گفت و گو

نویسنده

گفت‌و‌گو با احمدرضا احمدی درباره ی شعرهایش

مترجم خواب و رویا…

 

از سال 1340 بگویید، از کتاب “طرح”!

20 سالم بود که می خواستم کتاب اولم را چاپ کنم؛ اما فریدون رهنما موافق نبود ولی من جوانی کردم و با کمک مسعود کیمیایی کتاب را چاپ کردم. او و دوستان دیگرم کمک کردند و کار چاپ و حتی فروش کتاب را انجام دادند. کتاب را در چاپخانه ای در خیابان خانقاه  چاپ کردیم. من و نادر ابراهیمی و شاید خیلی های دیگر اولین کتابمان را آنجا چاپ کردیم.

 

قبلا گفته اید که بیشترین تاثیر را فریدون رهنما روی شعر شما داشته. هنوز هم برهمین عقیده اید؟

بله. قبلا هم این را گفته ام. بلد هم نیستم دروغ بگویم و مثل بعضی از این نقاش ها که می گویند ما از بچگی با ذغال روی دیوار نقاشی می کردیم، بگویم من از بچگی شروع کردم به شعر گفتن. نه اتفاقا شاید من کمی دیرتر از دیگران شروع کردم. شاید در19-18 سالگی ام بود که شعر گفتم. و مهم ترین علت گرایشم به شعر و ان شکل از شعر گفتن اشنایی با فریدون رهنما بود که ان روزها تازه از فرانسه آمده بود و شعر روز دنیا را می شناخت.

 

چه شد که از همان اول کار شما این همه متفاوت از آب درآمد؟

همیشه ادبیات کلاسیک فارسی را می خواندم. الان هم می خوانم و لذت می برم اما فقط برای لذت بردن. اما از همان اول نمی خواستم شعرم کوچکترین شباهتی به این شعرها داشته باشد.

جایی گفت و گویی می خواندم از آقای ضیا موحد. آنجا گفته بود که چقدر برای رهایی از زره وزن و قافیه تلاش کرده است و البته شاعران دیگری مثل محمد حقوقی یا م.آزاد هم بودند که تا آخر نتوانستند خودشان را از بند وزن رها کنند. شانسی که من اوردم این بود که از اول این زره را نپوشیدم. و عریان جلو رفتم و البته این کار ساده ای نبود. از ابتدا دوست داشتم از راه های ناهمادر بروم. مرحله به مرحله خودم جلو رفتم و کشف کردم و تا امروز هم همینطور بوده است.

 

یعنی برای نوشتن از همان ابتدای کار به خودتان رجوع کردید؟

بله. شاید پایه شعر من تجربه زندگی خود من بوده است. من خیلی تجربه کرده ام. حالا نمی دانم می توانید این ها را چاپ کنید یا نه. 16 ساله که بودم من و یک دختر روس عاشق هم شدیم. توی اتوبوس با هم اشنا شدیم. در همه کتاب های من رد پایی از زن ها هست. همین حالا هم همین طور است. مثلا در کتاب “شعرها و یادهای دفتر کاهی” اگر نگاه کنید، می بینید که در مواردی حتی به نام این زن ها البته با اجازه همسرم اشاراه کرده ام. به نظرم اگر تو را تمام عالم هم تایید کنند تا مرود تایید یک زن نباشی فایده ای ندارد. زنی که دوستش داری وقتی تو را تایید می کند موجودیت پیدا می کنی و انگار هستی. یکی از این زن ها مادرم بوده و حالا همسرم و دخترم.

 

شما گفتید در طول مسیر زندگی ادبی تان به راه های ناهموار فکر می کردید. وقتی مجموعه “طرح” را منتشر می کردید، به این هم فکر می کردید که دارید طرحی نو در می اندازید یا نه؟ طرحی که قرار است با عنوان موج نو شناخته شود؟

خودم چنین فکری نمی کردم. اما بارها گفته ام که هدف اصلی ام این بود که شبیه کسی نباشم و از دیگری تقلید نکنم. خودم باشم. همین الان هم هر جا حس کنم چیزی که نوشته ام شباهت به کار یک شاعر فرنگی یا ایرانی دارد خط می زنم و دور می اندازم.

همیشه گفته ام که چیزی توی ادبیات تبدیل به مکتب می شود که خالق آن از خودش تقلید کند. اولین بار که افسانه نیما را که با مقدمه شاملو در قطع جیبی منتشر شده بود خواندم. خواندم و خواندم تا رسیدم به منظومه “مانلی”، دیدم این زبان را نمی پسندم و رهایش کردم. خودم هم یک دوره ای زبان بغرنجی انتخاب کرده بودم که آن را هم رها کردم. الان هم اگر دقت کرده باشید به کارهای بعد از انقلابم، می بینید که روز به روز بیشتر به سمت سادگی پیش رفته ام چون اساسا معتقدم شعر بغرنج مبدل به شعر کتابخانه ها می شود. کسی آن ها را نمی خواند. به من بگویید مردم شعر ناصرخسرو را بیشتر می خوانند یا سعدی را؟ اگر شعر پیچیده گفتن هنر است، طراحان جدول های متقاطع بزرگترین شاعران جهان هستند.

 

یکی از بحث برانگیز ترین مسایل درباره شعر شما همین سادگی است. نوعی سادگی غیرقابل تقلید. این سادگی از کجا آمده؟

شیشه ای را که دنیا را از پشت آن می بینم، آن قدر ساییده ام که انگار دارد با منظره ای که از ورای آن می بینم یکی می شود. و این البته سخت هم هست. بنابراین درباره سوال قبلی تان که از موج نو گفتید به نظرم باید اسمش را بگذارید این که من نخواسته ام از کسی تقلید کنم.

 

به هرحال هر اسمی که رویش بگذاریم، کاری که شما کردید به شکل یک جریان راه افتاده و عده زیادی هم از آن پیروی کردند. این را که قبول دارید؟

بله و جالب این که همه کسانی که از این کار و شیوه پیروی کردند، به من دشنام دادند. ولی هم از میان شاعران هم نسلم و هم نشل بعد خیلی ها بالاخره به بی وزنی رسیدند. مثلا فروغ فرخزاد همیشه به من توصیه می کرد وزن را رها نکنم اما آخرین کارهایش بی وزن بود یا سهراب سپهری هم در این زمینه دست به تجربه زد.

من البته اهل سیطره نبودم اما اهل تقلید هم نبودم و حتی توی لباس پوشیدن هم نمی خواستم و نمی خواهم شبیه کسی باشم. حالا درست و غلطش را کار ندارم. اما به هر حال اولین بار به گمانم فریدون رهنما یا شاید داریوش آشوری اسم موج نو را روی شعر من گذاشت.

 

چه مولفه هایی این شعر را از شعر دیگران جدا می کرد؟

همان طور که گفتم یکی رهایی از وزن و قافیه بود و دیگری سادگی این شعر. به نظرم شاملو در هوای تازه زبانی ساده داشت و هر چه جلوتر رفت زبانش پیچیده تر شد؛ اما من برعکس بودم. با نوعی پیچیدگی شروع کردم و به سمت سادگی امدم. زندگی هم بغرنج شروع می شود هر چه جلوتر می رویم زندگی ساده می شود. نکته دیگر بر می گردد به نوعی نگاه کردن به دنیا. نگاه من مال خودم است و عین چهره ام غیر قابل تقلید است. کسانی هم که سعی کردند از آن کپی و پیروی کنند فقط ظاهر ماجرا را فهمیدند.

 

در شعر دهه 40 به ویژه سال های پایانی این دهه چهره هایی در شعر پدیدار شدند که ابتدا همگی به نام شاعران موج نو شناخته شدند. کسانی مثل پرویز اسلامپور، یدالله رویایی، بیژن الهی و… اما بعدها این گروه به ویژه آنهایی که اسم بردم از موج نو جدا شدند و گروه شعر دیگر را تشکیل دادند که منجر شد به بیانیه شعر حجم در سال 1348. آنجا دیگر ردی و اثری از شما نیست. انگار جریانی با شعر شما شروع شد و تحولاتی در پی داشت که خود شما با این جریان و تحولات همراهی نکرده اید و در نهایت راه خودتان را رفتید.

اتفاقا خوب شد به این موضوع اشاره کردید. من وقتی شروع کردم به فکر ایجاد مکتب نبودم اما انهایی که اسم بردید نشستند بیانیه نوشتند که به نظرن تقلید دسته چندمی بوده از کارهایی که پیش از آن فرانسوی ها کرده بودند. مثلا دادائیست ها. این طور تشکل ها ربطی به ما نداشت و مال ما نبود. البته توی همان شماره ای که به اسم دفتر “شعر دیگر” منتشر شد از من هم یک شعر گرفتند و چاپ کردند اما من وارد آن گروه نشدم.

 

بیانیه شعر حجم را هم امضا نکردید.

بله. نه ان بیانیه را و نه هیچ متن مشابهی را امضا نکردم. بنده جز قباله ازدواج چیزی را در عمرم امضا نکرده ام. الان هم نمی کنم. نمی خواهم. صولا از جمع هراس دارم. آدمی هستم منفرد، با جرکتی فردی؛ و زندگی هم به من اموخته که این پیله را ضخیم و ضخیم تر کنم.

 

این شاید به روحیه ما ایرانی ها برمی گردد که از کار جمعی پرهیز داریم.

نه. یک مقداری هم مربوط به سن و سال می شود.

 

خب آن موقع که شما خیلی جوان بودید.

آن موقع هم این روحیه انزوا طلبی  در من بود. در آن دوران جلسات و انجمن های ادبی زیادی تشکیل می شد که شاید من یکی دو بار بیشتر  در این انجمن ها شرکت نکردم و البته ان هم برای مسخره کردن. تنها دوستی که از همان سال ها همیشه همدیگر را می دیدیم مسعود کیمیایی بود.

خدا به من یک ویژگی داده و ان هم اینکه بخش های خنده دار مسخره موضوعات مختلف زندگی و آدم ها را می بینم و تشخیص می دهم. این ویژگی خیلی به من کمک کرده. حتی توی شعر. به کمک این ویژگی است که وقتی شعری را تمام می کنم و می خوانم سعی  می کنم تشخیص بدهم مخاطب ممکن است کجای این شعر را دست بگیرد و بعد دست بیندازد، همان بخش ها را حذف می کنم.

 

شما اساسا با دو نسل بعد از خودتان ارتباط پر رنگ تری برقرار کرده اید. طوری که شعر شما امروز بیشتر از همیشه خواهان دارد و خوانده می شود. این را نتیجه چه چیزی در شعر خودتان می دانید اینکه در چند دهه پیش شما جلوتر از زبان و زمان نسل خودتان بوده اید؟

بله. بعد از انقلاب نسل شما شعر مرا کشف کرد. به طوری که مجموعه های اخیرم به چاپ دوم و سوم رسیده اند؛ مثلا “چای در غروب جمعه” یا “ساعت ده صبح” یا “هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود” و علت ان شماها هستید. نسل قبل از من که شعر مرا قبول نداشت. مثلا اخوان یک بار به گلستان گفته بود که شعر نیمایی تازه داشت شکل می گرفت که احمدی آمد راه را عوض کرد. شاعران نسل خودم هم که بیشتر گرفتار وزن و قافیه بودند و شعر مرا نمی پسندیدند. تا اینکه رسیدیم به نسل شما و استقبالی که از شعر من کردند. علتش هم شاید این است که نسل شما سیاسی و سیایت زده نیست و خب شعر  من هم ایدئولوژی پرداز نیست.

شانس نسل شما این است که از مصیبتی به نام مارکسیسم راحت شده اید. شما واقع بین هستید و خوب می دانید چی به چی است و من واقعا مدیون نسل شما هستم. درباره این نکته که گفتید جلوتر از زمان خودم بوده ام، یادم می آید یک بار به یکی از اعضای شورای کتاب کودک می گفتم شما چطور  شده بعد از 45 سال یاد من افتاده اید. او هم خیلی صمیمانه گفت شما جلوتر از ما بودید و حالا ما تازه فهمیده ایم کار شما را.

شاید یکی از دیگر دلایل اقبالی که در این دوره از از شعر من شده این است که دروغ نگفته ام. این خیلی مهم است. من هیچوقت برای یک مفهوم یا معشوق فرضی شعر نگفته ام. هر چه گفته ام و نوشته ام چیزی بوده که در طول زندگی با آن مواجه شده ام.

 

اینکه اشاره کردید که شعر شما ایدئولوژی زده نبود خیلی مساله مهمی است، سیاست زده نبودن یک شعر خیلی مساله تاثیر گذاری است در موفقیت یا عدم موفقیت ان شعر در طول زمان. شعر صرفا ایدئولوژیک در مقطعی که سروده می شود بسیار پرطرفدار می شود اما در نهایت تاریخ مصرف دارد و آن تاریخ مصرف که بگذارد شعر هم تاثیرش را از دست می دهد. شاید همین ویژگی شعر شما باعث شده که وقتی به زبان دیگری ترجمه می شود مورد استقبال ویژه ای قرار بگیرد. چون شعر هر چه از ایدئولوژی بیشتر فاصله بگیرد، غرصت بیشتری را برای راه دادن مفاهیم انسانی به خود پیدا می کند و زبان فرا وطنی و فراملی پیدا می کند. اتفاقا شعر شما علاوه بر اینکه ایدئولوژی زده نیست، بومی گرا هم نیست و انگار به جغرافیای خاصی ربط ندارد. با چه تعریفی از شعر در دوره ای که شعر به شدت ایدئولوژی زده بود، به این نگاه و طرز بیان رسیدید؟ چه تعریفی از شعر در ذهن داشته اید که محصولش شده شعر احمدرضا احمدی؟

من اصلا تعریفی از شعر ندارم. شاید بتوانم بگویم کشف چیزهای غیر مرئی است که دیگران نمی بینند و شاعر اصیل و ناب می بیند. می توانم بگویم شاعر مترجم خواب و رویا است به زبان عادی.

درباره ایدئولوژی هم که گفتید، باید عرض کنم از نظر من معمولا شاعران متوسط خودشان را به  ایدئولوژی و شعار می چسبانند تا مطرح شوند. کسی اگر حرفی برای گفتن داشته باشد متوسل به شعار دادن نمی شود.

نمونه بارزش تفاوت بین شعری سیاسی مثل “مرغ امین” نیماست. در مقایسه با چند شعر کوتاهی که در اواخر عمرش سرود. شعرهایی مثل ری را که به نوعی عاشقانه اند و وافعا شاهکارند چون روی عواطف بشری دست گذاشته. خیلی از شاعران هم قبل از کودتای 28 مرداد در میتینگ های سیاسی هر روز شعر می گفتند و می خواندند اما مصرف آن شعرها به همان روز ختم می شد و فردایش دیگر تاثیری نداشتند.

 

بعضی جاها در مصاحبه هایتان اشاره کرده اید که سال هاست منتظر الهام نمی مانید و خودتان به سراغ شعر نمی روید.

گفته ام که از مجموعه “هزار پله به دریا مانده است” به این طرف دیگر منتظر شعر نماندم. این مجموعه در واقع نامه هایی هست که هر روز صبح برای کسی می نوشتم و عصر به دستش می رساندم. او هم بعدها لطف کرد و اصل نامه ها را به من برگرداند و من این نامه ها را به اضافه یکی دو شعر دیگر در یک دفتر منتشر کردم.

بعد از آن کاب بود که برای من شعر به صورت یک عمل ارادی درآمد. صبح ها زود از خواب بیدار می شوم و اگر کاری از کارهای خانه باشد انجام می دهم و صبحانه و داروهایم را می خورم و تا ظهر پشت میزم می نشینم و می نویسم. بعداز ظهر ها هم از ساعت چهار تا هفت مشغول نوشتن هستم و شب ها هم زود می خوابم.

 

خیلی از شاعران موفق نوسرا به این موضوع قائل بودند که اساسا منتظر الهاام ماندن غلط است و شاعر باید سوار بر کلام باشد و هر وقت اراده کرد بتواند شعر بگوید. کسانی مثل یدالله رویایی و خیلی از خیل شاعران موج نو.

اینها همه اش حرف است. از این داعیه ها چی درآمد؟ اصل ماجرا این است که تو دردی برای این کار داری یا نه؟ همیشه گفته ام تفاوت هوشنگ ایرانی با نیما در این است که در نیما و شعرش درد بود اما هوشنگ ایرانی فقط فرم است.

شاعر باید دردی داشته باشد. سوخته باشد که بتواند بگوید. تا جایی از وجودش آتش گرفته نباشد نمی تواند بگوید و بنویسد. شما به زندگی نیما نگاه کن. همه اش رنج بود و درد. همین نیما را نیما کرد. وگرنه چرا قبل از او و همزمان با دیگران نتوانستند کاری را بکنند که او کرد. کسی مثل بهار چرا نتوانست همپای او باشد یا کسی مثل رعدی آذرخشی!

 

جناب احمدی شما گفتید از ایدئولوژی گریزانید. و حالا می فرمایید شاعر باید دردمند باشد. اغلب شاعران ایدئولوژی گرا هم داعیه دردمندی دارند. اگر ممکن است برای روشن تر شدن مقصودتان کمی بیشتر درباره این کلمه توضیح بدهید. منظورتان چه نوع دردی است؟

درد، یک مساله شخصی است. اما ایدئولوژی یک چیز ساخته شده جمعی است و محصول فکر دیگران.مثال می زنم، فرض بفرمایید درد دندان، درد ایدئولوژی نیست. برای چی من از شاعری مثل نرودا خوشم نمی آید؟ برای اینکه او هم ایدئولوژی زده است.

عکس خانه اش را روی جلد یکی از کتاب هایش دیدم و به شوخی به خانمم گفتم ببین تو چه بیچاره هستی که شوهرت منم. نمی شود آدم آن طور زندگی کند و این طور شعر بگوید.من نمی توانم باور کنم.یا در نظر بگیرید این کمونیست هایی را که در رستوران های درجه یک پاریس استیک می خورند و یاد طبقه کارگر بودند. اینها با هم جور در نمی آید.

 

پس مقصود شما از درد، دردهای شخصی است که هر کسی می تواند تجربه شان کند؟

بله، درد شخصی در شعر همان درد عمومی است و البته باز هم معتقدم درد دندانی که من کشیده ام ممکن است دیگری عینا همان را تجربه نکرده باشد. و شاید من بتوانم با شعرم نشانی از این درد بدهم.

در ادامه چیزی که درباره تعریف شعر می گفتیم شاید این را هم بتوان اضافه کرد که شعر نوعی نشان دادن هم می تواند باشد و اینکه تو بتوانی توی صورت مخاطب آب بپاشی و متوجه اش کنی که هی فلانی اینکه دارد از کنار تو می گذرد عشق است! شعر دعوت کردن و نشانی دادن است.

 

وقتی بر می گردید به شعر پس از نیما، ارزیابی تان چیست؟ چقدر موافقید با اینکه شعر دهه 40، اوج شعر نوی ایران بوده است؟

نیما میوه بلافصل بعد از مشروطه بود. و شاعرلن مطرح پس از نیما، اخوان، سهراب و… میوه های بلافصل کودتای 28 مردادند. همیشه به شوخی می گویم کودتای 28 مردادحداقل حسنش این بود که اخوان شعر “زمستان” را گفت یا شاملو شعر “سال بد” را. انگار بعد از جنگ جهانی دوم وجود هنرمندان پر از گره شده بود و در دهه 40 این عقده ها سر باز کرد و محصولش شد شعرهای دهه 40.

 

 

 

خود شما تا چه حد از این وقایع تاثیر پذیرفتید؟

در شعر من دو حادثه بسیار تاثیر گذاشتند؛ یکی انقلاب و دیگری جنگ. این دو حادثه به من هوشی دادند که خیره شدم و دیدم. ما همیشه جنگ را توی کتاب ها خوانده بودیم یا توی فیلم ها دیده بودیم اما بعد از انقلاب آن را به عینه تجربه کردیم.

شاعران پس از نیما هم به گمان من با گذشت زمان شعرشان سرند می شود و خواهد شد. و خیلی با قطعیت نمی توانیم بگوییم کدام شاعر یا کدام شعر ماندگارند. حسنی که انقلاب برای هنر ما داشت این بود که سمبل را از بین برده بود. تاتر ما قبل از انقلاب به شدت سمبل زده بود. شعر هم همینطور.

انقلاب هنر ما را عیان کرد و سموبولیسم را از آن گرفت. البته شعر من هیچوقت سمبولیک نبوده و نیست. حالا با گذشت بیش از 40 سال به جز یکی دو استثنا ممکن است نتیجه ای که به بار می آید آن چیزی که ما فکر می کنیم نباشد. ممکن است با گذشت زمان و رد شدن ما از سرند روزگار، شاعری بیاید بالا و شاعری که همه دوستش دارند فراموش شود. شاید البته این حرف کمی عجیب به نظر برسد، ولی نمی توان قضاوتی قاطعانه داشت و گفت کدام چهره ها ماندگارند و کدام شعر باقی ماند و کدام از بین می رود و به تاریخ ادبیات می پیوندد.

حالا ممکن است من این حرف را بزنم و جنجال آفرین شود اما بعد از گذشت هزار سال ما می بینیم که فردوسی بیش از آنکه شاعر بزرگی باشد حماسه سرای بزرگی است و شاید می توانست نمایشنامه نویس بزرگی هم باشد. اما حافظ شاعر است و شعر را در دیاوان او باید جست و جو کردیا در بسیاری از متون منثور عرفانی که من آنها را بسیار شاعرانه می دانم با توجه به نگاهی که خودم به شعر دارم. اتفاقا یکی از کارهایی که در سال های اخیر انجام داده ام این بوده که به توصیه پزشکم و برای جلوگیری از ابتلا به آسم، خانه را از کتاب خالی کرده ام و از خیل کتاب هایی که داشته ام فقط گلستان و بوستان سعدی را نگه داشته ام و غزلیات او را که حیرت اورند. هم چنین دیوان حافظ، رباعیات خیام، دیوان اشعار ابوسعید ابوالخیر و تاریخ بیهقی را.

حالا که بحث به اینجا کشیده شد این را هم بگویمکه از بین شاعران کلاسیک، نمونه بارز و درخشان شعر را در آثار سعدی باید یافت. من اساسا شاعری را شاعر خوب می دانم که نثر خوشی هم داشته باشد. از بین معاصران، نیما هم شاعری است که نثرش چه بسا از شعر او موفق تر است. بعد هم خود من بدون تعارف نثر خوبی دارم و بلدم بنویسم. شاعری که نتواند خوب بنویسد، انگار یک جای ایرادش دارد و می لنگد.

اشاره کردم که انقلاب شعر را از سمبولیسم نجات داد. به هر حال از سال 59 به طور جدی کارم را ادامه دادم. البته در فاصله چاپ “ما روی زمین هستیم” تا “نثرهای یومیه” برای خودم کار می کردم.

سال 59 نثرهای یومیه را چاپ کردم ولی در اوج سر و صدا های خیابانی و ادبیات زیراکسی بود و کتاب فنا شد. ده سال بعد ده نسخه از همین کتاب را توی کتاب فروشی نشر چشمه گذاشتم که در عرض یک هفته به فروش رسید و این از مقاطع تاثیر گذار کار من بود و شروعی دوباره بود برایم و روند فروش کتاب همین طور رو به رشد بود. گذشت تا رسیدم به “هزار پله به دریا مانده است” و رسیدم به مرحله شعر ارادی.

هیچ وقت به فکر حق التالبف نبودم. همیشه می خواستم کارم وقتی تمام می شود منتشر شود و هنوز هم بلافاصله بعد از اتمام یک کتاب، کتاب بعدی ام را شروع می کنم. حتی گاهی برای اینکه عادت نوشتن از سرم نیفتد نامه می نویسم تا گرمای دستم از بین نرود.

 

چطور شده که می توانید هم برای بچه ها بنویسید و هم برای بزرگسالان. جمع زدن این دو ادبیات کار سختی نبوده برایتان؟

مد شده الان می گویند فلانی هم تار می زند هم سه تار. شاید نوشتن من برای بچه ها مثل سه تار زدن است.

 

شاید هم تار زدنیتان باشد آقای احمدی! چون نوشتن برای بچه ها کار سخت تری است. ار تاثیر انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی روی شعر و هنر ما می گفتید. این وقایع روی شعر شما چه تاثیر مستقیمی داشتند؟

این وقایع ما را بیدار کردند و ما را از بی خبری درآوردند؛ به طوری که فهمیدیم در زندگی چقدر چیزهای جدی تری وجود دارد. شاید یکی از عوامل گرایش بیش از پیش من به سادگی در شعر همین دو اتفاق بوده اند. در شعرهای بعد از انقلاب من، مرگ حضور پررنگی دارد که شاید به خاطر جنگ بوده و البته به بیماری هایی هم که داشته ام در این مساله دخیل بوده اند که من مرگ را بیشتر حس کنم. دیده اید پاسبان هایی را که به یک نفر دستبند زده اند و او را با خودشان می برند؟ من هم همیشه این دستبند را حس می کنم. گاهی خیلی نامرئی می شود و گاهی خیلی مرئی.

 

نمی ترسید از مرگ؟

نه. بعد از سکته دومم بود که 48 ساعت توی اغما بودم و وقتی برگشتم، دیدم خیلی هم مرگ چیز بدی نیست. همیشه به شوخی گفته ام با اینکه خیلی آدم خوش قولی هستم، تا به حال دو بار  که با مرگ قرار داشته ام، سر قرار نرفته ام.

این را می گویم که جنگ حضور مرگ را به من نشان داد. اما علاوه بر این در طول آن هشت یال فهمیدم که چقدر کشورم را دوست دارم. روزی که خرمشهر ازاد شد با همسرم سوار ماشین شدیم و رفتیم توی خیابان، هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم؛ فقط دو تایی همینطور می رفتیم و گریه می کردیم. ان موقع بود که فهمیدم چقدر این خاک رو این مردم را دوست دارم و ان جوان هایی را که چقدر بی توقع رفتند و جنگیدند و پر پر شدند.

شما خیلی خوب می دانید که در جنگ تحمیلی 22 کشور علیه ما می جنگیدند و مردم ما با دست خالی در برابر این هجوم ایستادند. جنگ مردم ما را بیدار کرد و به انها نوعی رشد جهشی داد؛ چه در زمینه فرهنگ و چه در زمینه سیاست. فقط کاش مردم ما از این تنبلی تاریخی هم رها شوند. خیلی ها به من می گویند تو چقدر کار می کنی و من همیشه می گویم، دیگران تنبلی می کنند وگرنه من خیلی هم کار نمی کنم.

 

خب حالا شما ارزیابی تان از شعر بعد از انقلاب اسلامی چیست. چهره های شاخص شعر را چه کسی می دانید و خوب و بد شعر این سه دهه را چه چیز می دانید؟

به نظرم سلمان هراتی چهره درخشانی بود و حیف که زود رفت. جوشش عجیبی در شعر او بود. قیصر امین پور هم علاوه بر دانش ادبی، شاعر خوبی بود. اما این گروهی که امده اند و قصد دارند از روی تئوری شعر بگویند به نظرم نتیجه کارشان چیز مضحکی خواهد بود. من این را بارها گفته ام و بارها فحش شنیده ام. اما برایم مهم نیست.

من حرفم را می زنم. شعری که بر اساس تئوری گفته شود شعر خنده داری است باز هم می گویم که اگر کسی حرفی برای گفتن داشته باشد، حرفش را می زند و دنبال چهارچوب و تئوری در شعر نمی رود.

من با یک چشم خیلی برای خواندن وقت ندارم و الان هم شاید خیلی از اسم ها توی ذهنم نباشند. اما به هر حال شعر که به کار ما تعطیل و ختم نمی شود. نسل بعد از ما هم خواهد امد و کارش را خواهد کرد. فقط دلم می خواهد آنها از تجربه خودشان بگویند نه اینکه از روی دست دیگران نگاه کنند.

 

آقای احمدی از دفترهای سالخوردگی بگویید، چرا شعرهایتان را در دفتر اول این مجموعه به شکل نثر و بدون سطر بندی مرسوم و معمول چاپ کردید؟

این دفتر همین طور که گفته شد و خوب باید همین طور هم منتشر می شد. اما دفترهای بعدی این طور نیستند. قرار است این مجموعه تا اخر امسال در هفت جلد منتشر شود.

 

گروهی معتقدند شعر شما دچار نوعی بی نظمی و شلختگی در زبان است و ساختار منسجمی ندارد به طوری که می توان سطرهایش را جا به جا کرد و بخشی از ان را خواند یا قسمتی را حذف کرد!

غزل فارسی هم همین طور است. از هر کجا که بخوانی زیباست و لذت می بری.

 

یعنی شما این را ویژگی شعرتان می دانید؟

من اصلا به این چیزها فکر نمی کنم. وقتی می نویسم با این موضوعات درگیر نیستم و بعد از نوشتن هم عادت به دست بردن در شعر و ویرایش آن ندارم، باز هم می گویم که اگر کسی حرفی دارد باید حرفش را بزند و به چطور گفتن فکر نکند.

 

احمدرضا احمدی سعی می کند شعرش را از چیزی دور نگه دارد برای تازه ماندن و درجا نزدن؟

به نظرم  بدترین چیز این است که ادم کرخت شود. بی حس شود و تعجبش را از دست بدهد. این کار ادم را تمام می کند. همیشه هم به شاعران جوان می گویم که مراقب باشید خنگ نشوید. همیشه می گویم که کتاب خواندن  آدم را نجات نمی دهد. باید زمین خورد، حرکت کرد و تجربه اندخت. من تمام سعی ام این است که همیشه حسم را صیقل دهم و نگذارم غبار و چربی و حماقت و حقارت روی آن بنشیند.

 

منبع: خردنامه - ویژه کتاب