از سر کار به خانه برمی گشتم. هوای سوئد در فصل زمستان، تاریک و دلگیر است. در راه به مادرم که سرطان گرفته است فکر می کردم افزون بر این، کشمکش پدر با مرگ، در دیار غربت غمگین و افسرده ام کرده بود. آرزو داشتم که دست کم در واپسین روزهای عمر این عزیزان در کنارشان باشم. به خانه که رسیدم به دکتر صفوی زنگ زدم. همسر صفوی، خانم مایا گوشی تلفن را برداشت و با صدای گرفته به من خبر داد: حال دکتر خوب نیست. ایشان سرطان گرفته است. بیا با ایشان صحبت کن.
دیگر تحمل شنیدن این خبر بد را نداشتم. صدای دکتر آهنگ همیشگی خود را نداشت. وقتی تاسف خود را بیان کردم او شروع به دلداری من کرد و گفت: اتابک جان، 65 سال است که من مفت و مجانی زندگی کرده ام. اگر راستش را بخواهی دفتر روزگار من باید در مجمع الجزایر گولاگ بسته می شد. آن وقت 25 سالم بود. رهایی من از اردوگاه های استالینی فقط به معجزه شباهت داشت. از گروه 2500 نفری ما زندانیان، بیش از 150 نفر باقی نماند. ما همیشه گرسنه بودیم و ماموران مجبورمان می کردند حتی در هوای 60 درجه زیر صفر همانند برده ها جان بکنیم. این که چگونه من از دالان های مرگ جان سالم بدر بردم، باور کردنش برای خودم هم مشکل شده است.
پس از گذشت این همه سال، در سن 85 سالگی، در دادگاه طبیعت به مرگ محکوم شده ام. حال من بنا به غریزه بشری از این دادگاه فرجام خواسته ام. اگر جواب رد بگیرم باید بی برو و برگرد همانند دیگران خود را برای سفر آماده کنم.
پس از لختی سکوت سر درد دل پیر مرد باز شد و با صدایی نحیف گفت: سرانجام دیر یا زود مرگ به سراغ همه خواهد آمد، این را گریزی نیست اما درد وطنپرستی بی قرارم می کند. من هر روز با این حال زارم، اخبار ناگوار کشورم را دنبال می کنم و از این که عده ای نادان و بی خبر از تمدن که متعلق و بر خاسته از گور تاریخ اند و هر روز کشورم را به سوی نابودی سوق می دهند، دلم به درد می آید. من نمی گویم ما مردمی بی عیب و ایراد هستیم اما سزاوار و شایسته این همه بدبختی هم نیستیم.
دکتر صفوی عضو حزب توده ایران، در سال 1326 به همراه دوستان توده ای خود به سبب پیگرد حکومت ایران از مرز ترکمنستان به قبله گاه جهان وطنی خود یعنی به اتحاد جماهیر شوروی پناه می برند. این جوانان توده ای بی خبر از همه جا با انرژی تمام و روحی پر از ایمان، به شوروی عشق می ورزیدند و آماده فدا کردن جان خود، برای حزب توده و شوروی بودند.
اما با ورود به دژ زحمتکشان جهان، خیالات طلائی دکتر صفوی نقش بر آب میشود و با کشیده های بی امان روزگار در می یابد که دیوی با لباس فرشته، او را به این سوی مرز کشانده است و در ادامه راه می بیند که رهائی از چنگال این دیو میسر نیست.
دکتر صفوی و دوستان همراه، پس از عبور از مرز شوروی به عنوان جاسوسان آمریکا در زندان مخوف عشق آباد، زیر شکنجه های باورنکردنی قرار می گیرند و سپس در دادگاه های فرمالیته استالینی، به 10 تا 25 سال زندان و کار در اردوگاه های مجمع الجزایر گولا گ محکوم می شوند.
سرگذشت دکتر صفوی بیشتر به افسانه شباهت دارد اما دریغا که افسانه نیست. این جوانان به هنگام فرار از ایران، خیال می کردند که از دست گرگ به دامان مادرشان پناه می برند و هرگز فکر نمی کردند که گرفتار چنین نظام ددمنشی خواهند شد.
با توجه به ارتباط نسبتا گسترده ای که با این نفرین شده گان در شوروی داشتم به تجربه دریافتم که این اشخاص به هنگام شکنجه به اتهام دشمنی با شوروی، ابتدا دچار شوک می شدند، اما با این همه جانانه در مقابل شکنجه های وحشیانه، تا پای مرگ مقاومت می کردند. آقای میانجی سرگروه و هم پرونده دکتر صفوی که متاسفانه یک سال پیش فوت کرد در زمان حیات خود به من چنین گفت: تحمل این همه مقاومت در برابر شکنجه از طرف ما، جز ایمان خالصانه به راه حزب توده ایران و کشور لنین علت دیگر نمی توانست داشته باشد. او افزود: در زندان عشق آباد دو هفته ای بود که بازجوها مرا شبها وحشیانه شکنجه می کردند. روز ها به من اجازه خواب نمی دادند. غذای شبانه روزی من 200 گرم نان و یک لیوان آب بود. بازجو ها از من می خواستند که اقرار کنم که جاسوس آمریکا هستم اما من به هنگام شکنجه سرود های فدائیان فرقه دمکرات آذربایجان و حزب توده را می خواندم و به خود روحیه می دادم. یک روز بازجوی ارمنی که زبان آذربایجانی را می فهمید متوجه شد که من به هنگام شکنجه شدن سرود می خوانم. او اول با خنده سرش را تکان داد و سپس با کینه و خشنونت بیشتر از روزهای پیش به شکنجه من پرداخت. وقتی از حال رفتم دو مرد زندانبان مرا به سلول انفرادی پرت کردند. وقتی به هوش آمدم به یاد فعالیت حزبی خود در ایران می افتادم که چگونه در میتینگ ها با گفتن زنده باد استالین رعشه بر اندامم می افتاد. از سر درماندگی در سلول انفرادی اشک از چشمانم جاری شد. از خود می پرسیدم منی که عاشق شوروی و استالین هستم چرا با من چنین می کنند. فکر می کردم شاید دوستان همراه من اشتباهی کردند. جالب این بود که دوستان هم زنجیر من نیز چنین فکر می کردند. با این حساب بود که زنده یاد مهدی قایمی، جوان 21 ساله، دو ماه تمام زیر شکنجه حیوانی دوام آورد.
میانجی افزود: دکتر صفوی و دیگران تا فروپاشی شوروی همچنان اسیر باقی ماندند اما من و مهدی قائمی در زمان خروشچف به ایران برگشتیم. باید بگویم زندگی ما این بار نیز به تلخی زهر گذشت. پس از برگشت به ایران یک سالی در زندان بودیم. از زندان که آزاد شدم فهمیدم پدر و مادرم فوت کردهاند. در واقع دق مرگ شدند. به سراغ دوستان توده ای رفتم تا به رفقا بگویم که ای بدبخت ها، شما خبر ندارید که شوروی چگونه بهشتی است. در واقع به عهدی که با سروان بیگدلی، افسر توده ای (دوست روزبه و همکلاسی محمد رضا شاه) در زندان نوووسیبیرسک بسته بودیم وفا کردم. این زمان پس از کودتای 28 مرداد بود. وقتی به سراغشان رفتم، متوجه شدم بخشی از دوستان توده ای من در زنداناند و بخشی دیگر به فعالیت مخفی مشغول هستند و افزون بر این بخش قابل توجهی هم منفعل و سر در گماند. هر چه خود را به آب و آتش زدم که به دوستان بفهمانم که شوروی چگونه کشوری است و بر سر ما در اردوگاه ها و زندان های شوروی چه گذشته، نه تنها هیچ توده ای را نتوانستم قانع کنم بلکه آنان مرا مشکوک دانسته و از دستم فرار می کردند. در یکی از همین روز ها بود که باز هم از سر یاس و نومیدی زیر گریه زدم و از خود می پرسیدم که چرا در این دنیایی به این بزرگی، جایی برای دل نالان من پیدا نمی شود.
سختی کار برای دوستداران شوروی موقعی شروع می شد که در اردوگاه ها و زندان های شوروی اندک اندک یخ ذهنشان به سمت واقعیت آب می شد و گام به گام با پس گردنی روزگار متوجه می شدند که باورها و تخیلات طلایی شان نسبت به شوروی افسانه ای بیش نیست و سرانجام در می یافتند که آنان در یک جهنم خود ساخته گرفتار بودهاند.
باری، پس از گذر از دالان های مرگ و وحشت، آن عشق و شیفتگی به کشور شوروی جای خود را به نفرت وصف ناپذیر می داد. اما تنفر شان در فضای پلیسی به اجبار خاموشانه بود و این خاموشی در دلشان همچون غده سرطان سنگینی می کرد.
باید گفت روان بخش قابل توجهی از این نگون بختان درزندان ها و اردوگاه های استالینی برای همیشه در هم شکسته بود. رعب و وحشت پلیسی با جسم و جانشان عجین شده بود و اشخاص به لحاظ روانی خود را در مقابل ایدئولوژی مدون شده و ترور روانی و فیزیکی به اندازه پشه هم حساب نمی کردند و خود را خوار و ذلیل شده حس می کردند و بدتر از همه اعتماد به دیگران و حتی اعتماد به نفس خود را هم از دست داده بودند. به یاد دارم در اوایل دیدار در قزاقستان با این جان بدر بردگان، نه تنها به سرنوشت شوم خود اشاره ای نمی کردند بلکه برای رد گم کنی از کشور شورا ها بر خلاف میل شان دفاع می کردند. فاجعه این بود بخشی از این نفرین شدگان حتی پس از فرو پاشی شوروی هم حاضرنبودند از گذشته زندگی خود حرفی بزنند. تعدادی از این اشخاص به سبب ترس و تطمیع با هر ساز کا گ ب بدون اراده و با روان شکسته همچون میمون دست آموز به رقص در می آمدند و هرگز در بازسازی اعتماد به نفس خود موفق نشدند.
با این همه، طبیعت و سرشت و شخصیت انسان ها در برابر حوادث وحشتناک یکسان و برابر نیست. در این رابطه مشخص واکنش مثبت و احساس مسئولیت دکتر صفوی و اشخاص دیگر ستودنی است.
باید بگویم راز و رمز استقامت دکتر صفوی و شکل گیری خمیرمایه انسانی او همیشه برایم آموزنده و تحسین برانگیز بود. او در اوج زندگی ظالمانه و کمر شکن، آخرین رمق وانرژی خود را برای زندگی متمرکز می کرد و با ارزیابی واقع بینانه از روزنه های دور دست و حتی تیره و تار هم غافل نمی ماند.او در بدترین شرایط، امید و رندگی را به هم گره می زد و سعی می کرد با انتخاب راه مناسب و پرداخت کمترین هزینه، ازبحران های مرگ بار خود را رهایی بخشد. دکتر در بازبینی رویداد های سپری شده تلخ و شیرین، در وهله اول نگاه و دید خود را مورد نقد قرار می داد و بر خلاف بسیاری از افراد تمام عیب و ایراد را به این و آن. محیط پیرامونی نسیت نمی داد.
دکتر صفوی از آن اشخاصی بود که از بیان کردن زندگی دهشتناک خود با توجه به شرایط زمانی و مکانی، برای افراد قابل اعتماد دریغ نمی ورزید. او یک روز در شهر دوشنبه تاجیکستان در زمان شوروی سابق به طور سرپوشیده به من گفت: افسوس که نمی توانم آنچه در سینه دارم روی کاغذ بیاورم اما حداقل می توانم به تو بگویم که بر سر ما در زندان ها و اردوگاهها ی استالینی چه آمد.
وقتی اتحاد جماهیر شوروی از هم فرو پاشید، به دکتر صفوی تلفن زدم و یاد آوری کردم که حالا وقت نوشتن است. این هیولا دیگر مرد و به زودی این جنازه از کار افتاده دفن خواهد شد. در آن موقع تاجیکستان درآتش جنگ داخلی می سوخت و چنان جهنمی بوجود آمده بود که مردم در آرزوی بازگشت نظام شوروی سابق بودند.
من با افراد بسیاری از اردوگاه کشیده های ایرانی در جمهوری های شوروی دیدار داشتم. روایات آنان همچوت پتکی بر سرم فرود می آمد و دلم از این همه فجایع به درد می آمد. اما شنیدن و خواندان این روایات بسیار راحت تراز نوشتن است چرا که به هنگام نوشتن و آرایش موضوع، باید از جسم و جان مایه گذاشت. به هنگام نوشتن سرگذشت هولناک دکتر صفوی منقلب می شدم. به یاد دارم یک هفته بود به سبب اذیت و منقلب شدن دستم به کار نمی رفت. برای ادامه کار خود را وادار کردم که پشت میز قرار گیرم. وقتی دوباره به مطلب تلخ رسیدم، احساس خود آزاری شدیدی به من دست داد و ناخود آگاه دلم خواست هر چه روی میز است از پنجره به بیرون پرتاب کنم. بغض گلویم را گرفت و اشک از چشمانم روان گشت. دخترم وارد اتاق شد. او هیچ موقع گریه مرا ندیده بود و با ناراحتی به نوازشم پرداخت و از من پرسید: بابا مگر تو چه می نویسی که باعث گریه تو شده است؟ پس از مدتی برای آرامش خود اندکی مشروب خوردم و دوباره به کار خود مشغول شدم. حقیقت این است که تا پایان کتاب “در ماگادان کسی پیر نمی شود” هر گاه به هنگام نوشتن موضوعی مرا منقلب می کرد با نوشیدن اندکی شراب خود را آرام می کردم.
خوشبختانه انتشار کتاب خاطرات دکتر صفوی به او پر و بال داد. او حداقل این بخت را داشت که همانند مظفر،غلام، میرزا آقا، اسماعیل و آن آقای خلخالی داغدیده و هزاران ایرانی بی نام نشان، خود را از یاد رفته به حساب نیاورد. هنوز هم که هنوز است، پس از گذشت این همه سال، با یاد آوری چهره های دردمند اردوگاه دیده های دوران استالین، بی قرار و نا آرام می شوم. آخ از آن روزگار لعنتی، از آن روز هایی که این عزیزان، در غربت و تنهایی، با سکوت مرگبار، رفقای داغ دیده خود را در خاک اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به خاک می سپردند.
باری با انتشار کتاب “در ماگادان کسی پیر نمی شود” دکتر صفوی کشف شد. او این آخر عمری با مراجعه انسان های فرهیخته به تاجیکستان شاد می گشت و به لحاظ معنوی از خود احساس رضایت می کرد. و همین مراجعات مکرر سبب شد که از تاجیکستان به کانادا مهاجرت بکند. از دکتر صفوی بیش از صد ساعت توسط رسانه ها، هنرمندان و محققین فیلم برداری شده است.