“خانمها توجه کنند: آرایشگاه رنگ مو آورده، کسانی که تمایل دارند به بند مشاوره بروند. هیچ کس رنگ رو با خودش داخل بند نبره” صدای ماموری که پشت سر هم این جمله را تکرار می کند از بلندگوهای زندان زنان قرچک ورامین یا همان ندامتگاه زنان شهر ری شنیده می شود. نمی دانم به جمله اش بخندم؟ افسوس بخورم؟ اشک بریزم؟… نمی دانم؟
چه فکری می کنند؟ فکر می کنند دغدغه ما رنگ مویمان است که اینگونه با صدای بلند فریاد میزنند؟ در زندان نشسته ام، زندان قرچک ورامین. آدرسش را نمی دانم، فقط میدانم اطراف شهر تهران است. ۴ سال پیش من و خیلی های دیگر را از زندان اوین به اینجا آوردند. گفتند میخواهند اوین را خراب کنند و زندان جدید بسازند. من وامثال من که حالا حالاها اینجا هستیم خوشحال بودیم میگفتیم زندان جدید حتما امکانات بهتری دارد، تمیزتر است و هم اینکه جای جدیدی است. اما نمیدانستیم ویرانه ای ساخته اند با دیوارهای بلند، نمیدانم اسم اینجا را چه بگذارم ؟سیاهچال؟ خرابه؟ گاوداری؟ مرغداری؟ اصلا میگویم جایی که همه اینها باهم یکجا جمع شده جای آدم نیست، اینجا دنیای زمینی نیست، جهنمی است برای خودش..
امروز ۱۴ اسفند ۱۳۹۳ است و من در یک سوله بزرگ با سقفی بلند نشسته ام. تمام دیوارها ی سوله را تخت زندانیان پر کرده است. جز نزدیک در آهنی بند که روی آن با ماژیک نوشته اند “هیچ کس به یخچال دست نزند” و با فلش به یخچال کوچکی که ۱۱ ماه سال خراب است و متعلق به ۱۸۰ نفر زن زندانی بند است اشاره می کند.انتهای سالن، زیرتنها پنجره که به جای شیشه طلق قهوه ای درآن بکار رفته، نشسته ام و مینویسم. چند روز پیش مادرم گفت که یکی از دوستانم از من خواسته تا برایش از اینجا بنویسم. از آن روز گیج شدم. با خودم راه میرفتم و حرف می زدم، و موضوع نوشتن را عوض می کردم. نمی دانستم از کجای این ۱۷ سال بنویسم. بالاخره می خوام هرچی که به ذهنم میاد بنویسم.
اسمم مریم است. ۱۸ ساله بودم و یک سال از ازدواجم می گذشت که من وهمسرم به جرم نگهداری عتیقه روانه زندان شدیم. همسرم ۵ سال بعد وقتی به مرخصی رفته بود تصادف کرد و مرد. زنی هستم ۳۷ساله! در زندان قرچک ورامین. با پدر و مادری پیر که در اراک زندگی میکنند و فقط سالی یک بار به ملاقاتم می آیند. ملاقاتی به فرصت ۱۵ دقیقه که یک مامور مرد و یک مامور زن دوره ات کرده اند.
روبرویم بچه های گروه نمایش برای اجرای نمایش در روز چهارشنبه سوری تمرین میکنند. نمایش کمدی است، میخواهند بقیه را بخندانند. اما هم بازیگران و هم کسانی که برای دیدن نمایش می آیند میدانند که نمیخندند. اگر هم بخندند شاد نمیشوند. اینجا زمانی شادیم که یکی آزاد شود.البته بعضی وقتها در ظاهر همه ماتم داریم اما در دل میخندیم و آن زمانی است که خدا به زندانی لطف کند وبمیرد! اینجا مرگ یک آرزوست، در گور زنده ماندن، درد است، دردی که با گفتن درک نمی شود. دردی تا عمق وجود، که تا اینجا نباشی درکش نمیکنی. شنیده اید که:
آتش بگیر تا ببینی چه می کشم/ احساس سوختن به تماشا نمی شود
اینجا زندگی عذاب است. لحظهلحظهاش! باور کنید اینجا، مرگ نعمت بزرگی است در تمام این سالهایی که به قرچک آوردنمان به یاد ندارم یکبار یکتکه ۱۰ گرمی گوشت خورده باشیم، یا یک قاشق برنج بدون کافور! نیمرو! یا چای تازهدم! جایی که آب آشامیدنی نیست. مگر بخری آنهم با پول! آخر من که پدر و مادر پیرم بهزور خرج خودشان را میدهند، پول آب از کجا بیاورم؟؟ آبشور بخورم؟ چه بگویم. به خدا جهنم است اینجا. میدانید چهکار میکنم که پول دربیاورم؟ دیپلم تجربی دارم. نمایشنامه مینویسم، مقاله مینویسم، شعر میگویم، نقاشی میکنم، نمایش اجرا میکنم و… بالاخره از اعضای گروه فرهنگی هستم که امتیازم هر روز ۲۰ دقیقه تلفن اضافی دار که آن را میفروشم. هر ۲۰ دقیقه یک کارت تلفن یعنی ۲۰۰۰ تومان. خودم هم هفتهای یکبار به خانوادهام زنگ میزنم. درآمد ماهیانهام میشود ۶۰ هزار تومان. حالا آب بخورم یا غذا؟ چون وضع آب را که گفتم.غذا هم که شام بهجز سهشنبهها که سیبزمینی و تخممرغ میدهند، همیشه میتوانی از تویش انواع حشره پیدا کنی.
اینجا نمازخانه دارد که هرروز ظهر یک روحانی در آن نماز جماعت به پا میکند. اما من هیچوقت نماز نمیخوانم. چون برای وضو گرفتن فقط یکجا داریم. آنهم سرویس بهداشتی است که البته آبخوری، ظرفشویی و دستشویی آنجاست. کف سرویس همیشه چند میلیمتری آب ایستاده که در ساعتهای روز کموزیاد می شود. آب از داخل توالتها و دستشوییها رو زمین میریزد، وقتی وارد آنجا میشوی امکان ندارد که کف پاهایت خیس نشود، چون دمپاییها پاره است مگر دمپایی شخصیها که خانواده بعضی زندانیها برایشان فرستادهاند، پس هر چقدرم وضو بگیری باز نجسه!
همینالان یک دختر ۲۰- ۲۱ ساله از جلوی من رد شد که نمیشناسمش اما میدانم تازه اومده. چون کچل است! اینجا اکثراً کسانی که تازه اومدهاند کچلاند.برای همین شپش روی سرشان لانه میکند ازآنجاییکه هیچ دارویی نیست باید کچل شوند.
سرم را که بلند میکنم سیمین را می بینم که روبرویم نشسته، ۴۳ سال دارد و ۶ تا بچه. از ۱۴ سال پیش در زندان است. به او مرخصی نمیدهند چون امتیازش کم است! چشمانش از گریه دیشب هنوز قرمز و پفکرده است. دیشب حالش خیلی بد بود و با صدای بلند داد میزد و گریه میکرد. میگفت: منم نون سنگک و کره میخوام!!! دیروز که به خاطر به دست آوردن ۲۰ دقیقه تلفن، دفتر مأموران زندان را تمیز میکرده، مأموران سنگک و کره میل میکردند و سیمین بیچاره هم دیده و…
این فقط یکهزارم از حرفها و دردهای زنان زندانی قرچک ورامین است. به نظرتون اینجا حرفی برای گفتن هست که من بگم؟ اینجا فقط درد است و درد… هر ثانیهاش از هزار بار مرگ بدتر است….اینجا برای من یک جهنم است… آنوقت مأمور زندان میگوید: “رنگ مو…”
تصویر، مریم ربیعی را در سن هفده سالگی نشان می دهد.
منبع: کانون زنان ایرانی