به سهراب، پرنده غمین آزادی

نویسنده
اندیشه مهرجویی

آهای سهراب! به مادرت فکر می کنم. به داغ نشسته بر پیشانی اش. به افشاگری های بی پروایش. خدا صبرش دهد. خدا آرامش کند. به خیلی هافکر می کنم. به آنهایی که نه تنها فرزندانشان را از دست دادند که حرف و حدیث های بعد از مرگ، دروغ ها  و افتراها، بیش از داغدار بودن سوزاندشان.

 به قول بی بی ( مادربزرگ): وای از مرگ و وای از پس از مرگ!

چند روز پیش بود. شاید هفته گذشته که دیدمشان. ماهی گلی های عید را می گویم. بچه که بودم بی بی به نوه هایش یاد داده بود که اولین ماهی گلی های عید را که دیدیم توی دلمان آرزو کنیم و بعد چشمانمان را خیره بدوزیم به ماهی که از قبل نشان کرده ایم که اگر تکان بخورد نوید آن خواهد بود که آرزویمان برآورده می شود. خنده ام می گیرد. ماهی امسال من تکان خورد. می دانی چه حسی دارد. می دانم که می دانی چه حسی دارد.  یعنی آرزوی من برآورده می شود. آرزوی ما و تمام آنهایی که همراهشان هزینه داده ایم.

 امروز25 اسفندماه است. یعنی درست نه ماه از 25 خرداد می گذرد. از آن روز که تو دستگیر شدی. اگرچه هنوز هم کسی به درستی نمی داند که دستگیر شدی و یا مجروح و در حالی که گلوله به قلبت خورده است بی روح روانه زندان. قلبم می زند و باز به مادرت فکر می کنم. به سرگشتگی های یک ماهه اش درراه خانه و اوین. به امیدها و ناامیدی هایی که چند لحظه، یک آن، بیشتر به درازا نمی کشید. به خشم مادرت از این همه اخبار ضد و نقیض که یک روز: “برو مادر جان بچه ات سالم است. توی اوین است بروید کفالت بیاورید.” و ساعتی بعد: “اگرتوی اوین بود که ما حداقل اسمش رادر میان اسامی داشتیم.”

 به وقتی که مادرت به قزل حصار، شورآباد و آگاهی ها سر می زد و نشانی از تو نمی یافت. به جراحتی که با هر بی خبری عمیق تر بر جسم و روحش فرود می آمد. قلبم درد می گیرد سهراب. شاید درست نباشد این رابگویم. شهید، شهید است اما نسبت به تو حب دیگری دارند خیلی ها. اولین بار که مادرم عکس تو را دید گفت شبیه مسیح است. راست گفت. تو شبیه خیلی ها بودی، شبیه تمام تاریخ مردان سرزمینم. و بعد شروع به گریستن کرد. تو هم سن برادرم هستی. او بیست ساله شد و تو …

روز امتحان کنکور مادرم وقتی پشت سر برادرم دعا می خواند باز یاد تو افتادم. و یاد مادرت وقتی که از زندان تماس گرفته بودند و گفته بودند برای امتحان کنکورش کفالت بیاورید تا آزادش کنیم و برود امتحانش را بدهد. مادرت ده میلیون تومان کفالت برای آزادی موقت تو برد اما …

مگر شهدا هم کنکور می دهند؟ تو امتحانت را پس داده بودی و ما را باش که درگیر چه بازی هایی هستیم.

 به مادرت آن روز گفتند که بروید امروز روز بازجویی سهراب است. به امتحان کنکورش نمی رسد. راستی فکرش را می کردی که بالاخره از سد این کنکور لعنتی می شود گذشت؟ اما گذشتن داریم تا گذشتن. خیلی ها می گذرند؛ آن هم با سهمیه های رنگارنگ که تنها حق بسیاری دیگر را که استحقاقش را داشتند ضایع می کنند. خیلی ها اینگونه کنکور را پشت سر می گذارند و عده ای هم مثل تو. سهمیه آزادگی و حق طلبی امر کوچکی نیست سهراب جان. ارادت می خواهد و ایمان که تو معنای آن را رو سفید کردی مرد.

از 25 خرداد تا 21 تیرماه که پیکر بی جانت را به خانواده ات در بهشت زهرا تحویل دادند بر مادرت و برادرت که عکست را از میان دیگر شهدا شناسایی کرده بود چه گذشت؟

هرگز حرف های مادرت را فراموش نمی کنم. هنگامی که میرحسین موسوی و زهرا رهنورد برای اعلام همدردی، دو روز بعد به خانه تان آمدند. می دانی آن حرف ها چه کرد با سرنوشت این جنبش. می دانی که تو کاری حسینی کردی و مادرت ایستاد که کاری زینبی کند. می دانی خیلی از ارادت ها، تغییر تفکر و موضع ها با شنیدن استحکام صدای مادرت در خانه تان در پیشگاه دلیرمردی چون میرحسین، رقم خورد. اینکه مادرت با غرشی که نشان از صبر و پایداری دارد از او خواست برای آنکه فرزندش در راه ازادی و وطنش کشته شده است به او تبریک بگویند و نه تسلیت. خدای تو شاهد است که همین الان بدنم می لرزد وقتی چهره مادرت را به یاد می آورم. می دانی خیلی ها از آن روز به بعد هم پیمان شدند که تا آخرین رمق از پای ننشینند. می دانی شکستن سکوت مادرت راه را برای خانواده های بسیاری از شهدا که بنا بر دلایل بی شماری سکوت کرده بودند، و یاوه گویان در نبود حقایق هرچه که به زبانشان می آمد می گفتند، باز کرد تا حقایق را بگویند و آتشی برپا کنند که زبانه هایش هنوز هم قلب هر مومنی را می سوزاند.

می دانی مردم شهرک آپادانا را الله اکبر باران کردند و کار تا بدانجا بالا گرفت که خانواده ات مجبور شدند مراسم چهلم را تنها بر سر مزار برگزار کنند. چند بار هم به خانه تان حمله کردند و عکس های تو را از در و دیوار پاره کردند و گریختند. تو هم خنده ات می گیرد؟ کارها دارد جایی دیگر رقم می خورد. توی قلب هامان. راستی قلبت درد که ندارد؟ همیشه جواب ایمان و وطن خواهی  گلوله است. خوب فهمیدند که کجا را باید هدف بگیرند. تجلیگاه عشق و ارادت و ایمان را.

دست و دلم به چیدن سفره هفت سین عید نمی رود. فقط ماهی گلی اش را خریده ام. همان که گفت آرزویم برآورده می شود. شب ها گاهی وقتی خیلی همه جا ساکت است، توی آب که تقلا می کند صدای تکان خوردن آب را می شنوم. سهراب جان امسال خیلی ها دوست دارند سال تحویل کنار شما باشند. خیلی ها از همین الان سلام رسانده اند و مدیون کرده اند اگر آمدیم سرمزارسلامشان را نرسانیم. اسم همه را نوشته ام تا یادم نرود. دم دمای صبح است و این ماهی دارد بد جوری تقلا می کند. دارم فروغ می خوانم. خواب آرام ارام دارد می نشیند توی چشم هایم. راستی چهارشنبه سوری هم گذشت. می دانی که جایت چقدر خالی بود؟ جای تو و دیگر بچه ها. بروم بخوابم. فردا روز دیگری ست …