکولار ایران و ورطه ای که، بر خلاف غرب،دانشگاه پدید آمده باز می گردد.
مجلس بزرگداشت آیت الله منتظری و مهندس مهدی بازرگان روز دوشنبه 8 فوریه 2010 (19 بهمن 1388) در لندن در آمفی تئاتر UCL برگزار شد