همان موقع ها که صدای بمِ زلزله شهر را خوابانده بود و مردم پناه بردند زیر نخل که آوار نداشت و بَم، چادر نشین بود؛ در همان نداری و تشنگی و گرسنگی، خبری پیچید که در گوشه و کنار خرابه های خشتی، بازمانده ها چیزی قبول نمی کنند از دستهای ناشناسی که ادب نداشتند، دلگیر بودند که چرا این امدادگران ناشی، آب و غذا را پرت می کنند. زشت بود برای غرور بمی ها که تا دیروزش دستشان پیش خلق دراز نبود. احترام می خواستند از نانِ شب واجب تر. حالا هم زیر درخت های رشید تبریزی همه ی ملت ایران، احترام می خواهند، آنچه شایستگی اش را دارند و دریغ از حکومتی که ذره ای ادب ندارد.
به شهر ویرانِ بم بودم، پیرزنی ایستاده بود میان تلی از آوار، برای ما انگار افسانه بودن می گفت، دستهایش می رفت و می آمد:آن طرف دخترم خوابیده، خانه اش بود. این طرف شوهرم، اینجا پسرم، خواهرم. زلزله موجود غریبی است بعد از اینکه رفت، می فهمی که ها رفته اند، هیچکس نمانده،همه آنها که می شناختنت از زمین رفته اند، مانده ای در برهوت ناشناسی که اسمش دنیاست، با همان لرزه نام خانوادگی پاک شده و کجایند آنها که به نام کوچک صدایت می کردند.
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسلِ زلزله هاست
در این گرگ و میش برزخ و هجوم عمیق ترین ترس بشری، یعنی تنهایی، آدم حتی از دشمن هم انتظار دارد. دشمن اینجا می شود کسی که تو را می شناخته و حالا حواسش هست که بلا بر سرت آمده و شاید یک لحظه چشمش را اشک بگیرد و عزا، دوستی آورد. اما چه کنیم که شبکه ی بی خبرِ خبر، حواسش جای دیگر بود و افسارش نه به دست یک همنوع که به دست رهبری است.
ذهنِ حسابگر و دلِ سیاه ضرغامی کاری به آواره و آوار ندارد. سالهاست که قلعه ی رهبری و ساختمان شیشه ای صداو سیما در دنیایی موازی با زندگی ما خوشند با خیالات جهانگیری و آمریکا ستیزی.
ایران میهن شان نیست، بلکه معدن طلایی است که باید تا می توانند تاراج کنند و ببرند و به چشمشان مردم ایران، بومیان این سرزمین اند و مزاحمانِ همیشگی کار و بارِ حاکمان.
چشم دوربین ها را می بندند تا این جماعت شریف و رنج کشیده را نبینند، حتی اگر روبروی جام جم، هزار هزار نفر بایستند و دست تکان دهند و فریاد بزنند، سردار ضرغامی نخواهد شنید.
مگر همین نشد، همان موقع ها که دست برده بودند در رای مردم، سبزها تنگ غروب بود که اندک اندک آمدند و چشم در چشمِ صدا و سیما ایستادند، یک خبرنگار از برج بی تفاوتی پایین نیامد و عوض اش پشت نرده ها خیز بر می داشتند تا اگر کسی حرکتی کرد، آتش کنند.
ایران نه حکومت دارد و نه دولت، باید خودمان به فکر خودمان باشیم، اگر زلزله می آید، اگر صاعقه ی جنگ بر سرمان فرود می آید، جز ما کسی به فکر ما نیست.
چه قدر مشکل است تا همین آذوقه را که جمع کردی از تهران و شیراز و مشهد بفرستی به آذربایجان نازنین. کامیون های سپاه رهسپار دمشق اند، رهبر که می رود جمکران و احمدی نژاد رفته به کعبه و شیطانِ به خنده افتاده است.
ایران بی پناه است، مگر همین دستها نان و آب را دست به دست کنند، با اعتمادی که دارند به نبض دوستی و همخونی تا برود و برسد به ورزقان و هریس و اهر.
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی
بیر-بیروْزدن آیریلمایون، آماندی
یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار
یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار
حیدربابا تمام جهان، غم گرفته است
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
ای بد، کسی که که دست کسان کم گرفته است
نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد