ضیا عزیز، مجید عزیز، بهاره و میلاد عزیز، یاحتی تمام دوستان دانشجوی در بند ، چه علیرضا، علی و سیاوش که تازه به زندان افتاده اند یا آن قدیمیترهایی که اسمشان را کمتر به یاد می آوریم؛ دانشجویان چپی که در دوران دانشجویی به اشتباه نصف انرژیمان را صرف جدل باهم میکردیم، که به راحتی بر مبنای دموکراسی خواهی باید متحد و متفق می شدیم چرا که ستیز بیخود ما بر منافع نبود، خاماندیشی جوانی و انحصارگرایی انسانی بود. اما باز هم در روند تاریخی که بسیار بر پله هایی اشتباه بالا رفته است و می رود، این اشتباه را هم به کنار می گذاریم و گاهی [ازین به بعد مناسب برخیمان می شود تا] در کتابهای خاطرهمانند، یا گفتگوهای فعالین سیاسی [سابق!] یا مقالاتی چنین مطرحشان کنیم و مرتب تاسف بخوریم که این فرصتها را ازدست دادیم و عجب “ملتی” هستیم.
اما حتی یک نفر از اینها که این همه صفحات این روزنامهها، سایتها و برنامههای هفتگی تلویزیونهای معتبر را اشغال کرده اند، و ما را به “تصویر” بازنمایی شده از واقعیت و تاریخ، “شرطی” کردهاند، تاکنون نگفتهاند این ملت چیست. تعریفی از هویت نداده اند که از این به بعد برگرد آن حلقه زنیم و دیگر اشتباه نکنیم. حواسشان نبوده یا نمی توانند اصلن برنامهای راهبردی ارائه کنند تا ما با حداقل اشتباه ممکن از نقطه A تا نقطه B که جلوتر از وضعیت فعلی است حرکت کنیم. اما استاد نشستن در برنامه ها و سیاه کردن صفحات و فقط گفتن از “اشتباهات ملی” اند. ضیای عزیز، الان که حرفهای تو یا مجید را به یاد میآورم برای خود متاسف میشوم. وقتی دقیق می شوم می بینیم که اکثر قریب به اتفاق وقایع سیاسی اجتماعی تاریخ معاصر ما بر اساس برنامه ریزی یا راهبردگزینی درست و دقیق هیچ فعال یا گروه سیاسی یا روشنفکر و تئوریسینی نبوده، از بابت تمام تزهای پیشبرنده که تو در دوران دانشجویی و درون دانشگاه ارائه می کردی، به جای اینهمه تئوریسینهای روزنامه نگار شده شرمنده می شوم. نه تنها این همه تئوریسین- فعال سیاسی تاکنون حداقلی از راهبرد تحقق رویدادهایی چون دوم خرداد76، 18 تیر78، خرداد 89 را ارائه نکردهاند، که توانایی استفاده از ساختارهای فرصت سیاسی رخداده برای پیشبرد طرح دموکراسی خواهانهی خود را هم نداشته اند.
این چنین بوده است تاریخ یکصد سال مبارزه برای “ملت سازی”، که البته بیشتر تلاش برای “قدرت یابی” بوده است. وقتی شور میلاد جوان را در آخرین نشستی که دفتر تحکیم توانست برگزار کند و او نیز به حق انتخاب شد و یکی از روسفیدان آن انتخابات بود را به یاد می آورم، بجای تمام آن کنشگرانی که جز نوشتارها یا گفتارهایی که انتهایش تحلیل خیابانها یا نگاه ملتمس معطل به خیابان هاست، شرمنده می شوم. تعارفی هم ندارم که خود من هم مستحق شرمندگی در برابر دوستانیام که اکنون فقط یک ربع در روز آسمان بی سقف را می بینند؛ که باز آن هم به عنایت ملکونانهی بازجوی محترمشان است، آنگاه من اینجا یا دوستی عزیز در “آنجا” که احتمالا آسمانش پاک تر از دود استبداد اینجاست، فغان تنگی فضا سر میدهیم.
نه بر عکس؛ ما که جایمان خوب است. خیلی هم به جای تو کار نداریم. همین تک خبرهایی که در سایت ها ماهی یکبار از ضرب و شتم شما در زندان می آید برای اوضاعتان خوب است. ما هم اینجا مشغولیم “برای آزادی میهن تلاش می کنیم”. مقاله می نویسیم، تلویزیون می رویم، کلی بیننده داریم، به سنگ هم اگر این حرفها را می زدیم، تکان می خورد می آمد بالای اوین، خود را از دهان ابابیل بر سر زندانبانهایتان می انداخت و شما الان بیرون “مشغول تحصیل تان بودید.”
اینگونه است که فعالین سیاسی و تئوریسینهایی که روزنامه نگار شده اند، ناتوان از ارائهی راهبرد و راهکار برای برونرفت و تعریف برخی مفاهیمی که عامل شکلگیری وحدت ملی برمحور آنها برای آغاز یا ادامه ی اعتراضات می شود، ملتی را هم به گونهی خاصی از تحلیل و فعالیت سیاسی “شرطی” کرده اند. تا حالا همین فعالین فکر کرده اند اگر بجای روزینامه نویسی نوشتاری، صوتی، یا بصریشان هر کدام یک مطلب در حمایت از زندانیان سیاسی (یا همین دانشجویان) می نوشتند، چه بسا کاری بزرگتر و نوشتهای مفیدتر کرده یا نوشته بودند؛ البته پیش فرض “شرطی شده”ی من این است که چنین عملی، دون شان آقایان و خانمهای نظریهپرداز است.
اینجاست که به ضلع دوم مثلث ناکارآمد میرسم: فعالین سیاسی چنین، فعالین حقوق بشر چنانی هم موجب می شود که “بشر” را تعریف می کنند. دقت کردهاید، هر که میخواهد دامنش از تهمت “ناروای” سیاسی بودن رها شود، به دُم بشر می چسبد و می گوید من فعالیتم دفاع از حقوق بشر است و در کثافت سیاست راهیم نیست. بیلان کاری هم میدهد. از سه هفته پیش که دوستان دانشجوی تازهای از من بازداشت شدند، اعتصاب غذای وکیلی کوشا به نام نسرین ستوده نیز آغاز شد. لیست فعالین حقوق بشری که این دو اتفاق را محکوم کردند را مروری بکنید. یک طرف خالی خالی است. مطمئنا بحث بر سر اعتصاب غذا و خطر جانی که این وکیل حقوق بشر را تایید می کرد، نبوده، وگرنه کدام یک از اعتصاب غذاهای زندانیان دانشجو تاکنون با چنین واکنشی از جانب نهادهای “عالی رتبه” بین المللی مواجه شده است؟ بهروز جاوید تهرانی (کسی که من نه می شناسمش، نه دقیق می دانم اتهامش چیست) از 18 تیر در زندان رجایی شهر است، کم هم خبر اعتصاب غذایش منتشر نشده است، یک بار هم هیچ نهاد بین المللی از اروپا تا نیوریوک اسمی از او نبرده است، احتمالا چون دانشجو بوده است و شایستهی “خرج” از اعتبار و رابطهی برخی فاعلین حقوق بشر ایرانی نبوده است. محکومیتهایی و واکنشهایی که معلول “رابطه”های فعالین حقوق بشرند. حتی توجه به این نکته که اعدام های زندان وکیل آباد مشهد و سنگسار خانم آشتیانی (که بیش شک بشدت قابل اعتراض است ) نیز با واکنشی بس بیشتر از زندان 15 سالهی جوانی 25 ساله یا زندانهای 7 و 8 ساله بقیه دانشجویان زندانی مواجه شده است. اینگونه است که کنشگران متوجه عظمت جنایتی که بر جوانی - که بخش اعظم جوانی اش را با دیدن آسمان آزاد روزانه یک ربع ساعت خواهد گذارند- می رود، نیستند. باور کنید هنوز کسی نفهمیده معنای 15 سال حکم زندان به جوانی 25 ساله که من حاضرم در هر جایی و فرصتی بر ذهن خلاق و راهبردهای راهگشایش نسبت به اکثریت تئوریسینهای ژورنالیست شهادت دهم، را نفهمیده است. انگار حضور پر تعداد و احکام سنگین دانشجویان در زندانها پذیرفتنی است، و آنها بخشی جدای از “بشر”ند.
این چنین است مشکلی که من اکنون به وضوح می بینمش. تئوریسین هایی که “خشک”اند، و بیش از آنکه عرصهی خیابان، حوزهی جولان نظریات و راهبردهای آنان باشد، چشمان مانده به سرهای خیابانهای اصلی تهران دارند، تا نظر دهند و در روزمرگیای ویرانگر و خلاقیت کُش، تبدیل به روزینامه نگار شدهاند. فعالین حقوق بشری که “بشر” را تعریف می کنند و بر اساس “رابطه” از این بشر دفاع می کنند؛ وگرنه تاکنون باید از جوانانی که قرارست سالهای جوانیشان را با روزی یک ربع نگاه به آسمان بگذارنند، نه بیش از این دو هفته اعتصاب خانم ستوده، که بهمان اندازه دفاع می کردند، و از جایزههایی که برای دفاع از بشر برنده شدهاند مایع می گذاشتند.
ضلع سوم هم روزنامه نگارانی که “ارزش خبری” را تعریف می کنند. روزنامه نگارانی که هر چه حرفه ای اخبار را پوشش دهند، به صرف “پوشش خبر”های درون جامعهای توتالیتر دست به کنشی سیاسی می زنند و به این دلیل مستوجب برخورد نهادهای قدرت هستند. اینها هم با تعریف “ارزش” رویدادها و انسانها و بها دادن به برخی از چهرهها در “شرطی کردن” یک ملت نقش عمده داشتهاند. سیکل معیوبی که توان حرکت رو به جلوی ملت را کاهش می دهد. برعکس خیلی که گمان می کنند اکثریت آگاه باید به پاخیزد، و توجه نمی کنند که صد سال پیش اقلیت ناآگاه و سال 57 نیز تعدادی کمتر و ناآگاه تر (احتمالا) با تقریبا همین شعارهای کنونی موجب تحول شدند. پس نباید مسئله را در اینجا دید که تحول و تغییر نیازمند چندین دلیل ساختاری، فرهنگی، و ارتباطی است. اکنون اتفاق جالبی می افتد، نگاه مردم به رسانهها و فعالین حاضر در رسانههاست و نگاه رسانهها و فعالینش هم به مردم توی خیابان ها. اما راه حل اینجاست که تا آن سیکل معیوب، یا مثلث ناکارآمد اصلاحی درش پدیدار نشود، و از دستگاه تقلیدی خشک و نازا، که فقط درگیر تعاریف ذهنی خود و شرطی کردن مردم هستند، دست برندارند، جای ضیا و مجید و بهاره احتمالا در زندان است. من شرمنده ی دوستان خودم هستم که بناست سالهای جوانی شان را با یک ربع نگاه به آسمان بگذرانند و شرطی شده توسط این سیکل معیوب گوششان را به خیابانهای پشت دیوار زندان سپردهاند.
پی نوشت:
( ) امروز که مشغول نوشتن این مطلب بودم، حکم زندان 10 سالهی دوست دیگرم، عماد بهاور منتشر شد. دوستی که هم از دانشگاه اخراج شد و هم تا میانه دههی چهارم از زندگی اش باید در زندان باشد. ده سال مدت زیادی است..
( ) قتل به طور عام یا اعدام به طور خاص یک کنش “بد” نیست. کنشی “طبیعی” است، با اولین خاطرات از زندگی بشر عجین است. بویژه اگر نگاهتان به انسان، فاعل بیشینهخواه خودمحور باشد. اگوئیسم بیشینه خواهانه منجر به نابودی “دیگری” در ستیزهای اجتماعی می شود. هنگامی این کنش اعتراض برانگیز می شود که به طور سیستماتیک توسط نهاد یا ساختاری که منبع قدرت یا اقتدار محسوب می شود اعمال گردد. صفت سیستماتیک منظور فقط قتل یا اعدام دسته جمعی نیست، بلکه حتی شامل یک اعدام توسط منبع قدرت نیز می شود؛ این حق تفویض شده به قدرت خلاف قرارداد اجتماعی میان افراد است و منجر به فساد می شود. بالطبع اهتمام یک شهروند باید سلب چنین اختیاری از قدرت و بسط همزیستی افراد تحت قرارداد اجتماعی توسط انگارههای لیبرال – کاهش رنج دیگری و عدم بی تفاوتی به رنج دیگران- باشد. این ادعای من خلاف انتزاع و ناکارآمدی اخلاق فلسفی و گزاره مند کردن اخلاق در فلسفه کلاسیک است.