سو‎ ‎و‎ ‎شون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل ‏و خارج کشور- می پردازد. در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. این شماره به سیامک گلشیری اختصاص دارد.‏

sovashon697_1.jpg

داستان

‎ ‎گرگ خون آشام‎ ‎

داشتم با فاصله های منظم، زیر لب می شمردم. “یک، دو، سه، چهار، پنج….“‏

زنم گفت: “دوباره شروع کردی؟”‏

‏”دست خودم نیست.“‏

‏”اعصابت خرابه.“‏

‏”به اعصابم ربطی نداره. عادت کرده ام.“‏

در آسانسور باز شد و هر دو خارج شدیم. هنوز از محوطه ساختمان خارج نشده بودیم که گفت: “یه بار تو یه مجله ‏خوندم که روانپزشک ها یه راه حل جالب برای این چیزها پیدا کرده ن.” بند کیف سورمه ای رنگش را انداخت روی ‏شانه اش. “فرض کن یه نفر مدام پاهاشو تکون بده. اگه همین آدم چندبار به ارادۀ خودش پاهاشو تکون بده. اگه همین آدم ‏چندبار به ارادۀ خودش پاهاشو تکون بده، بعد از یه مدت عادتش از بین می ره.“‏

‏”ولی من که پاهامو تکون نمی دم.“‏

‏”آره، ولی این کاری که می کنی، بدتره. اول شب، تو تاکسی، دیدم تموم ماشین هایی رو که از کنارمون رد می شدن، ‏می شمردی. حتی دیدم دندون ها تو رو هم فشار می دی.“‏

به در ورودی که رسیدیم، دستم را دراز کردم، دستگیرۀ در را گرفتم و چرخاندم. در صدایی کرد و باز شد و هوای ‏سردی که انگار ساعت ها پشت در به انتظار نشسته بود، غافلگیرمان کرد. زنم گفت: “وسط تابستون و این سرما!“‏

‏”بعضی وقت ها شب سرد می شه.“‏

لحظه ای برکشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفتم: “بیا تا دم خیابون بدویم.“‏

منتظر بودم مثلا بگوید “ آخه این موقع شب، بعد از این همه غذا؟” یا یک همچین چیزی. اما نگفت. خیلی آرام هر دو ‏دستش را از جیب هایش درآورد و یکدفعه شروع کرد به دویدن. پشت سرش دویدم. کنارش که رسیدم، نفس زنان گفتم: ‏‏”فقط تا دم خیابون.“‏

‏”بریدی؟”‏

باز ازمن جلو افتاد. بلند گفتم: “فقط تا دم خیابون.“‏

داشت به سرعت می دوید. انگار نه انگار که من پشت سرش بودم. خواستم باز بلند بگویم کنار خیابان بایستد که دیدم ‏پژوی نقره ای رنگی از کنارم رد شد و کنار زنم سرعتش را کم کرد. پسری که نشسته بود جلو، سرش را بیرن آورد و ‏چیزی گفت. زنم نگاهش نکرد. همان طور داشت می دوید. تا جایی که می توانستم سرعت قدم هایم را بیشتر کردم. ‏ماشین گاز داد و دور شد. به خیابان که رسید، چند تا بوق زد و پیچید. کمی بعد، زنم کنار خیابان ایستاد. دست هایش را ‏به کمرش گذاشت و به من نگاه کرد. کنارش که رسیدم. گفتم: “چی گفت؟”‏

هنوز داشتم به ماشین نگاه می کردم که داشت به سرعت به سمت پایین خیابان حرکت می کرد.‏

‏”گفت بدو تا پاهات باز شه.“‏

گفتم: “آشغال”‏

بندهای کیف توی دستش بود. داشت به من نگاه می کرد که داشتم نفس نفس می زدم. گفتم: “ نباید جلوتر می دویدی.“‏

‏”چیز مهمی نبود.“‏

‏”آره، ولی نباید جلوتر می دویدی.“‏

به بالای خیابان نگاه کرد. باز بند کیف را روی شانه اش انداخت. گفت: “کاش ما هم ماشین داشتیم.“‏

‏”می خریم. تازه اولِِ شه.“‏

‏”منظورم همین امشبه.“‏

‏”خسته شده ی؟”‏

‏”تو خسته شده ی.“‏

‏”حاضرم تا خونه پیاده بریم.“‏

لبخند زد. چند قدمی از پیاده رو فاصله گرفتیم و منتظر تاکسی شدیم. تیرهای چراغ برق در امتداد هم، با فاصله های ‏مشخص، کنار درختان بلند کاج قرار گرفته بودند. یکی دو لامپی میان آن ها سوخته بود و روشنایی بقیۀ لامپ ها تمام ‏خیابان را روشن کرده بود. فکر کردم هر کدام از تیرها به جای چراغ، یک طناب دار کم دارند تا شبیه چوبۀ دار بشوند ‏و بعد سعی کردم خیابانی را بدون چراغ و فقط با طناب های حلقه شدۀ آویخته مجسم کنم؛ خیابانی شد شبیه خیابان ‏تاریکی که یک ب انگار توی خواب دیده بودم. یکدفعه متوجه ماشینی شدم که به سرعت از کنارمان رد شد. با خودم ‏فکر کردم اگر تعارف نکرده بودیم، الان نشسته بودیم توی ماشین عمویم. زنم گفت: “نکنه مجبور شیم پیاده بریم؟”‏

‏”بالاخره یه وسیله ا ی چیزی پیدا می شه.“‏

با این همه رفتیم نزدیک پیاده رو و از کنار خیابان حرکت کردیم. زنم نوک کفش را محکم به سنگی که جلوش بود، ‏کوبید. سنگ از روی زمین بلند شد، چند بار روی زمین خورد و بعد چند متر جلوتر، بی حرکت، روی زمین قرار ‏گرفت. گفت: “ قبل از ازدواجمون زیاد خونۀ عموت می رفتی؟”‏

‏”نه زیاد. ماهی یه بار، بعضی وقت ها هم دو ماه یه بار. از وقتی تو مغازۀ دوستش برام کار پیدا کرد، یه کم بیشتر شد.“‏

‏”از اون آدم هاست که دوست دارن همه فکر کنن غقل کلن.“‏

‏”خیلی دوست داره یه نقاشی ازش بکشی.“‏

لبخند زد. “فقط باید بهش بگی همین کراوات امشب شو بزنه.“‏

غش غش خندید. ماشینی که صدای بلند اگزوزش از دور می آمد، کنارمان سرعتش را کم کرد و بوق زد. برگشتم. با ‏انگشت خط صافی در هوا کشیدم و بلند گفتم: “انقلاب.“‏

سرش را به نشانه نفی تکان داد و دوباره سرعتش زیاد شد. زنم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفت: “کاش یه ‏تاکسی تلفنی خبر کرده بودیم.“‏

چیزی نگفتم. داشتم فکر می کردم چرا به همین ماشینی که از کنارمان رد شده بود، نگفته بودم دربست. لااقل تا همان ‏میدان انقلاب را دربست می رفتیم. به اطراف نگاه کردم. هیچ مغازه ای باز نبود. یکدفعه صدای ماشینی به گوشم خورد. ‏هر دومان ایستادیم. ماشین داشت آهسته به طرف ما می آمد. برایش دست تکان دادم. کنارمان که رسید، توقف کرد و ‏شیشۀ کناری را پایین کشید. گفت: “ تا میدون فردوسی می رم.“‏

از این بهتر نمی شد. سوار شدیم و ماشین راه افتاد. سرعتش هنوز زیاد نشده بود که لحظه ای برگشت و به ما نگاه کرد. ‏گفت: “مهمون بودین؟”‏

داشت از توی آینه نگاهِ مان می کرد. گفتم: “بله.“‏

با انگشت کنار دماغش را دست کشید. گفت: “بهتون می آد هشت ماه باشه ازدواج کرده باشین.“‏

زنم گفت: “چطور؟”‏

مرد لبخند زد. گفت: “خوب دیگه، پیداس.“‏

فرمان را بیهوده به چپ و راست می چرخاند و سرش هم در جهت حرکت فرمان تکان می خورد. توی آینه به زنم نگاه ‏کرد. گفت: “آخه هیچ آدم عاقلی این موقع شب تو خیابون ها پلاس نیست.“‏

باز کنار دماغش را دست کشید و پیچید به چپ. گفت: “من جای شما بودم، قدم زدن هامو می ذاشتم برای صبح.“‏

‏”گفتم که، تاکسی گیرمون نیومد.“‏

زنم گفت: “ما اگه تاکسی هم گیرمون نمی اومد، تا خونه پیاده می رفتیم.“‏

مرد چیزی نگفت. باز فرمان را به چپ و راست چرخاند و سرش را تکان داد. زنم سرش را به من نزدیک کرد. آهسته ‏گفت: “ طرف خُله.“‏

چیزی نگفتم. داشتم نگاهش می کردم. گوشۀ سبیل تابیده اش از پشت پیدا بود. گفت: “شما چیزی دربارۀ گرگ خون آشام ‏شنیده ین.“‏

زنم گفت: “گرگ خون آشام!“‏

مرد سر تکان داد و توی آینه به زنم نگاه کرد. “ تو روزنامه خونده م. این اسمی یه که پلیس بهش داده. هفتۀ پیش هم ‏گرفتنش.“‏

گفتم: “کی هست؟”‏

‏”واقعا نشنیده ین؟”‏

‏”از کجا باید بشنویم؟”‏

‏”همه درباره ش حرف می زنن.“‏

گفتم: “ما که نشنیده یم.“‏

مرد گفت: “از اون قاتل های زنجیره ای بوده. از اون قاتل های بالفطره که تو یه دوره چند تا آدمو می کشن.“‏

زنم گفت: “فکر کنم من یه چیزایی شنیده م.“‏

مرد گفت: “اگه قیافشو می دیدین، باور نمی کردین قاتل باشه. من مصاحبشو خوندم. از کشتن آدم ها لذت می بره. تموم ‏قربانی هاش هم دختربچه ها بوده ن.” به پهلو خم شد.، در داشبورد را باز کرد و توی آن را دست کشید. انگار داشت ‏دنبال چیزی می گشت. بعد درش را بست. گفت: “حالا فهمیدین چرا گفتم قدم زدن هاتونو بذاریت برای صبح ها.“‏

زنم گفت: “مگه نگفتین گرفتنش؟”‏

‏”چرا، ولی از کجا معلوم این گرگ های خون آشام زیاد نباشن.“‏

زنم شیشه را پایین کشید و آرنجش را گذاشت لب شیشه. گفت: “برای ما هیچ اتفاقی نمی افته.“‏

داشت بیرون رو تماشا می کرد. مرد گفت: “همه همینو می گن.” باز لحظه ای برگشت طرف من. “شما سیگاری که ‏نیستین؟”‏

‏”نه. چطور؟”‏

‏”این هم از شانس ماس. سیگارهام تموم شده.” آهسته گفت: “یه جا وامی سم می گیرم.“‏

کمی جلوتر، جلوِ دکه ای نکه داشت. از ماشی پیاده شد و با عجله دوید طرف دکه. بسته ای سیگار گرفت و برگشت. ‏وقتی سوار شد، گفت: “شانسم گفت. دیگه تا انقلاب سیگار فروشی نبوده.“‏

سیگاری روشن کرد و راه افتاد. من احساس خستگی زیادی می کردم. سرم را به طرف پیاده رو چرخاندم. مغازه ها به ‏فاصلۀ کم و تقریبا چسبیده به هم قرار داشتند. بعد کم کم فاصله شان ریاد شد و به ندرت مغازه ای دیده می شد و بعد ‏دوباره فاصلۀ کمی از هم پیدا کردند. مرد گفت: “من تقریبا هم سن های شما بودم که ازدواج کردم.“‏

داشت از توی آینه به من نگاه می کرد. بعد آهسته انگار با خودش باشد گفت: “خیلی دلم براش تنگ شده.“‏

متوجه زنم شدم که داشت نگاهش می کرد. گفت: “فوت کرده ن؟”‏

مرد آهسته گفت:“جدا شده یم.“‏

به سیگارش پک زد و دودش را کنار پنجره بیرون داد. زنم لحظه ای به من نگاه کرد و باز از پنجره بیرون را تماشا ‏کرد. گفت: “عین شما هفت هشت ماه بود ازدواج کرده بودیم. یه شب دیروقت رسیدیم تهرون. رفته بودیم شمال.از ‏اتوبوس که پیاده شدیم، یه جوون بیست و هفت هشت ساله جلومون سبز شد و ازمون پرسید کجا می ریم. بهش گفتم حسن ‏آباد. هنوز یادمه. گفت سی تومن. وقتی سوار شدیم دیدم یه نفر دیگه هم جلو نشسته.” دستش را از کنار پنجره برد بیرون ‏و ته سیگارش را انداخت. “فکر می کردم اون هم مسافره. خلاصه انداخت تو فرعی.“‏

متوجه زنم شدم که شیشه را بالا برده بود و خیره شده بود به مرد. راننده گفت: “دراومدم بهش گفتم آقا از آیزنهاور می ‏رفتین که نزدیک تر بود. ولی بی ناموس، هیچی نگفت. بالاخره رسیدیم به یه کوچه که یه طرفِ شو نساخته بودن. همون ‏جاها یه جا زد رو ترمز. بهمون گفت پیاده شیم. منم داد زدم اینجا کجاس؟ یهو دیدم اون جوونی که نشسته بود کنار ‏راننده، برگشت. لبۀ چاقوشو که دیدم، به خودم گفتم کارمون تمومه.“‏

درِ داشبورد را که باز کرد و بستۀ سیگارش را گذاشت توی آن. زنم دست راستش را گذاشته بود روی لبۀ صندلی جلوِ ‏من. مرد گفت: “زهره م آب شده بود. زنم بازومو سفت چسبیده بود. هیچ وقت قیافه شو اون لحظه فراموش نمی کنم. ‏بیچاره رنگ و روش شده بود عین گچ.” لحظه ای توی آینه نگاهِ مان کرد. “ساک مو نشونِ شون دادم. بهشون گفتم هر ‏چی دارم مال شما ها، فقط بذارین ما بریم. بعدش هم دست مو کردم تو جیبم و هر چی پول داشتم درآوردم گرفتم ‏جلوشون. جوونی که نشسته بود پشت فرمون، پیاده شد. گفت باهامون کاری نداره. گفت فقط پیاده شیم. زنم تو بغلم از ‏حال رفته بود. خلاصه پیاده شدیم. من رفتم کنار رانندهه و پول هامو گرفتم جلوش. بهم گفت نفسم دربیاد، می رم سینه ‏قبرستون.” به سبیلِ پرِ جو گندمی اش دست کشید و باز لحظه ای توی آینه نگاهِ مان کرد. “ بهش گفتم هر چی بخواد ‏بهش می دم، فقط بداره ما بریم. باورتون نمی شه، افتادم به پاهاش، عین بچه ها گریه کردم. تُف به من. داشتم بهش ‏التماس می کردم که یه دفعه صدای جیغ زنمو شنیدم. خواستم برگردن که دیدم پشتم آتیش گرفت.“‏

لحظه ای برگشت. گفت: “اگه پیرهنمو بالا بزنم، جاشو می بینین. خیلی عمیق بود.“‏

زنم گفت: “بعد چی شد؟”‏

‏”می خواستین چی بشه؟ همون جا افتادم. تو همون حال، صدای جیغ زنمو می شنیدم. بعد دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشم ‏هامو باز کردم، هنوز هوا تاریک بود. ماشینه هم رفته بود. بعد دیدم زنم یه ذره اونورتر افتاده رو رمین. پیرهن تنش ‏نبود.“‏

به زنم نگاه کردم که خیره شده بود به مرد. گفت: “به پلیس خبر ندادین؟”‏

مرد گفت: “دیگه کاری نمی تونستن بکنن.“‏

رسیده بودیم بالای پل حافظ. چراغ های میدان فردوسی از آنجا پیدا بود. مرد گفت: “راستِ شو بخواین از اون به بعد ‏دیگه دلم نمی خواست با زنم زندگی کنم. نمی دونم چرا. همه ش اون صحنه جلوِ چشمم بود.“‏

احساس کردم زنم می خواهد چیزی بگوید، اما نگفت. مرد گفت: “هنوز، خیلی شب ها، خواب همون شبو می بینم.“‏

دستش را دراز کرد به طرف داشبورد. گفتم: “ممنون. ما همین کنار پیاده می شیم.“‏

کشید سمت راست و کنار میدان نگه داشت. گفتم: “چقدر می شه، آقا؟”‏

‏”مسافرکش نسیتم.“‏

با این همه دو اسکناس هزار تومانی جلواَش گرفتم. باز گفت: “مسافرکش نیستم.“‏

‏”خواهش می کنم بگیرین.“‏

پول را گرفت و ما پیاده شدیم. وقتی داشتیم می رفتیم به سمت پیاده رو، صدای بوق ماشینش را شنیدیم. از کنار پیاده رو ‏به سمت پایین خیابان به راه افتادیم. من هر از گاهی زیر چمی زنم را، که آرام کنارم راه می رفت، نگاه می کردم. ‏نزدیکی های کوچه مان دستم را آهسته به طرف انگشتان دراز کردم. یکدفعه دستش را کشید. سر کوچه که رسیدیم، ‏لحظه ای ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.‏

ساعتی بعد هر دو کنار هم، روی تخت، دراز کشیده بودیم. زنم به پشت خوابیده بود. احساس می کردم چشم هایش بازند. ‏آهسته گفتم: “خوابی؟”‏

گفت: “نه”‏

‏”امشب خیلی خسته شدی.“‏

چیزی نگفت.‏

‏”اصلا نمی دونستم می تونی به این خوبی بدوی.“‏

وقتی جوابم را نداد، فکر کردم خوابش برده.. پلک هایم را روی هم گذاشتم روی هم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. ‏خواب و بیدار بودم که شنیدم گفت: “هیچ می دونی قرار بود با یه نفر دیگه ازدواج کنم؟”‏

چشم هایم را باز کرد. گفتم: “هیچ وقت نگفته بودی.“‏

‏”بابام خیلی اصرار می کرد. طرف بازاری بود، از اون بچه پولدارهایی که تا از سربازی می آن، با پدر مادرِشون راه ‏می افتن خونۀ این و اون خواستگاری.“‏

‏”خوب؟”‏

‏”اون یه ساعت اول حالم ازش به هم خورد. تا تونست از خونه و املاک و ماشین و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه ‏حرف زد.“‏

نگاهش کردم. خیره شده بود به سقف. گفت: “ول کن هم نبود. تا یه مدت مدام تلفن می کرد. یه بار هم بالاخره باهام ‏بیرون قرار گذاشت.“‏

‏”رفتی؟”‏

‏”بدم نمی اومد با این جور آدم ها آشنا بشم.“‏

‏”خوب؟”‏

‏”پسر بدی نبود. واقعا می گم. خیلی آدم ساده ای به نظر می رسید، از اون ها که جونِ شونو فدای زنِشون می کنن.” ‏پاهایش را روی هم انداخت.” یه مدت با هم رفت و آمد کردیم. البته بی اینکه بابا و مامان بو ببرن.“‏

هنوز خیره شده بود به سقف. گفتم: “کی تموم شد؟”‏

‏”چی؟”‏

‏”رابطه تون؟”‏

غلت زد به طرف دیوار.” وقتی پای تو اومد وسط.“‏

چیزی نگفتم. در جهت مخالفش به آن سوی تخت، غلت زدم. پلک هایم را روی هم گذاشتم. داشتم به حرف هایش فکر ‏می کردم. به رابطه ای که به خاطر من به هم خورده بود. سعی کردم قیافۀ آدمی را که می گفت، توی ذهنم مجسم کنم. ‏بعد یکدفعه یاد صحنه ای افتادم، یاد یکی از راه های پردرختی که به درِ شرقی پارکِ لاله می خورد؛ زنم نشسته بود ‏گوشۀ یکی از صندلی های کنار راه و مردی کمی آن طرف تر، پاهایش را روی هم انداخته بود. حتی انگار پیراهن سفید ‏به تن داشت. یکدفعه صدایی شنیدم. چشم هایم را باز کردم. صدای آهستۀ گریۀ زنم بود. چند لحظه در تاریکی به آن ‏گوش دادم و این آخرین چیزی بود که از آن شب به یاد دارم.‏

sovashon697_s.jpg

نگاه

‎ ‎خرده جنایات زناشویی‎ ‎

‏«من عاشق آدم های پولدارم» عنوان مجموعه داستانی از سیامک گلشیری است که نشر مروارید سال گذشته آن را ‏روانه بازار کتاب کرد. این مجموعه شامل ده داستان کوتاه است که امسال در اغلب جوایز ادبی که در ایران برگزار ‏شد، نامزد دریافت جایزه بود. ‏

‎ ‎داستان هایی بدون سرانجام‎ ‎

داستان های کوتاه گلشیری در این مجموعه مقید به هیچ نقطه آغاز و پایانی نیستند. داستان هایی ظاهرا بی سر و ته که ‏تنها بخشی از زندگی شخصیت های قصه را برای خواننده روایت می کنند و درست جایی تمام می شوند که خواننده ‏خودش را برای اتفاق هایی که قرار است بیفتد آماده می کند. البته قرار هم نیست که اتفاقی نیفتد. فقط روایت گلشیری ‏در نقطه ای از زندگی آدم های داستانش تمام شده است و دیگر او اتفاق های بعدی را برای خواننده روایت نمی کند. ‏خواننده داستان های گلشیری بعد ازاین که بلافاصله وارد فضای داستان می شود، از لابه لای حرف هایی که بین ‏شخصیت ها زده می شود و اتفاقاتی که رخ می دهد، به تدریج متوجه مکان، چگونگی شخصیت ها و خیلی چیزهای ‏دیگر می شود. خود گلشیری هم اذعان داشته است که مثلانمی داند وقتی در انتهای «لیلیوم های زرد» صدای جیغ از ‏خانه ای که شخصیت های اصلی از آن خارج شده اند شنیده می شود، چه اتفاقی قرار است بیفتد. او می گوید:« من هم ‏فقط صدای جیغ را شنیدم.»‏

‎ ‎خلق آدم هایی باورپذیر‎ ‎

نکته مشخص این است که گلشیری تلاش زیادی برای نزدیکی به واقعیت و خلق آدم های واقعی و باورپذیر دارد. تا ‏جایی که در قسمت هایی از داستان های او این شبهه برای خواننده به وجود می آید که آدم های گلشیری و قصه های او، ‏واقعیت هایی بوده اند که او آن ها را عینا به داستان تبدیل کرده است. مثل این است که هر چیزی در اطرافش اتفاق افتاده ‏و او آن را دیده یا شنیده، به داستان تبدیل شده است.‏

‎ ‎شباهت ظاهری داستان ها‎ ‎

در داستان های گلشیری و به خصوص بین شخصیت های داستان های او، شباهت های ظاهری دیده می شود که به نظر ‏می رسد آگاهانه و در جهت ارائه ترکیبی ازمفاهیم روی یک تم مشخص – مثلا تنهایی آدم ها – کاربرد پیدا کرده است. ‏آدم های داستان های او، آدم هایی کاملا معمولی هستند که با این که هر یک ماجرای خودشان را دارند شبیه هم از کار ‏در آمده اند. خیلی ها این شباهت ظاهری را به نوعی سبک نویسندگی سیامک گلشیری می دانند.‏

‎ ‎عنوان داستان ها‎ ‎

نام داستان های این مجموعه چیزی از فضای داستان را در ابتدا بریا خواننده فاش نمی کند. مثلا داستان «گرگ خون ‏آشام» را که می خوانیم، به راحتی دیده می شود که در طول داستان مدام به دنبال یک گرگ خون آشام می گردیم. در ‏جاهایی فکر می کنیم که منظور از گرگ خون آشام، راننده است و در بعضی مواقع هم گرگ خون آشام را به همان آدم ‏هایی تاویل می کنیم که چند سال پیش به زن راننده تجاوزکرده اند و حالا راننده قصه اش را برای زن و شوهر جوانی ‏که نیمه شب آن ها را سوار ماشین خود کرده، تعریف می کند. البته این گونه نام گذاری تنها به این مجموعه اختصاص ‏ندارد، بلکه غالبا عنوان داستان های گلشیری، چیزی از داستان را بازگو نمی کنند، فقط قرار است خواننده را فریب ‏دهند. ‏

‎ ‎محور اصلی داستان ها‎ ‎

بیشتر از هر چیزی اطراف روابط یا به عبارتی «خرده جنایت های زناشویی» سیر می کنند و به همین دلیل به نظر می ‏رسد که گلشیری به تکرار، نثری یک دست و داستان هایی بدون اتفاق رسیده است که آن قدر مضامین آنها برای خواننده ‏تکرار شده که در ذهن او چالش شدیدی را به وجود نمی آورند. علاوه بر این خیلی ها اعتقاد دارند عنوان کتاب «من ‏عاشق آدمهای پولدارم» در واقع توصیفی از شخصیت گلشیری است. این که او بیش از هر چیزی در ستایش زندگی ‏روزمره خرده بورژوایی می نویسد. ‏

‎ ‎پی نوشت:‏‎ ‎

‏1- بنیاد فرهنگی - مطالعاتی هوشنگ گلشیری به همت جمعی از یاران او تاُسیس شده است. این بنیاد فرهنگی ‏غیرانتفاعی و مستقل است و پس از درگذشت نویسندهُ بزرگ معاصر، هوشنگ گلشیری، برای تداوم حضور او در ‏عرصهُ ادبیات داستانی و تاثیرش در این عرصه از طریق ‌‌آموزش و یاری دادن به داستان‌نویسان جوان تشکیل شده ‏است. فکر اولیهُ تشکیل این بنیاد اهدای جایزهُ سالانه به آثار برتر ادبیات داستانی بود‌؛ فکری که گلشیری در آ‌خرین ‏ماه‌های عمر خود در سر می‌پروراند. در هفتمین روز درگذشتش، بر مزار او اعلام شد که بنیادی به نام او تشکیل خواهد ‏شد تا تحقق این خواست او تضمین شود. ‏

sovashon697_3.jpg

در باره نویسنده

‎ ‎سیامک گلشیری: روایت تهران معاصر‎ ‎

سیامک گلشیری در بیست و دوم مرداد ماه 1347 در یک خانواده فرهنگی در اصفهان متولد شد. دوران کودکی را در ‏اصفهان سپری کرد و سپس در شش سالگی به همراه خانواده، به سبب تغییر شغل پدر، به تهران مهاجرت کرد. بعد از ‏انقلاب، در 1359، بار دیگر به اصفهان بازگشت. در اواخر دوران دبیرستان به فعالیت های نمایشی روی آورد و ‏چندین نمایشنامه را روی صحنه برد. با پایان این دوران تحصیلی، این فعالیت ها هم قطع شد. پس از آن به خدمت ‏سربازی اعزام شد و از آنجا که تنها پسر خانواده بود، از رفتن به جبهه معاف شد. او در این دوران به فراگرفتن زبان ‏آلمانی روی آورد. پس از پایان این دوران، در سال 1369، تحصیلات خود را در رشته زبان آلمانی آغاز کرد. در این ‏دوران به تدریج نه تنها به ادبیات آلمان، که به ادبیات تمامی جهان علاقه مند شد و در کنار خواندن آثار نویسندگان ‏آلمانی، به مطالعه آثار مشهور ادبیات جهان نیز پرداخت. در سال 1375، پس از نوشتن رساله ای با عنوان داستان ‏کوتاه در آلمان، پس از جنگ جهانی دوم، موفق به گرفتن درجه فوق لیسانس زبان و ادبیات آلمانی شد.‏

گلشیری فعالیت ادبی اش را از سال 1370 آغاز کرد. اولین داستان کوتاه او به نام “یک شب، دیروقت” در 1373، در ‏مجله آدینه به چاپ رسید و پس از آن داستان های زیادی در مجلات مختلف ادبی، نظیر آدینه، گردون، دوران، کارنامه، ‏زنده رود، زنان، کلک و چندین و چند مقاله در روزنامه های مختلف به چاپ رساند و سرانجام در 1377 اولین مجموعه ‏داستانش با عنوان از عشق و مرگ منتشر شد. آثار تالیفی او مجموعه داستان های”از عشق و مرگ”، “همسران” نامزد ‏دریافت جایزه ادبی یلدا برای بهترین مجموعه داستان سال1379، “ با لبان بسته” برنده لوح تقدیر بهترین مجموعه ‏داستان سال1382 جشنواره یلدا و نامزد دریافت جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات برای بهترین مجموعه داستان ‏سال 1382، مجموعه داستان “عنکبوت” و “ من عاشق آدم های پولدارم”، رمان های “ پاییز لعیا”، “کابوس”، “ شب ‏طولانی”، “مهمانی تلخ” نامزد دریافت جایزه مهرگان برای بهترین رمان سال 1381، “ نفرین شدگان” و “چهره پنهان ‏عشق”، آثار ترجمه شده “اندوه عیسی”( مجموعه هفده داستان و یک نمایشنامه )نوشته ولفگانگ برشت، “میراث”( ‏رمان) نوشته هانریش بل، “ نان آن سالها” (رمان) نوشته هانریش بل، “نان مقدس”(یک داستان)نوشته هانس بندر، ‏‏”چاپلین”( زندگی و آثار چارلی چاپلین)، زیباترین افسانه های جهان (همراه با علی عبداللهی)، “چه کسی از ویرجینیا ‏وولف می ترسد”( نمایشنامه) نوشته ادوارد آلبی، در حوزه ادبیات کودک و نوجوان:“سمک عیار” (تحلیل و تلخیص ‏سمک عیار)، قصه دیگچه و ملاقه (یک داستان) نوشته میشائیل انده. ‏

بیشتر داستانهای گلشیری در ایران معاصر و به ویژه تهران معاصر اتفاق می افتند و با نگاه کاملا رئالیستی به انسان ‏معاصر و رابطه اش با جامعة معاصر می پردازند. از مشخصات داستانهای او می توان به صحنه های متعدد و کنش ها ‏و واکنشهای شخصیت ها و دیالوگ های بسیار اشاره کرد.‏