دیکتاتورخوانی در زندان

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

امروز زودتر از همیشه بیدار شدم، به علت سرمای صبحگاهی که وجودم را می‌گیرد. پزشک عمومی زندان، دکتر فلاح، آن را چندان جدی نمی‌گیرد و به سرد شدن هوا ربط می‌دهد؛ “خنک شدن هواعامل مهمی در این سحرخیزی است و در کنارش دیرتر شدن زمان طلوع خورشید!”

 اما هر چه هست بد نیست. مرا به عادت گذشته باز می‌گرداند؛ چه در زمان آزادی و چه در دوران بازداشت در بند ۲۰۹ اوین و چه ایام بسیار کوتاهی که در بند عمومی ۳۵۰ زندانی بودم. حتی در مدت کوتاه اقامت در بند ۲ زندان فردیس کرج یا بند ۲ رجایی شهر. در تمام این موارد امکان ورزش و هواخوری پیش از ساعت ۶/۵ صبح فراهم بود. اما اینجا هر چقدر هم سحرخیز باشی باز پیش از ساعت ۸ نمی توانی وارد محوطه ی هواخوری بشوی؛- زمان آغاز کار کارخانجات. زندانیان پس از ورود چند دقیقه ای ورزش اجباری دارند و بعد در دل کارگاه های مختلف گم می شوند. زندانیان سیاسی‌ اما از هفت دولت آزادند، نه آمار خارج از رختخواب دارند، نه ورزش اجباری و نه حتی بیرون آمدن از حسینیه، جز آنکه خود اراده کنند.

 آمارگیری سرسری و چند دقیقه زودتر باز شدن در خروجی، مرا زودتر راهی حیاط کرد و ورود به محوطه ی جهاد. اول شدم، چه رکوردی زدم و چه بخت و اقبال فراوانی! به قول فروغ خود را به ثبت رساندم…

 راهروی آهنی محصور در میان ورق‌های فلزی و نرده‌های زندان گونه را که طی کردم و از یک دو پیچ اولیه گذشتم و به محل فرود از پلکان رسیدم، از بالای داربست‌های پوشیده شده با برگ‌های تاک، در باغچه ی روبه‌رویی، فواره ی جدید را آب فشان بر روی حوضچه ی تا دیروز خشک مشاهده کردم. مژده ی صبحگاهی خوبی بود، آغازی برای شکل گرفتن یک پارک کوچک.

 عمو شعبان خبر این برنامه را چند روز پیش به من داده بود، اما آن زمان چندان جدی اش نگرفتم. او در حال کندن بوته‌های سیب‌زمینی ترشی- پیش از به گُل نشستن-، جابه‌جا کردن محل شمشادهای سبز و کندن نیلوفرهای خودروی انباشته شده در محل تجمع و غذاخوری گنجشک ها، وقتی کنجکاوی مرا دید موضوع را با من در میان گذاشت که به معنایی وردست و کمک کار غیررسمی اش به حساب می آیم.

 حال فوران فواره ی آب در طلیعه ی صبح خبر از جدی بودن این برنامه داشت، البته با آهنگِ کُند گذران امور در زندان. سه چهار ماهی است که ما اینجا مستقریم و آن ها دارند توالت و حمام طبقه بالا، سالن ۹ را درست می‌کنند، کاری که در بیرون یک هفته‌ای انجام می شود،ً هنوز جواب نداده است. همان طور که در بند۲، کار مشابهی در سالن پنج، طی سه هفته‌ای که آنجا اسکان داشتم، حتی به مرحله ی نهایی خود نیز نرسید. در چنین زمان هایی، زندانیان یک طبقه از بند که گاه جمعیت‌شان از دویست نفر هم فراتر می‌رود مجبورند برای حمام کردن و توالت رفتن راهی طبقات دیگر شوند و باری ‌شوند بر دوش جمعیت بیشتر از ظرفیت دو طبقه ی دیگر. در این وضعیت صف‌های بلند، درازتر می شود و بحث و درگیری های زندانیان بیشتر، بخصوص در زمان‌های خاصی از شبانه‌روز.

 پلکان که طی شد و پیچیدم سمت چپ، مشاهده کردم در حوضچه ی دیگر و فواره ی آن تحولی ایجاد شده است، کاری در زندان تقریبا غیرممکن. کارگرهای بخش تاسیسات قادر بودند که از غروب دیروز تا آخر شب لوله‌کشی حوضچه ی متروکه را به سرانجام برسانند و فواره ی آن را هم راه اندازی کنند، اما نصب پرنده‌ای به جای فواره ی قدیمی در حوضچه ی وسط میدان به این سرعت مسلما انجام شدنی نبود. 

 پرهیب پرنده‌ای زیبا برفراز لوله ی فواره خودنمایی می‌کرد و گرداگرد حوضچه نیز گنجشک های شیطان- نشسته بر لب پاشوره ی حوض یا نرده‌های کنار باغچه‌ها- جا گرفته بودند و تک توکی هم جا خوش کرده بر شاخه‌های درختان بید و شن- به همراه یک دو جفت قمری در حال دویدن و برای آب خوران در کناره حوض ایستادن.

 با نزدیک شدن من به این مکان، فواره ی جدید غیب شد و پر پرواز گرفت در میان دیگر پرندگان، همراه با تک قمری نشسته بر روی نرده باغچه زیر درخت بید. پس اتفاقی در این سو نیفتاده بود. تنها پرنده ای خوش ذوق نشسته بود بر سرچشمه ی جوشان آب، تا لبی تر کند و روز را آغاز. حضور زودهنگام من، ضیافت صبحگاهی پرندگان و نغمه‌خوانی آنان را برهم زده و عیش‌شان را منقض ساخته بود، اما چاره چه بود؟ صبح آغاز شده بود و درهای محوطه ی جهاد گشوده شده بود بر روی زندانیان و کارگران. زیادش دو سه دقیقه‌ای من زودتر آمده بودم، این که گناه بزرگی نبود.

 ابتدا، یک راست رفتم به سمت تک دستگاه باقی مانده از وسایل بدن‌سازی. در حالی که دیگران به ورزش اجباری مشغول شده بودند، نشستم بر نیمکت مخصوص و شروع کردم به نوشتن یادداشت های روزانه تا زمان فیزیوتراپی برسد و نوبت اول تلفن و بعد، باز من و حیاط و کتاب! فکر نمی‌کنم آن بخش از آرزوهایم برای کتاب خواندن فراوان در ایام بازنشستگی، در زمان آزادی هم به این خوبی و راحتی قابل تحقق بود.

 دیروز رمان ”برنج بی‌باران”را به انتها رساندم و امروز هم ”اژدهاکشان” یوسف علیخانی را که مجموعه داستانی است پیرامون زندگی مردمی روستایی و در حال مهاجرت به شهر- قزوین. این کتاب برنده ی جایزه اول جلال آل احمد شده و نامزد جایزه هوشنگ گلشیری. کتاب سبک و سیاق خاص خود را دارد و به گونه ای زنده کننده ی فضای داستان‌ها و نمایشنامه‌های مرحوم غلامحسین ساعدی. گمان نمی کنم که این نوع داستان ها، جذابیت چندانی برای نسل جدید داشته باشد. وقتی خواندن آن به من نمی‌چسبد – حتی درون زندان و در شرایط بی کتابی- نمی دانم که نوشتن‌ این نوع مطالب چه باری از دوش مردم برمی‌دارد و چه روزنی به زاویای پنهان انسان امروزی- انسان شهری و انسان… می‌گشاید؟!

 به هر حال در این دوران وانفسای ممیزی و سانسور و… انتشار و خواندن این کتاب‌ها هم غنیمت است، اژدهاکشان جزو مجموعه کتاب‌هایی بود که مهتاب از انتشاراتی بازارچه گیشا- دوستی عزیز- تهیه و برایم ارسال کرده بود. رویا آن ها را سه هفته پیش آورد.

 آخرین مورد از این مجموعه ”در محاق” است، تالیف سهیلا بسکی. او مترجم و نویسنده‌ای هم نسل و هم سن ماست و احتمالا گزیده شده ی سیاست در دوران اول انقلاب، و بعد هم دوران زندگی در تبعید خود خواسته یا… کتاب، دربردارنده ی دو داستان نسبتا بلند است، یکی با همین نام و عنوان و دیگری گذشته‌ای است که نمی‌گذرد.

 در دور دوم حضور در هواخوری این کتاب را همراه خود داشتم با دو کتاب ”سازمان مجاهدین- جلد سوم” و رمان مشهور ”سور بز”. کتابی است درباره دوران حکومت‌های نظامی دیکتاتوری ناشی و عریان در آمریکای لاتین، هم عصر انقلاب کوبا. نوشته‌ای است از ماریو بارگاس یوسا، نویسنده ی صاحب نام دومینکنی با سبک و سیاق نویسندگان این منطقه و البته بیشتر رئالیستی و با ترجمه ی دلچسب عبدالله کوثری. بعضی از برخوردها و شیوه‌های این نوع حکومت کردن، به ویژه در حذف مخالفان، گویی پس از نیم قرن در گوشه‌ای دیگر از جهان، در نیم‌کره ی شرقی، در حال تکرار است!

 هنوز بر روی نیمکت ننشسته و کتاب اول را نگشوده بودم که معاون جهاد را در کنار خود دیدم، آقای “ن”، جوانی خوش برخورد و مبادی آداب. جلو آمد و سلام و علیکی گرم کرد. فرصت را غنیمت شمردم و وعده ی چند هفته پیشش را به یادش آوردم، در خصوص ساخت و نصب دستگاه های ورزشی برای زندانیان. همچنین گله کردم بابت انتقال مستقیم دستگاه‌ها از کارگاه به کامیون یا انتقال مستقیم به محل فروش. ”این اقدام در عمل محروم کردن ما از دستگاه‌های عاریتی است”. پرسید: از کدام دستگاه‌ها نصب شود، برای شما بهتر است؟

 با هم راهی کارگاه ساخت وسایل ورزشی شدیم. در راه، اسمم را پرسید. تعجب کردم. تصورم این بود که مرا می‌شناسد و نامم را می‌داند که این طور گرم گرفته است. با این وجود چیزی نگفتم و تنها به ذکر ”سحرخیز” بسنده کردم. او اضافه کرد: ”عیسی سحرخیز؟” با سر حرفش را تایید کردم. پرسید: ”دوستانت را ندیدی؟” با شگفتی گفتم :کدام دوستان؟ از سه نفر از همراهانش در دقایقی پیش نام برد که از کنار من گذشته بودند، اما من غرق در مطالعه و افکار خود و سر در کتاب. متوجه ی حضور کسی نشده بودم، چه رسد به دوستان احتمالی. پس از دیدن دستگاه‌ها و سفارش او به مسؤول کارگاه برای تولید ونصب چند مورد، در راه بازگشت توضیح داد که ” آن ها از مسوولان ایران خودرو بودند. شما را که دیدند اسم تان را گفتند و از من پرسیدند که درست حدس می‌زنند. به این دلیل بود که خودم هم نام تان را پرسیدم که مطمئن شوم اشتباه نمی‌کنم”.

 بعد هم چند کلمه‌ای در مورد پرونده‌ام پرسید و حکم صادره توسط دادگاه انقلاب. در حالی که راهی بخش اداری بود، حرف بسیاری از خیرخواهان را تکرار کرد: ”کنار بگذار نوشتن را. حیف نیست که…“. باقیمانده ی سخنش در همهمه ی زندانیانی که به او نزدیک می‌شدند و پچ پچ گنجشکانی که بر روی شاخسار بید سر در پی هم داشتند، گم شد.

 حرف او باز مرا برد به دنیای دیگری. خیره شدم در پهنه ی زرد روبه‌رویم که هر روز بیشتر شکل می‌ گیرد و تابلوی زیباتری را می آفریند. با جوشش درونی غنچه‌ها، زردی گل ها بیشتر بر سبزی برگ‌ها غالب می‌شود. رگه‌ای از خطوط صورتی و بنفش نیز که نیلوفرها آن را شکل داده‌ اند و تا شیروانی خاکستری بالا رفته، هنر نقاش چیره دست طبیعت را تکمیل کرده است. 

 واقعیت این است که پاسخ این پرسش تکراری را خودم هم خوب نمی دانم. قدمت آن اکنون به یک دهه می رسد و اگر خانواده را جزو مردم بدانم، می شود سه دهه. گمان نمی‌کنم تا آخر عمر هم بتوانم جواب مناسبی برای این سوال بیابم. زمانی تاکیدم بر روی ” دوران بازنشستگی” بود. اما حالا که لحاظ سنی واز منظر اداری بازنشسته شده‌ام، آیا از لحاظ سیاسی هم می‌توانم سن و سال خاصی را برای دوران بازنشستگی ذکر کنم؟ دست کم در مورد من، چه بخواهم و چه نخواهم، ایام حبس جزو دوران فعالیت و کار سیاسی خواهد بود- چه در زندان ساکت باشم و تنها حبس بکشم، یا در این جا هم آرام نگیرم و…

 پیش گرفتن راه دوم می‌تواند زمینه‌ساز صدور احکام جدید باشد و طولانی‌تر شدن مدت حبس و تعویق افتادن زمان بازنشستگی سیاسی! این در حالی است که معلوم نیست، پیامد آزادی چه خواهد بود، واقعا بازنشستگی؟ گمان نمی‌کنم در این اوضاع و احوال سیاسی ایران چنین کاری از دست من یکی برآید. حتی در مخیله ام هم نمی گنجد، قلم را غلاف کردن و چیزی ننوشتن، لب را دوختن و چیزی نگفتن، و…

 تازه از این افکارم خودم را رها کرده بودم و باز مشغول به خواندن که خادمیان از راه رسید. رضا از درگیری جدید، باز بر سر زمان تلفن گفت و دست به یقه شدن دوباره با مصطفی؛ این بار همراه با مهدی، آن هم در برابر سر وکیل بند. دقایقی بعد محمودیان هم از راه رسید. در حالی که به سمت محل قدم زدن احمد و مجید و منصور و مسعود می‌رفت در کنار نیمکت من ایستاد و به شرح ماوقع پرداخت: ”به مصطفی گفتم که وقتش تمام است، باید تلفن را قطع کند. ناگهان گوشی را بر زمین گذاشت، با دست گردنم را گرفت و…“ مهدی حسابی عصبانی بود. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد، بخصوص حالا که همه به او توصیه می‌کنند درگیر نشود و اجازه دهد مسؤولان زندان این معضل را حل کنند و این غده ی چرکین را از دل حسینیه بیرون بکشند. اما چطور؟ هیچ‌کس نمی‌داند!

 مهدی پیش از بازگشت به حسینیه گفت که تصمیم دارد نزد کرمانی، مسؤول حفاظت زندان برود، برای طرح شکایت جدید. توصیه شد که این کار را کنار بگذارد، چون بی‌فایده است. در مقابل گفته شد که بهتر است نزد گرامی برود و به او هشدار دهد که اگر به وعده ی هفته ی پیش خود عمل نکند خود ما دست به کار خواهیم شد و مصطفی را به حسینیه راه نخواهیم داد. محمودیان این توصیه را پسندید و پیشنهاد درحاشیه ی آن را؛ مشورت با دوستان هم فکر. مسیر آمده را بازگشت و پس از دقایقی مسیر رفته را به سوی در خروجی طی کرد.

 شب، وقتی مصاحبه ی نازنین داوودی را با رادیو… شنیدیم، متوجه شدیم که ارژنگ کماکان خود را در حال اعتصاب می‌داند هر چند نصفه و نیمه و به سبک خاص خود. حدس می‌زدم که بیان دستاوردهای مورد نظر آن چنان مشعشع نبوده که بتواند بگوید که اعتصاب غذای بیش از ۶۰ روزه را به خاطر آن شکسته‌ام، بخصوص که دو هفته بود که ملاقات حضوری انجام می‌شد. یک مورد آن هم با تلاش من، ترتیبش به شکل فوق‌العاده داده شده بود. بخشی از مصاحبه ی همسر ارژنگ مربوط می شد به بحث اعتصاب غذا در اعتراض به وضعیت تلفن و نداشتن ملاقات. خبرنگار در مورد انجام ملاقات های اخیر کنجکاوی کرد و خانم داوودی من من کنان به آن جواب داد: ”ملاقات بوده، اما یک ماه و نیم قطع بوده است و…”

دقایقی پس از پخش این مصاحبه؛ حشمت به درون کازینو قدم گذاشت، همراه با این توصیه که باید کاری کرد و چاره‌ای اندیشید. بی حوصله خطاب به طبرزدی و دیگر دوستان حاضر گفتم که در این مورد من را معاف کنند و دورم را خط بکشند. توضیح دادم که همان یک بار پادرمیانی برای هفت پشت و جد و آبادم کافی است. بخصوص امروز که سالگرد وفات مامان است، این بخش را در دلم گفتم و شروع کردم به صلوات فرستادن و حمد و سوره‌ خواندن برای پدر و مادر و برادر شهید. 

 حشمت صبح نیز با این خبر آمده بود که بچه‌هایش را در زمان ورود به منزل کروبی، در حالی که دسته گلی به همراه داشته اند، دستگیر کرده‌اند. درست همان برنامه ی اجرا شده در اطراف منزل موسوی. زهرا رهنورد را به ماشین پارک شده در همان نزدیکی برده و سرپایی بازجویی کرده بودند و تفتیش بدنی. با این وجود حشمت می‌گفت که برخورد با فرزندانم محترمانه بوده و پس از مدت کوتاهی پسرها را آزاد کرده‌اند.

پنجشنبه صبح ۲۵/۶/۸۹ ساعت ۰۵:۹ هواخوری جهاد، بند۳ کارگری رجایی شهر

پس از نگارش:

پس از مدت‌ها غیبت، برای آشپزی به آتش‌خانه رفته بودم، برای پختن ورقه با بادمجان تازه…. نزدم آمد. با لحنی جدی پرسید: ”حرفی بزنم؛ عصبانی نمی‌شی؟” پاسخ دادم: تا چه باشد؟”. در مورد تهیه و انتشار بیانیه‌ای جدید صحبت کرد، در حمایت از صحبت‌های هاشمی در مجلس خبرگان. با لحنی توام با شوخی و جدی تاکید کردم که ” تا مدت‌ها با شماها چیزی امضا نمی‌کنم. اهل این حرف‌ها نیستید و…“. حسابی از کار چند روز پیش آن ها دلخور و عصبانی بودم.