صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد. در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. این شماره به سیامک گلشیری اختصاص دارد.
داستان
گرگ خون آشام
داشتم با فاصله های منظم، زیر لب می شمردم. “یک، دو، سه، چهار، پنج….“
زنم گفت: “دوباره شروع کردی؟”
”دست خودم نیست.“
”اعصابت خرابه.“
”به اعصابم ربطی نداره. عادت کرده ام.“
در آسانسور باز شد و هر دو خارج شدیم. هنوز از محوطه ساختمان خارج نشده بودیم که گفت: “یه بار تو یه مجله خوندم که روانپزشک ها یه راه حل جالب برای این چیزها پیدا کرده ن.” بند کیف سورمه ای رنگش را انداخت روی شانه اش. “فرض کن یه نفر مدام پاهاشو تکون بده. اگه همین آدم چندبار به ارادۀ خودش پاهاشو تکون بده. اگه همین آدم چندبار به ارادۀ خودش پاهاشو تکون بده، بعد از یه مدت عادتش از بین می ره.“
”ولی من که پاهامو تکون نمی دم.“
”آره، ولی این کاری که می کنی، بدتره. اول شب، تو تاکسی، دیدم تموم ماشین هایی رو که از کنارمون رد می شدن، می شمردی. حتی دیدم دندون ها تو رو هم فشار می دی.“
به در ورودی که رسیدیم، دستم را دراز کردم، دستگیرۀ در را گرفتم و چرخاندم. در صدایی کرد و باز شد و هوای سردی که انگار ساعت ها پشت در به انتظار نشسته بود، غافلگیرمان کرد. زنم گفت: “وسط تابستون و این سرما!“
”بعضی وقت ها شب سرد می شه.“
لحظه ای برکشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفتم: “بیا تا دم خیابون بدویم.“
منتظر بودم مثلا بگوید “ آخه این موقع شب، بعد از این همه غذا؟” یا یک همچین چیزی. اما نگفت. خیلی آرام هر دو دستش را از جیب هایش درآورد و یکدفعه شروع کرد به دویدن. پشت سرش دویدم. کنارش که رسیدم، نفس زنان گفتم: ”فقط تا دم خیابون.“
”بریدی؟”
باز ازمن جلو افتاد. بلند گفتم: “فقط تا دم خیابون.“
داشت به سرعت می دوید. انگار نه انگار که من پشت سرش بودم. خواستم باز بلند بگویم کنار خیابان بایستد که دیدم پژوی نقره ای رنگی از کنارم رد شد و کنار زنم سرعتش را کم کرد. پسری که نشسته بود جلو، سرش را بیرن آورد و چیزی گفت. زنم نگاهش نکرد. همان طور داشت می دوید. تا جایی که می توانستم سرعت قدم هایم را بیشتر کردم. ماشین گاز داد و دور شد. به خیابان که رسید، چند تا بوق زد و پیچید. کمی بعد، زنم کنار خیابان ایستاد. دست هایش را به کمرش گذاشت و به من نگاه کرد. کنارش که رسیدم. گفتم: “چی گفت؟”
هنوز داشتم به ماشین نگاه می کردم که داشت به سرعت به سمت پایین خیابان حرکت می کرد.
”گفت بدو تا پاهات باز شه.“
گفتم: “آشغال”
بندهای کیف توی دستش بود. داشت به من نگاه می کرد که داشتم نفس نفس می زدم. گفتم: “ نباید جلوتر می دویدی.“
”چیز مهمی نبود.“
”آره، ولی نباید جلوتر می دویدی.“
به بالای خیابان نگاه کرد. باز بند کیف را روی شانه اش انداخت. گفت: “کاش ما هم ماشین داشتیم.“
”می خریم. تازه اولِِ شه.“
”منظورم همین امشبه.“
”خسته شده ی؟”
”تو خسته شده ی.“
”حاضرم تا خونه پیاده بریم.“
لبخند زد. چند قدمی از پیاده رو فاصله گرفتیم و منتظر تاکسی شدیم. تیرهای چراغ برق در امتداد هم، با فاصله های مشخص، کنار درختان بلند کاج قرار گرفته بودند. یکی دو لامپی میان آن ها سوخته بود و روشنایی بقیۀ لامپ ها تمام خیابان را روشن کرده بود. فکر کردم هر کدام از تیرها به جای چراغ، یک طناب دار کم دارند تا شبیه چوبۀ دار بشوند و بعد سعی کردم خیابانی را بدون چراغ و فقط با طناب های حلقه شدۀ آویخته مجسم کنم؛ خیابانی شد شبیه خیابان تاریکی که یک ب انگار توی خواب دیده بودم. یکدفعه متوجه ماشینی شدم که به سرعت از کنارمان رد شد. با خودم فکر کردم اگر تعارف نکرده بودیم، الان نشسته بودیم توی ماشین عمویم. زنم گفت: “نکنه مجبور شیم پیاده بریم؟”
”بالاخره یه وسیله ا ی چیزی پیدا می شه.“
با این همه رفتیم نزدیک پیاده رو و از کنار خیابان حرکت کردیم. زنم نوک کفش را محکم به سنگی که جلوش بود، کوبید. سنگ از روی زمین بلند شد، چند بار روی زمین خورد و بعد چند متر جلوتر، بی حرکت، روی زمین قرار گرفت. گفت: “ قبل از ازدواجمون زیاد خونۀ عموت می رفتی؟”
”نه زیاد. ماهی یه بار، بعضی وقت ها هم دو ماه یه بار. از وقتی تو مغازۀ دوستش برام کار پیدا کرد، یه کم بیشتر شد.“
”از اون آدم هاست که دوست دارن همه فکر کنن غقل کلن.“
”خیلی دوست داره یه نقاشی ازش بکشی.“
لبخند زد. “فقط باید بهش بگی همین کراوات امشب شو بزنه.“
غش غش خندید. ماشینی که صدای بلند اگزوزش از دور می آمد، کنارمان سرعتش را کم کرد و بوق زد. برگشتم. با انگشت خط صافی در هوا کشیدم و بلند گفتم: “انقلاب.“
سرش را به نشانه نفی تکان داد و دوباره سرعتش زیاد شد. زنم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفت: “کاش یه تاکسی تلفنی خبر کرده بودیم.“
چیزی نگفتم. داشتم فکر می کردم چرا به همین ماشینی که از کنارمان رد شده بود، نگفته بودم دربست. لااقل تا همان میدان انقلاب را دربست می رفتیم. به اطراف نگاه کردم. هیچ مغازه ای باز نبود. یکدفعه صدای ماشینی به گوشم خورد. هر دومان ایستادیم. ماشین داشت آهسته به طرف ما می آمد. برایش دست تکان دادم. کنارمان که رسید، توقف کرد و شیشۀ کناری را پایین کشید. گفت: “ تا میدون فردوسی می رم.“
از این بهتر نمی شد. سوار شدیم و ماشین راه افتاد. سرعتش هنوز زیاد نشده بود که لحظه ای برگشت و به ما نگاه کرد. گفت: “مهمون بودین؟”
داشت از توی آینه نگاهِ مان می کرد. گفتم: “بله.“
با انگشت کنار دماغش را دست کشید. گفت: “بهتون می آد هشت ماه باشه ازدواج کرده باشین.“
زنم گفت: “چطور؟”
مرد لبخند زد. گفت: “خوب دیگه، پیداس.“
فرمان را بیهوده به چپ و راست می چرخاند و سرش هم در جهت حرکت فرمان تکان می خورد. توی آینه به زنم نگاه کرد. گفت: “آخه هیچ آدم عاقلی این موقع شب تو خیابون ها پلاس نیست.“
باز کنار دماغش را دست کشید و پیچید به چپ. گفت: “من جای شما بودم، قدم زدن هامو می ذاشتم برای صبح.“
”گفتم که، تاکسی گیرمون نیومد.“
زنم گفت: “ما اگه تاکسی هم گیرمون نمی اومد، تا خونه پیاده می رفتیم.“
مرد چیزی نگفت. باز فرمان را به چپ و راست چرخاند و سرش را تکان داد. زنم سرش را به من نزدیک کرد. آهسته گفت: “ طرف خُله.“
چیزی نگفتم. داشتم نگاهش می کردم. گوشۀ سبیل تابیده اش از پشت پیدا بود. گفت: “شما چیزی دربارۀ گرگ خون آشام شنیده ین.“
زنم گفت: “گرگ خون آشام!“
مرد سر تکان داد و توی آینه به زنم نگاه کرد. “ تو روزنامه خونده م. این اسمی یه که پلیس بهش داده. هفتۀ پیش هم گرفتنش.“
گفتم: “کی هست؟”
”واقعا نشنیده ین؟”
”از کجا باید بشنویم؟”
”همه درباره ش حرف می زنن.“
گفتم: “ما که نشنیده یم.“
مرد گفت: “از اون قاتل های زنجیره ای بوده. از اون قاتل های بالفطره که تو یه دوره چند تا آدمو می کشن.“
زنم گفت: “فکر کنم من یه چیزایی شنیده م.“
مرد گفت: “اگه قیافشو می دیدین، باور نمی کردین قاتل باشه. من مصاحبشو خوندم. از کشتن آدم ها لذت می بره. تموم قربانی هاش هم دختربچه ها بوده ن.” به پهلو خم شد.، در داشبورد را باز کرد و توی آن را دست کشید. انگار داشت دنبال چیزی می گشت. بعد درش را بست. گفت: “حالا فهمیدین چرا گفتم قدم زدن هاتونو بذاریت برای صبح ها.“
زنم گفت: “مگه نگفتین گرفتنش؟”
”چرا، ولی از کجا معلوم این گرگ های خون آشام زیاد نباشن.“
زنم شیشه را پایین کشید و آرنجش را گذاشت لب شیشه. گفت: “برای ما هیچ اتفاقی نمی افته.“
داشت بیرون رو تماشا می کرد. مرد گفت: “همه همینو می گن.” باز لحظه ای برگشت طرف من. “شما سیگاری که نیستین؟”
”نه. چطور؟”
”این هم از شانس ماس. سیگارهام تموم شده.” آهسته گفت: “یه جا وامی سم می گیرم.“
کمی جلوتر، جلوِ دکه ای نکه داشت. از ماشی پیاده شد و با عجله دوید طرف دکه. بسته ای سیگار گرفت و برگشت. وقتی سوار شد، گفت: “شانسم گفت. دیگه تا انقلاب سیگار فروشی نبوده.“
سیگاری روشن کرد و راه افتاد. من احساس خستگی زیادی می کردم. سرم را به طرف پیاده رو چرخاندم. مغازه ها به فاصلۀ کم و تقریبا چسبیده به هم قرار داشتند. بعد کم کم فاصله شان ریاد شد و به ندرت مغازه ای دیده می شد و بعد دوباره فاصلۀ کمی از هم پیدا کردند. مرد گفت: “من تقریبا هم سن های شما بودم که ازدواج کردم.“
داشت از توی آینه به من نگاه می کرد. بعد آهسته انگار با خودش باشد گفت: “خیلی دلم براش تنگ شده.“
متوجه زنم شدم که داشت نگاهش می کرد. گفت: “فوت کرده ن؟”
مرد آهسته گفت:“جدا شده یم.“
به سیگارش پک زد و دودش را کنار پنجره بیرون داد. زنم لحظه ای به من نگاه کرد و باز از پنجره بیرون را تماشا کرد. گفت: “عین شما هفت هشت ماه بود ازدواج کرده بودیم. یه شب دیروقت رسیدیم تهرون. رفته بودیم شمال.از اتوبوس که پیاده شدیم، یه جوون بیست و هفت هشت ساله جلومون سبز شد و ازمون پرسید کجا می ریم. بهش گفتم حسن آباد. هنوز یادمه. گفت سی تومن. وقتی سوار شدیم دیدم یه نفر دیگه هم جلو نشسته.” دستش را از کنار پنجره برد بیرون و ته سیگارش را انداخت. “فکر می کردم اون هم مسافره. خلاصه انداخت تو فرعی.“
متوجه زنم شدم که شیشه را بالا برده بود و خیره شده بود به مرد. راننده گفت: “دراومدم بهش گفتم آقا از آیزنهاور می رفتین که نزدیک تر بود. ولی بی ناموس، هیچی نگفت. بالاخره رسیدیم به یه کوچه که یه طرفِ شو نساخته بودن. همون جاها یه جا زد رو ترمز. بهمون گفت پیاده شیم. منم داد زدم اینجا کجاس؟ یهو دیدم اون جوونی که نشسته بود کنار راننده، برگشت. لبۀ چاقوشو که دیدم، به خودم گفتم کارمون تمومه.“
درِ داشبورد را که باز کرد و بستۀ سیگارش را گذاشت توی آن. زنم دست راستش را گذاشته بود روی لبۀ صندلی جلوِ من. مرد گفت: “زهره م آب شده بود. زنم بازومو سفت چسبیده بود. هیچ وقت قیافه شو اون لحظه فراموش نمی کنم. بیچاره رنگ و روش شده بود عین گچ.” لحظه ای توی آینه نگاهِ مان کرد. “ساک مو نشونِ شون دادم. بهشون گفتم هر چی دارم مال شما ها، فقط بذارین ما بریم. بعدش هم دست مو کردم تو جیبم و هر چی پول داشتم درآوردم گرفتم جلوشون. جوونی که نشسته بود پشت فرمون، پیاده شد. گفت باهامون کاری نداره. گفت فقط پیاده شیم. زنم تو بغلم از حال رفته بود. خلاصه پیاده شدیم. من رفتم کنار رانندهه و پول هامو گرفتم جلوش. بهم گفت نفسم دربیاد، می رم سینه قبرستون.” به سبیلِ پرِ جو گندمی اش دست کشید و باز لحظه ای توی آینه نگاهِ مان کرد. “ بهش گفتم هر چی بخواد بهش می دم، فقط بداره ما بریم. باورتون نمی شه، افتادم به پاهاش، عین بچه ها گریه کردم. تُف به من. داشتم بهش التماس می کردم که یه دفعه صدای جیغ زنمو شنیدم. خواستم برگردن که دیدم پشتم آتیش گرفت.“
لحظه ای برگشت. گفت: “اگه پیرهنمو بالا بزنم، جاشو می بینین. خیلی عمیق بود.“
زنم گفت: “بعد چی شد؟”
”می خواستین چی بشه؟ همون جا افتادم. تو همون حال، صدای جیغ زنمو می شنیدم. بعد دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشم هامو باز کردم، هنوز هوا تاریک بود. ماشینه هم رفته بود. بعد دیدم زنم یه ذره اونورتر افتاده رو رمین. پیرهن تنش نبود.“
به زنم نگاه کردم که خیره شده بود به مرد. گفت: “به پلیس خبر ندادین؟”
مرد گفت: “دیگه کاری نمی تونستن بکنن.“
رسیده بودیم بالای پل حافظ. چراغ های میدان فردوسی از آنجا پیدا بود. مرد گفت: “راستِ شو بخواین از اون به بعد دیگه دلم نمی خواست با زنم زندگی کنم. نمی دونم چرا. همه ش اون صحنه جلوِ چشمم بود.“
احساس کردم زنم می خواهد چیزی بگوید، اما نگفت. مرد گفت: “هنوز، خیلی شب ها، خواب همون شبو می بینم.“
دستش را دراز کرد به طرف داشبورد. گفتم: “ممنون. ما همین کنار پیاده می شیم.“
کشید سمت راست و کنار میدان نگه داشت. گفتم: “چقدر می شه، آقا؟”
”مسافرکش نسیتم.“
با این همه دو اسکناس هزار تومانی جلواَش گرفتم. باز گفت: “مسافرکش نیستم.“
”خواهش می کنم بگیرین.“
پول را گرفت و ما پیاده شدیم. وقتی داشتیم می رفتیم به سمت پیاده رو، صدای بوق ماشینش را شنیدیم. از کنار پیاده رو به سمت پایین خیابان به راه افتادیم. من هر از گاهی زیر چمی زنم را، که آرام کنارم راه می رفت، نگاه می کردم. نزدیکی های کوچه مان دستم را آهسته به طرف انگشتان دراز کردم. یکدفعه دستش را کشید. سر کوچه که رسیدیم، لحظه ای ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.
ساعتی بعد هر دو کنار هم، روی تخت، دراز کشیده بودیم. زنم به پشت خوابیده بود. احساس می کردم چشم هایش بازند. آهسته گفتم: “خوابی؟”
گفت: “نه”
”امشب خیلی خسته شدی.“
چیزی نگفت.
”اصلا نمی دونستم می تونی به این خوبی بدوی.“
وقتی جوابم را نداد، فکر کردم خوابش برده.. پلک هایم را روی هم گذاشتم روی هم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. خواب و بیدار بودم که شنیدم گفت: “هیچ می دونی قرار بود با یه نفر دیگه ازدواج کنم؟”
چشم هایم را باز کرد. گفتم: “هیچ وقت نگفته بودی.“
”بابام خیلی اصرار می کرد. طرف بازاری بود، از اون بچه پولدارهایی که تا از سربازی می آن، با پدر مادرِشون راه می افتن خونۀ این و اون خواستگاری.“
”خوب؟”
”اون یه ساعت اول حالم ازش به هم خورد. تا تونست از خونه و املاک و ماشین و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه حرف زد.“
نگاهش کردم. خیره شده بود به سقف. گفت: “ول کن هم نبود. تا یه مدت مدام تلفن می کرد. یه بار هم بالاخره باهام بیرون قرار گذاشت.“
”رفتی؟”
”بدم نمی اومد با این جور آدم ها آشنا بشم.“
”خوب؟”
”پسر بدی نبود. واقعا می گم. خیلی آدم ساده ای به نظر می رسید، از اون ها که جونِ شونو فدای زنِشون می کنن.” پاهایش را روی هم انداخت.” یه مدت با هم رفت و آمد کردیم. البته بی اینکه بابا و مامان بو ببرن.“
هنوز خیره شده بود به سقف. گفتم: “کی تموم شد؟”
”چی؟”
”رابطه تون؟”
غلت زد به طرف دیوار.” وقتی پای تو اومد وسط.“
چیزی نگفتم. در جهت مخالفش به آن سوی تخت، غلت زدم. پلک هایم را روی هم گذاشتم. داشتم به حرف هایش فکر می کردم. به رابطه ای که به خاطر من به هم خورده بود. سعی کردم قیافۀ آدمی را که می گفت، توی ذهنم مجسم کنم. بعد یکدفعه یاد صحنه ای افتادم، یاد یکی از راه های پردرختی که به درِ شرقی پارکِ لاله می خورد؛ زنم نشسته بود گوشۀ یکی از صندلی های کنار راه و مردی کمی آن طرف تر، پاهایش را روی هم انداخته بود. حتی انگار پیراهن سفید به تن داشت. یکدفعه صدایی شنیدم. چشم هایم را باز کردم. صدای آهستۀ گریۀ زنم بود. چند لحظه در تاریکی به آن گوش دادم و این آخرین چیزی بود که از آن شب به یاد دارم.
نگاه
خرده جنایات زناشویی
«من عاشق آدم های پولدارم» عنوان مجموعه داستانی از سیامک گلشیری است که نشر مروارید سال گذشته آن را روانه بازار کتاب کرد. این مجموعه شامل ده داستان کوتاه است که امسال در اغلب جوایز ادبی که در ایران برگزار شد، نامزد دریافت جایزه بود.
داستان هایی بدون سرانجام
داستان های کوتاه گلشیری در این مجموعه مقید به هیچ نقطه آغاز و پایانی نیستند. داستان هایی ظاهرا بی سر و ته که تنها بخشی از زندگی شخصیت های قصه را برای خواننده روایت می کنند و درست جایی تمام می شوند که خواننده خودش را برای اتفاق هایی که قرار است بیفتد آماده می کند. البته قرار هم نیست که اتفاقی نیفتد. فقط روایت گلشیری در نقطه ای از زندگی آدم های داستانش تمام شده است و دیگر او اتفاق های بعدی را برای خواننده روایت نمی کند. خواننده داستان های گلشیری بعد ازاین که بلافاصله وارد فضای داستان می شود، از لابه لای حرف هایی که بین شخصیت ها زده می شود و اتفاقاتی که رخ می دهد، به تدریج متوجه مکان، چگونگی شخصیت ها و خیلی چیزهای دیگر می شود. خود گلشیری هم اذعان داشته است که مثلانمی داند وقتی در انتهای «لیلیوم های زرد» صدای جیغ از خانه ای که شخصیت های اصلی از آن خارج شده اند شنیده می شود، چه اتفاقی قرار است بیفتد. او می گوید:« من هم فقط صدای جیغ را شنیدم.»
خلق آدم هایی باورپذیر
نکته مشخص این است که گلشیری تلاش زیادی برای نزدیکی به واقعیت و خلق آدم های واقعی و باورپذیر دارد. تا جایی که در قسمت هایی از داستان های او این شبهه برای خواننده به وجود می آید که آدم های گلشیری و قصه های او، واقعیت هایی بوده اند که او آن ها را عینا به داستان تبدیل کرده است. مثل این است که هر چیزی در اطرافش اتفاق افتاده و او آن را دیده یا شنیده، به داستان تبدیل شده است.
شباهت ظاهری داستان ها
در داستان های گلشیری و به خصوص بین شخصیت های داستان های او، شباهت های ظاهری دیده می شود که به نظر می رسد آگاهانه و در جهت ارائه ترکیبی ازمفاهیم روی یک تم مشخص – مثلا تنهایی آدم ها – کاربرد پیدا کرده است. آدم های داستان های او، آدم هایی کاملا معمولی هستند که با این که هر یک ماجرای خودشان را دارند شبیه هم از کار در آمده اند. خیلی ها این شباهت ظاهری را به نوعی سبک نویسندگی سیامک گلشیری می دانند.
عنوان داستان ها
نام داستان های این مجموعه چیزی از فضای داستان را در ابتدا بریا خواننده فاش نمی کند. مثلا داستان «گرگ خون آشام» را که می خوانیم، به راحتی دیده می شود که در طول داستان مدام به دنبال یک گرگ خون آشام می گردیم. در جاهایی فکر می کنیم که منظور از گرگ خون آشام، راننده است و در بعضی مواقع هم گرگ خون آشام را به همان آدم هایی تاویل می کنیم که چند سال پیش به زن راننده تجاوزکرده اند و حالا راننده قصه اش را برای زن و شوهر جوانی که نیمه شب آن ها را سوار ماشین خود کرده، تعریف می کند. البته این گونه نام گذاری تنها به این مجموعه اختصاص ندارد، بلکه غالبا عنوان داستان های گلشیری، چیزی از داستان را بازگو نمی کنند، فقط قرار است خواننده را فریب دهند.
محور اصلی داستان ها
بیشتر از هر چیزی اطراف روابط یا به عبارتی «خرده جنایت های زناشویی» سیر می کنند و به همین دلیل به نظر می رسد که گلشیری به تکرار، نثری یک دست و داستان هایی بدون اتفاق رسیده است که آن قدر مضامین آنها برای خواننده تکرار شده که در ذهن او چالش شدیدی را به وجود نمی آورند. علاوه بر این خیلی ها اعتقاد دارند عنوان کتاب «من عاشق آدمهای پولدارم» در واقع توصیفی از شخصیت گلشیری است. این که او بیش از هر چیزی در ستایش زندگی روزمره خرده بورژوایی می نویسد.
پی نوشت:
1- بنیاد فرهنگی - مطالعاتی هوشنگ گلشیری به همت جمعی از یاران او تاُسیس شده است. این بنیاد فرهنگی غیرانتفاعی و مستقل است و پس از درگذشت نویسندهُ بزرگ معاصر، هوشنگ گلشیری، برای تداوم حضور او در عرصهُ ادبیات داستانی و تاثیرش در این عرصه از طریق آموزش و یاری دادن به داستاننویسان جوان تشکیل شده است. فکر اولیهُ تشکیل این بنیاد اهدای جایزهُ سالانه به آثار برتر ادبیات داستانی بود؛ فکری که گلشیری در آخرین ماههای عمر خود در سر میپروراند. در هفتمین روز درگذشتش، بر مزار او اعلام شد که بنیادی به نام او تشکیل خواهد شد تا تحقق این خواست او تضمین شود.
در باره نویسنده
سیامک گلشیری: روایت تهران معاصر
سیامک گلشیری در بیست و دوم مرداد ماه 1347 در یک خانواده فرهنگی در اصفهان متولد شد. دوران کودکی را در اصفهان سپری کرد و سپس در شش سالگی به همراه خانواده، به سبب تغییر شغل پدر، به تهران مهاجرت کرد. بعد از انقلاب، در 1359، بار دیگر به اصفهان بازگشت. در اواخر دوران دبیرستان به فعالیت های نمایشی روی آورد و چندین نمایشنامه را روی صحنه برد. با پایان این دوران تحصیلی، این فعالیت ها هم قطع شد. پس از آن به خدمت سربازی اعزام شد و از آنجا که تنها پسر خانواده بود، از رفتن به جبهه معاف شد. او در این دوران به فراگرفتن زبان آلمانی روی آورد. پس از پایان این دوران، در سال 1369، تحصیلات خود را در رشته زبان آلمانی آغاز کرد. در این دوران به تدریج نه تنها به ادبیات آلمان، که به ادبیات تمامی جهان علاقه مند شد و در کنار خواندن آثار نویسندگان آلمانی، به مطالعه آثار مشهور ادبیات جهان نیز پرداخت. در سال 1375، پس از نوشتن رساله ای با عنوان داستان کوتاه در آلمان، پس از جنگ جهانی دوم، موفق به گرفتن درجه فوق لیسانس زبان و ادبیات آلمانی شد.
گلشیری فعالیت ادبی اش را از سال 1370 آغاز کرد. اولین داستان کوتاه او به نام “یک شب، دیروقت” در 1373، در مجله آدینه به چاپ رسید و پس از آن داستان های زیادی در مجلات مختلف ادبی، نظیر آدینه، گردون، دوران، کارنامه، زنده رود، زنان، کلک و چندین و چند مقاله در روزنامه های مختلف به چاپ رساند و سرانجام در 1377 اولین مجموعه داستانش با عنوان از عشق و مرگ منتشر شد. آثار تالیفی او مجموعه داستان های”از عشق و مرگ”، “همسران” نامزد دریافت جایزه ادبی یلدا برای بهترین مجموعه داستان سال1379، “ با لبان بسته” برنده لوح تقدیر بهترین مجموعه داستان سال1382 جشنواره یلدا و نامزد دریافت جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات برای بهترین مجموعه داستان سال 1382، مجموعه داستان “عنکبوت” و “ من عاشق آدم های پولدارم”، رمان های “ پاییز لعیا”، “کابوس”، “ شب طولانی”، “مهمانی تلخ” نامزد دریافت جایزه مهرگان برای بهترین رمان سال 1381، “ نفرین شدگان” و “چهره پنهان عشق”، آثار ترجمه شده “اندوه عیسی”( مجموعه هفده داستان و یک نمایشنامه )نوشته ولفگانگ برشت، “میراث”( رمان) نوشته هانریش بل، “ نان آن سالها” (رمان) نوشته هانریش بل، “نان مقدس”(یک داستان)نوشته هانس بندر، ”چاپلین”( زندگی و آثار چارلی چاپلین)، زیباترین افسانه های جهان (همراه با علی عبداللهی)، “چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد”( نمایشنامه) نوشته ادوارد آلبی، در حوزه ادبیات کودک و نوجوان:“سمک عیار” (تحلیل و تلخیص سمک عیار)، قصه دیگچه و ملاقه (یک داستان) نوشته میشائیل انده.
بیشتر داستانهای گلشیری در ایران معاصر و به ویژه تهران معاصر اتفاق می افتند و با نگاه کاملا رئالیستی به انسان معاصر و رابطه اش با جامعة معاصر می پردازند. از مشخصات داستانهای او می توان به صحنه های متعدد و کنش ها و واکنشهای شخصیت ها و دیالوگ های بسیار اشاره کرد.