برای برادرم ضیا...

زهره اسدپور
زهره اسدپور

رفرش کردن صفحه نیز کارگشا نبود، جواب تکرار می شد و من خوش باورانه تقصیر را به گردن ازدحام کاربران می انداختم و پهنای کم باند! اما نمی شد که یک هفته تمام، پهنای باند فقط برای گرفتن پاسخ ارشد من، ناکافی باشد!…و این جا بود که کم کم خاطراتم معنا می یافتند، گفتگوی دوستانه ای که هشدار داده می شوم به ناتمام ماندن تحصیل….

برادرم ضیا، آیا داستان ستاره داری تو هم این گونه شروع شد؟ و بعد خاطراتت پررنگ تر از همیشه به یادت آمد؟

یاد آن روز تلخ که تو و دوستان متحصن ات را از  صحن دانشگاه مازندران، بیرون کشیدند و به زندان افکندند؟ یا آن روز که بعد از آزادی همه، تو همچنان گروگانی بودی که تنها به مدد اعتراضات گسترده می توانستی آزادی را ببینی؟ شاید تو نیز آن روزها و روزهای بعد بارها شنیدی که بی خود برای ارشد نکوشی، مگر نه اینکه این زن که من زانو به زانویش نشسته ام، این زن که چشمهایش پر از عشق است و سر به زیری، از تماس های ناشناس تهدید آمیزی می گوید که تورا در آن سالی که برای ارشد می خواندی، دوره ات کرده بود….

شاید می دانستی که حضور بیشتر تو را در خانه ات دانشگاه، تاب نخواهند آورد، شاید پیشاپیش پیش بینی می کردی  در روزهایی نه چندان دور، با همه ی نامداری ات، برای مونیتور های بیروح ناشناس باقی خواهی ماند؟

برادرم ضیا، بگو که به مدد کدامین ایمان، کدامین اراده، کدامین امید سرافراز، در آن شهربندان تهدید و توهین، مجالی می یافتی برای درس خواندن؟

چند سال از آن روزها گذشته است، در خانه ی پدری ات هستیم و مبهوت روحیه ی مردی مانده ایم که می تواند این چنین با لبخند از آن همه سختی راه بگوید، از بار آخری که صدها کیلوتر از سمنان تا تهران و از تهران تا اهواز رفته است، اما ملاقاتی چند دقیقه ای  با تو را نیز از او دریغ کرده اند! و او برگشته است بی دیدار تنها پسرش…و هنوز کوهی است از امید و ایمان…

خواهرت از روزهای بعد از اعلام نتایج می گوید؛ از زمانی که دیگر می دانستی ستاره داری ومحروم از تحصیل، از روزهایی که راه دیگری پیمودی، راهی جدا از تسلیم در سکوت، یا سپردن تعهدی مبنی بر سر به راه بودن، و با یاران دیگرت شورای دفاع از حق تحصیل را پی افکندی تا فارغ از همه ی اعتقادات و مرزبندی ها، سنگری بگشایی برای دفاع از حق مسلم تحصیل…

می دانم در زمانه ی مرزبندی های واهی، در دوره ی اعتلای اعلام موضع های فردی! در دوره ی ذره بین به دست گرفتن و  رصد کردن اختلافات، جرم تو بخشودنی نیست؛ جرم جوان مهربانی که می داند در این عرصه دیگر مهم نیست که بهایی باشی یا مسلمان، چپ باشی یا راست، مذهبی یا لاییک، هر چه باشی حق تو است تا در سرزمین مادری ات درس بخوانی و  وظیفه ات که در برابر این ظلم، ساکت نمانی….

و تو اکنون بهای این درک درست از وظیفه ات را می پردازی برادرجان! گرچه بسیار گزاف!

نیستی  و آمده ایم تا غیبت ات  را تسلا بخشیم، گرچه نه به همان تنوعی که می خواستی و می پسندیدی، اما  هر کدام از شهری  و با خاستگاهی متفاوت در اندیشه و مبارزه ایم …

باکی نیست اگر محرومیت و دفاعمان از حق تحصیل، تنها گامی باشد که در آن مشترکیم، باکی نیست اگر آن سوی شورا هر یک در پی اعتلای تفکر و جنبش خویشیم حتی اگر متضاد، … ما می توانیم از این گوناگونی، در سنگر دفاع از حق تحصیل، زیبایی ای بیافرینیم غرور آفرین… ما می توانیم برادر جان… ما می توانیم….