مردی که جز برای نماز توان ایستادن ندارد

نویسنده
زهرا موسوی

زمستان سال ۱۳۸۹ است. چند روزی به حصر مانده و لباس شخصی ها در سایه  حمایت غیر شخصی ها به خانه آقای کروبی حمله کرده اند. همراه با آشنایانی به طرف آنجا می روم. در طول راه فکر می کنم حتما وقتی خبر در فضای اینترنت پخش شده باید زیاد باشند کسانی که در اطراف خانه مواظب یارانشان باشند. اما کوچه های اطراف آرام، خلوت و خاموش است.

از جهت و مسیر موتور سواران تندرو و درشت هیکل خانه را پیدا می کنیم. در کوچه عده ای با رفتاری تند و عجیب مشغول هتاکی اند. عده ای هم در کنارشان نشسته بر زمین و تکیه داده بر دیوارها با جدیت زیارت عاشورا می خوانند. بر دیوارها فحش نوشته شده و رنگ پاشیده اند. فضا پر از «مرگ بر» هاست … چندین مرد سیاه پوش با یقه های باز، چند نفر روی بسته، مواظبند که کسی نزدیک نشود. چند تایی هم سوار ماشین ها هستند بازهم سیاه پوش، به سرعت پیاده می شوند و اسلحه نشان مان می دهند. چند سرباز هم دم در خانه نشسته اند می پرسند کجا می روید می گویم خانه آقای کروبی. می گویند نمی شود جان آنها در خطر است ما ماموریم و مواظب تا آنها بیرون نیایند و آسیب نبینند! می گویم این چه زیارت عاشوراییست که آهنگ هم دارد آنهم با فحش. اصلا شما چرا به جای بستن ورودی خانه و اسیر کردن ساکنانش این ها را پراکنده نمی کنید؟ این آدمهای خطرناک با ظاهر رعب آور شان و رفتار خشونت آمیزشان؟ سرباز ها مثل مجسمه هایی مومی زل می زنند و نگاه می کنند. در دلم می گویم چقدر ساکنان این خانه غریبند و مظلوم. یعنی در این شهر هیچ کس نیست تا بدادشان برسد؟

همسایه ای با چشم هایی بهت زده سرک می کشد او را هم بی نصیب نمی گذارند و فحشی نثارش می کنند. ماشینی به کندی و از بین جمعیت، رد می شود راننده خانمی ست از دیدن مامورها و این جمع فریادکش و سیاه پوش می ترسد. شالش را جلو می کشد و می گوید: اهه باز هم گشت ارشاد است؟! می گویم اینها نهایت ضد ارشادند. با شما هم کاری ندارند اینها به قصد جان دو نفر، آقا و خانم کروبی چنین لشکرکشی کرده اند… خدایا ! تو خدایی کن. اینجا زن و مردی تنها هستند و فقط تو هستی.الهی من لی غیرک.

داخل ماشین با نگرانی می نشینم. به آن خانه غریب نگاه می کنم. ذهنم به سال های دور می رود به سال های بچگی … به حضور گاه گاه و مهربانانه خانم کروبی در خانه‌مان، به حرف های مادرم که همیشه مدیریتش را می ستود. به بیمارستان مجروحان شیمیایی در سال های سخت جنگ،  به خانم کروبی که زخم های بیماران شیمیایی را که کسی طاقت دیدنشان نداشت که عفونت زخم های به ظلم نشسته برتنشان و ناله های پردردشان، هر مرهم گذاری را از آن فضا دور می کرد او خود آستین همت بالا زده بر آن زخم ها و تاول ها، مرهم می گذاشت. در جستجوی درمانشان بود، هر لحظه نا آرام و بیقرار تا در آن مصیبت نبودن دارو و هجوم مشکلات، یاریگر بی ادعایشان باشد. به سرکشی های آقای کروبی فکر می کنم به مدرسه شاهدی  که می رفتیم به فرزندان شاهد و هزار هزار مشکل که دست به گریبانش بودند و به پدری های مهدی کروبی، سخت گیریش برای درسشان، سلامتشان و شانشان. به  دل جویی هایش از خانواده های اسیران دربند به تمام تلاشی که دو پاره درون نظام را به هم آشتی دهد بدوزد… و با خودم فکر می کنم این زوج عزیز همانطور که پدر و مادرم و همه آنها که اکنون گرفتار اینهمه نامردمی هستند می توانستند به جای اینهمه رنج و بلا چه آرامشی داشته باشند. آفرین بر همتی که آسایش دیگری بر آسایش خویشتن برمی گزیند.

صدای مشتی که بر ماشین کوبیده می شود برم می گرداند به میانه میدان! با خودم می گویم این قداره کشان هتاک خود نمی دانند حتما در گرماگرم غوغای  لشکرکشی انبوه شان بر علیه دو تن بی دفاع، آن دو جان شیفته سرگرم  راز و نیاز گویی با خدای خودند. که هرجا انسانی اشهد ان لا اله الا الله به قلب و زبان هر دو بگوید  بهشت سبز الله اکبر بر روی او در می گشاید. راستی چه باک کسانی را که به غیر الله «نه» گفتند و حاضر به بندگی غیر او نشدند. خوب می شود فهمید که قدرت در ما آدمها به تعداد مان نیست که اگر چنین بود لزومی نداشت برای تنها دو نفر چنین نمایش گسترده و زشتی تهیه ببینند. همینطور هم پیروزی ممکن است بیش از رسیدن به مقصد، انتخاب یک هدف درست و نیز پیمودن مسیر صحیح رسیدن به آن باشد. در این صورت چه باک اگر به مقصد نرسیم که در طول مسیر شعف پیروزی بر جانمان خواهد نشست. بارخدایا اهدنا الصراط المستقیم.

سایه درخت های بی برگ،  بر در و دیوار خاموش این غمکده پهن شده و با باد تکان می خورد. نه کاری از دست ما که آمده ایم برمی آید و نه دل رفتن داریم و گرد و غبار حمله کنند گان هم همچنان بر هواست. از شیشه ماشین آنها را نگاه می کنم .آنها مقابل چه کسانی ایستاده اند؟ در این جنگ برنده و بازنده کیست؟ این سوی و آنسوی خاک ریز کجاست؟ چه تاسف برانگیز است که تصویر را وارونه نشان این جوانان داده اند و تیر و تفنگ بر خودی میگشایند و بی دردان منفعت جوی باغبان درختان مسموم تبعیض طبقاتی و فقر و ظلم و دروغ و مرگ ..

حالا بیش از هزار روز از حصر گدشته است. خواهرم نرگس نوشته بود  ۱۰۰۰  روز یعنی خیلی …

۱۰۰۰ روز گذشت و ما این طرف دیوار …این خیلی را باید دیده باشی تا درکش کنی

از میان ۴ نفر که محصوردر بی ضابطه و قانون ترین رفتارها گشتند، تنها خانم کروبی رها شده و چه آزادشدنی که در این رهایی نیز جز رنج بر او روا نبوده است. چه حکایت های پر درد، چه مشکلات که صبوریش و متانتش او را از بیانشان منع کرده است. کسانی که نه تاریخ عمرشان نه قد روحشان به پای این بانوی پرتلاش و متعهد نرسیده است همان جوانهای تصویر وارونه دیده زیارت عاشورا خوان در روزهای پیش از حصر، به زوج کروبی  و پدر و مادر در بند ما چه ستمها که روا نداشته اند. که هر روزش روایت تلخیست از نامردمی ها. گویی هزاره ای پیش است و قومی غریبه بر شهری تاخته و پیروز میدان شده است که بر اسیر چنین روا داشته اند. با چنین تصوری، الحق آن قوم بر شهری غنی تاخته اند و چه گرانقدر گوهرهایی که ربوده اند!

این روزها بیش از هر زمان؛ آنچه به چشم ما که ناظرانی نزدیکیم می رسد جان های تعالی یافته عزیزانمان است در قالب جسم هایی به حقیقت تحلیل رفته… راست است که آنها با خدا معامله ای سخت کرده اند. آنها این معامله به عشق کرده اند. اما دردمندی این بدن های آسیب خورده برای ما طاقت فرسا شده است. راحت نیست پرنده در قفس دیدن آنهم وقتی شمع وجودشان بیرحمانه آب می شود.

در گوشم صدا و نگاه پر از نگرانی خانم کروبی ست، وقتی او با همه صبر و خود داریش از بیان آن همه دشواری و سختی وقتی میگوید که پیرمرد دو ماه است که راه نمی رود  و جز برای نماز توان ایستادن ندارد..

فرزند دوم زهرا رهنورد و میرحسین موسوی

منبع: کلمه