ذکر احوال شیخ امیر احمدی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

آن متولد اطراف تالش، آن دائما به مالش، آن مسافر غایب و حاضر، آن مذاکره نهان را ناظر، آن جوینده وصال و آشتی، آن گوینده “ بزن که گل کاشتی”، آن مشاور بی بروبرگشت، آن آمده از بلاد رشت، آن مرکب مک دونالد و خورشت فسنجان، آن مشاور سابق آقاخان، آن سلطان عوالم و کونین، آن گوینده کال می اگین، آن کننده مو از هر خرسی، آن شمع دانش نیوجرسی، آن مشاور اسبق بانک جهانی، آن از مصادر روابط نهانی، آن مقرب درگاه احمدی، آن مشائیون را رهرو و مهتدی، آن گیرنده انواع پالس، آن متشخص الترو بالفالس، آن کاندیدای ریاست جمهوری ابدی، آن ممیز خوبی و بدی، شیخنا و مولانا امیر احمدی ثم هوشنگ، در فن پلیتیک فرز بود و استاد دانشگاه راتگرز بود.

نقل است چون پای به دنیا نهاد فریاد برکشیده و بگفت “ آئوووووووو” و این از وی عجب نبود، از انک هر کس در بلد رشت دنیا بیامد همین بگفت، از فرط نجابت که در وی بود و جز این یک بار که فریاد همی زد، هیچ فریاد نزد و زان پس دایم مذاکره همی کرد تا شصت سال و این از معجزات وی بود.

شیخ الطریطا البارسی گوید روزی حضرت خضر بر شیخ وارد شده گفت، تو را با خویش برم و شیخنا را زهره آن نبود که مخالفت نماید، پس خضر او را به ده شبانروز با خود ببرد تا به دیهی رسیده و جمعی از الواط دید که بر تانکی سوار در پی پیری می دوند، شیخنا سووال بکرد، اینان که باشند و چه کنند؟ خضر گفت: اینان کودتای آمریکایی کنند و آن پیر را مصدق نام بود، خواهی که جلوی آنها را بگیریم؟ شیخنا بگفت: لا. پس خضر و شیخ چند روزی برفتند، تا بر بلدی دیگر وارد شدند و چند تنی بدیدند که از دیواری راست بالا روند، پس شیخ از خضر سووال بکرد، اینان که باشند و چه کنند؟ خضر گفت: اینان محصلینی باشند و این دیوار سفارت آمریکا باشد، معاذالله و آنان بروند تا گروگان همی گیرند و اگر خواهی جلوی آنها را گیرم. شیخنا بگفت: نخواهم و مگیر. پس خضر و شیخنا برفتند تا به بیابان طبس رسیده طیاره ای بر آسمان نازل بود. شیخ گفت: این چه باشد و چه کند؟ حضرت بگفت: این هلیکوپتر باشد و تجاوز همی پیشه دارد، اگر خواهی آن را گویم که برود. و شیخنا گفت: لا. پس خضر پرسید: از چه رو چنین گفتی؟ شیخنا بگفت: از آنک چون کودتا نشود و سفارت نگیرند و هلیکوپتر نیاید، پس دعوا همی نشود و چون دعوا نشود پس صلح نشود و چون صلح نشود، پس ما چه کنیم؟ و حضرت از هیبت آن جواب به ده سال ساکت بود و هیچ نگفت و این از حکمت شیخنا بود.

گفتند: “ از کجا می آیی؟” گفت: “ از آمریکا آیم.” گفتند: “ کجا خواهی رفت؟” گفت: “ ایران روم” گفتند: “ چه کنی؟”، گفت: “ آشتی کنم.” گفتند: “ چگونه؟” ، گفت: “ نان آمریکا خورم و نام ایران برم.” گفتند: “ عظیم شیرین زبانی، چه را مانی؟” گفت: “ من خود زبانم و شیرینی در اندرون من بود و جز مهرورزی هیچ در من نرود.” گفتند: “ وووووی، نازبشی!”

یکی از وی وصیتی خواست. گفت: “ سنگی برگیر و هر دوپای خود بشکن و کاردی بردار و زبان خود ببر.” گفت: “ که طاقت این دارد؟” گفت: “ آن که زبان او در مذاکره شود و گوش او سخن دشمنان شنود، باید ظاهر او گنگ شود و گوش صورت او کر شود و پای سفر او بشکند تا هیچ کس اسرار او نداند.”

از او سخنان عالی نقل است. بگفت: “ لا یحملنی المسیجنا”( ترجمه: من حامل هیچ پیامی نیستم و اصولا رفته بودم کیش نوشابه خوردم و برگشتم.) و بگفت: “ انا یتراولنی الطهران یاواش یواش”( ترجمه: سفر من به تهران بی سروصدا بود، چون از نظر شخصی اینطوری بهتر بود.) و بگفت: “ فی النیویورک انا و الموفاز و الاحمدی نجاد یجلسونی بالسوا” ( ترجمه نسبی: من در نیویورک شائول موفاز را دیدم بهش گفتم بدجنس اینجا چی کار می کنی؟ گفت: هوشنگ تویی؟ ذلیل مرده کجایی؟ ضمنا احمدی نژاد را هم در نیویورک دیدم.) و بگفت: “ یا حبیبی! لا یقول فی المورد الهولوکاست لایک دیس، کاپیش؟” ( ترجمه: به مشائی گفتم: عزیزم، ول کن این قضیه هولوکاست رو، باشه؟)

نقل است که چون خواست برود، عزرائیل بر وی نازل شد. شیخنا چون هیبت عزرائیل بدید با او به مذاکره درآمد و سه شرط با او بگذاشت و دو بسته پیشنهادی بدو بداده، ده توافقنامه نبشت، و این را چنان بکرد که ملک الموت با او به صلح اندر آمد و جانش نتوانست گیرد و شیخنا هنوز زنده است، زیدالله عمره.