بز، همانا حیوانی باشد از اجله حیوانات جهان که روی به نقاب نقد درکشیده، در جلوت به کار مصلحت پردازد و در خلوت کار دولت سازد. زین سبب است که « بزان» را شاخ دارانی خوانده اند که شاخ از پیش زنند و در سخن نیش. شاعر در حکمت بزغاله گفته است:
بیت
چون شدی بزغاله پس شاخ تو کو
ضربتی نوشیده ای، آخ تو کو؟
در زمین سنده است از آثار تو
مدرک جرم است، آثار تو کو؟
حکایت: چوپانی گوسفندان بسیار داشت و از آنان حاصل بیشمار، تا سگی را برآنان گماشت. اما عادت چوپان بود که چون به مصاحبتی شد یا به میکروفونی رسید، نعره ای کشیده گفت: گرگ آمد، گرگ آمد… و چنین بود که مردمان گرد آمدند و گرگی در میانه نه، تا سالی بگذشته و دیگران را فریاد او بی حاصل شد. تا گرگی آمده و بزغالگان را صدا آمده گفتی مع مع مع، پس مردمان به صدای بزغاله جمع شدند و گرگان را براندند از آن دشت. مخبری بزغالگان را پرسید این چه بود که ماع برکشیدید و صدای تان به سرکشیدید. بزغاله ای به شعر آمده گفتی
بیت العربی
هذا موضع الخطیری و معاند الکثیر
والخلیج مشحون العساگر، البیر بیر
نحن ندعوا مشاهدین بالخطر الجدی
و المحمود یکذب الخطر بلاتدبیر
( ترجمه: خطر جدی است، خیلی هم جدی است.)
بزغاله را همی فایدت بسیار باشد، اول آنک: شیر دهد و فایدتی در کار او شود. دویم آنک پوستین آن را وارونه کنند و قبا کنند بر هر کس تازه بیاید، سیم آنک چون نغمه ای ناساز از خود صادر نماید که چوپان را خوش ناید، ترتیب او بدهند و تکلیف او بسازند. چهارم آنک چون زیاد به سفر برند و روند بزغالگان گویند کین ز چه کردی و چرا رفته ای؟ زین سبب چوپان را همان به که چون بزغاله به سخن آید سلسله خصومت بجنباند و چون به ثقل خروار شود، آن را طعام کنند و از شرش راحت شوند. شاعر در باب بزغاله گفته است:
بیت
منعم که بگو..د به کلمبیای کفار
گویند بسی نغز و بسی نکته در آن بود
اما چو یکی نقد کند منعمکان را
بزغاله همی گفته و زین نقد بسوزد
ملک زاده ای را نوکری بود تند خوی و بزغاله ای نکته گوی، و برغاله چنان بودی که هر چه سووال کردی به یک کرت جواب دادی و در هیچ مساله در نماندی، و نوکر به هر کجا برفتی شری موجود گشت و چون بیامد، مردمان را از ملک روی برگشت، تا روزی نوکر خواست به خراسان همی شود، پس ملک زاده بزغاله را پرسید: « با این چه کنم که دائما در سفر است، زین حالت او ملک مرا در خطر است.» بزغاله همی ریش جنبانده و گفت: این چون بماند سخن گوید و در خطرمانی، چون به سفر رود، سخن گوید و در خطر مانی، او را بگوی تا به سفر نرود و سخن نگوید تا ملک با تو ماند و اسب تو گردون را جهاند. تا نوکر بیامده و دیگر نوکران و مخبران سعایت بزغاله نزد او بکردند، پس بزغاله را به بیابان برده کارد بر حلقش بمالید و گفت:
بیت
برغاله مشو کز دو جهان رانده شوی
نی گاو بمانی و نه خر خوانده شوی
افسوس که بزغاله شدی حرف زدی
یزغاله مشو که این چنین مانده شدی
پس نوکران بزغاله همی کشتند و حکم گاوان و گوساله گان را به جای ایشان نوشتند.