برای آن که زلال تر از دریا بود

بنفشه سام گیس‎
بنفشه سام گیس‎

هفت بشقاب سفالین دارم. بشقاب‌های سفالین به رنگ لاجورد که تارهایی سفیدفام، بیگاه، بر تن تیره بشقاب‌ها نشسته است. ‌میهمانم باید “خیلی خیلی” عزیز باشد که بشقاب‌ها را ببیند و لمس کند. یک ظرف میوه‌خوری هم دارم. یک ظرف سفالین که به رنگ دریا تنه می‌زند. ظرف با عشوه‌یی تاب برداشته و خم و پیچی دارد مثل موج دریا. سه گل‌سینه سفالین هم دارم. شمایی از برگ درخت. سبز به رنگ سرو، زرین به رنگ خورشید و نقره‌یی به رنگ ماه. تمام اینها را فخری گلستان ساخته است…

چهار نوار کاست دارم. نوارهایی که هنوز بعد از 9 سال، سالم مانده. شاید هم از گذر عمر خود را پنهان کرده‌اند. صدای ضبط‌شده بر این نوارها، صدای زنی است که “خیلی” برای من عزیز است؛ صدای فخری گلستان. جرات کنم و از اول شخص مفرد استفاده کنم. این صدا، این زن، خیلی برای “من”عزیز است. این چهار نوار کاست روایت زندگی است. ثانیه‌های زندگی در یک مقطع برش‌خورده از زمان. 240 دقیقه ضبط‌شده، 240 دقیقه در امان از فرار زمان. حاصل هشت روز. هر نیم‌ساعتش یک روز بود. در همان اتاق ‌میهمانخانه که دیوار غربی‌اش را تابلوی سهراب پوشانده بود. تعریف کرد یک بار که سهراب آمده بود و دیوار، چشمش را گرفته بود و خواسته بود برای آن دیوار تابلویی بسازد. ساخته بود.

تمام بعد از ظهرهای آن هشت روز، من زیر سایه همان تابلو نشستم که بوی سهراب را می‌داد. و فخری خانم بوی شور زندگی می‌داد. در همان اتاق، یک میز مربع بود با روپوشی از شیشه. زیر شیشه، عکس چیده بود. عکس همه آنهایی که دوست‌شان داشت، مثل عکس کودکی‌های کاوه. در تاریک‌روشنای بعدازظهرهای همان هشت روز، درخت‌ها سایه می‌انداختند روی میز و آن تک صندلی و حیاط. به نور طبیعی احترام می‌گذاشت. چراغی روشن نمی‌شد تا نخستین بارقه غروب قدم به آن حیاط پردرخت بگذارد. روی آن تک صندلی می‌نشست، پشت به مجموعه لاک‌پشت‌هایش که هرکدام راهی طولانی را پیموده بودند تا به خانه او برسند. به آن تاقچه نهفته در دل دیوار. تکیه می‌داد به پشتی صندلی و آن چشم‌های صدرنگش را می‌دوخت به دل درختان حیاط. نخواست و نخواستم وارد حریم پنهان خاطراتش شوم. هرچه خودش مجاز دانست، تعریف کرد.

 از سال‌های دوری که چه جان‌های بی‌شماری را از ناامیدی به امید بازگردانده بود. در آن پرورشگاه میدان ژاله. و امروز همه آنها مردهای بزرگی بودند با زن و بچه که یادشان نرفته بود روزهای دور را. تعریف کرد از همان‌ها. بدون هیچ اغراق. بدون هیچ تفرعن. خالص و روان مثل صدایش که خش لطیفی داشت مثل همان نسیم خنکی که از لابلای تن درختان حیاطش راه باز می‌کرد تا به اتاق ‌میهمانخانه برسد و یادمان برود که مرداد تابستان است…

 قبل‌تر، سال‌ها قبل‌تر همراهش شده بودم در فاصله چهارراه کالج تا افجه. بعد از رفتن کاوه. تا رسیدن به دشت افجه که قرار بود کاوه را در آغوش بگیرد برای ابد، آن مسیر دو ساعته، تعریف کرد از کاوه. به ظاهر از کاوه گفت. پشت نام کاوه، خودش بود، خودش که شکسته بود. ترک‌ها را نمی‌دیدیم و همه‌اش هم جادوی همان لبخند بود. لبخندی که به وسعت صورتش، به وسعت دلش بود. چشم‌ها لبخند می‌زد. اصلا راز در همین بود. لبخند فقط یک آن از چشم‌هایش دور شد. گم شد، وقتی بالای مزار کاوه ایستاد. هنوز روی مزار را نپوشانده بودند. ایستاد که برای آخرین بار صورت کاوه را ببیند. آن وقت بود که بی‌لبخند شد. همان لحظه فقط…

حالا، برایم یک شماره‌تلفن مانده. هفت بشقاب سفالین به رنگ لاجورد، یک ظرف میوه‌خوری به رنگ دریا، سه‌گل سینه، چهار نوار کاست، خاطره یک تک‌صندلی و چشم هایی که لبخند می‌زد…

منبع، اعتماد، نوزده تیر