آخرین متن

مسعود باستانی
مسعود باستانی

بالاخره بوسیدم. بوسیدم چشمان اشک آلود تو را مهسا…..
( می دانم! می دانم! می دانم که وقتی این متن و این عکس را می بینی، گلایه خواهی کرد که چرا لحظات خصوصی زندگی و عشق را علنی کرده ام و درباره ی آنها نوشته ام…؟!)
اما بگذار این بار ملاقات را بدون هیچ پرده پوشی روایت کنم، چرا که این لحظات بخشی از تاریخ ماست و من در این سحرگاه نیمه روشن شهر، خلوتی یافته ام تا روایت کنم؛
برایت بانو…



یادم هست! خوب یادم هست که برایم گفتی در سال ۸۸ و پس از آنکه از زندان آزاد شدی و به اوین رفتی تا وسایلمان را پس بگیری، بیش از همه چشمت به دنبال آن دفترچه یادداشت قرمز رنگی بود که نامه های عاشقانه دوران جوانی مان را در آن جمع آوری می کردی و همیشه می گفتی که این دفتر بخشی از سرمایه زندگی من است و دوست ندارم کسی آن را بخواند….

اما بگذار این بار بنویسم ! از لحظه شروع این نوشته ( ۴۸ ساعت ) با خودم گفته بودم که روز ملاقات را در آخرین نوشته ام، خواهم نوشت.
نگران بودم که چطور بگویم؟! چطور بگویم که باید دوباره به زندان برگردم و این قصه تلخ ادامه خواهد یافت….
بهاره هدایت سه روز پیش به زندان آمده بود و من قرار بود که بعد از ملاقات با تو بلافاصله به زندان رجایی شهر، بروم. اجازه دادند که این آخرین ملاقاتمان حضوری باشد. با بهمن به اتاق ملاقات اوین آمدیم و از دور که چهره ات را دیدم، بدون اینکه هیچ کلامی رد و بدل شود فهمیدم که از ماجرا بو برده ای! نشستیم و من با تفصیل ماجرای دادستانی و بازگشت به زندان را برایت تعریف کردم و لفظ شان را تکرار کردم:
“گفته اند به خاطر انتخابات است. ممکن است بعد از انتخابات به من یا تو دوباره مرخصی بدهند!!”
معصومانه نگاهم کردی و با لحن همیشگی ات صدایم کردی و پرسیدی:
“مسعود! به نظر تو بعد از انتخابات اجازه می دهند، من و تو کمی با هم زندگی کنیم؟!”
دلم بد جوری لرزید و بغض تا زیر گلویم آمد، سریع بغضم را قورت دادم و با لحن سیاسی گفتم: “ نمی دانم! اصلا معلوم نیست! چون این انتخابات هندوانه نشکسته است. ممکن است پس از انتخابات فرصت برای رهایی محدود اغلب زندانیان سیاسی فراهم شود و از سوی دیگر هم شاید فضا تنگ تر شود و آمارمان بالاتر هم برود!…”
لیوان ها را از کیسه ات بیرون آوردی و برایم آبمیوه ریختی و من از جشن تولدم برایت تعریف کردم. کنجکاوانه از کادو هایم پرسیدی و وقتی از تک، تک آنها برایت می گفتم ؛ ذوق می کردی! داشتی به ساعت نگاه می کردی که زیر گوشت گفتم:“دیروز برای اینکه این آخرین ملاقات مان به شکل حضوری باشد،دوندگی کردم.”
زمان به سرعت می گذشت و دلم می خواست در آغوشت بگیرم. دستم را گرفتی و گفتی: “همیشه از ملاقات حضوری خوشحال می شدم اما امروز وقتی به ناگهان نگهبان اعلام کرد که ملاقات مهسا امر آبادی و ژیلا بنی یعقوب حضوری است دلم ریخت! این تلخ ترین ملاقات حضوری ما در طول این سالهاست که اصلا دوستش ندارم….”
از انتخابات پرسیدی و از اینکه سر انجام هاشمی چه می شود؟! برایت گفتم که معنای بازگرداندن ما به زندان و احضار ها و… خیلی خوب نیست! اما گفتی که ما چاره ای نداریم باید با آمدن هاشمی راهی به سمت بازگشت به اعتدال و عقلانیت باز کنیم.
دل نگران بچه ها هم بودی و اینکه باید مواظب باشیم تا در این دوره از انتخابات کسی آسیب نبیند. کسی را دستگیر نکنند؛ کسی به زندان نیافتد…..
خودت را محکم گرفته بودی و مرا حسابی دلداری می دادی: “قوی باش مسعود! این لحظات هم تمام می شود! در زندان مواظب خودت باش! مریض نشوی یک وقت و…”
گفتی این دو روز باقی مانده از مرخصی را حسابی به خودت برس. غذا بخور و همه ی خوراکی هایی که آنجا نیست را دوباره تجربه کن( سالاد را هم فراموش نکردی در بین سفارش هایت). از کار های عقب افتاده زندگی برایت گفتم. از خانه مان که در غیاب ما باید اسباب کشی کنیم، شاید! از اینکه نگران خرج و مخارج من در زندان نباشی و اینکه مادرم در دورانی که تو زندان هستی هر هفته که بتواند و جسمش یاری کند به ملاقات من در رجایی شهر می آید و…..
نگاهی به میز آن طرفی کردم. “لوا خانجانی” زندانی بهایی که قرار بود تا چند روز دیگر به مرخصی بیاید در کنار همسرش بابک و پدر و مادرش نشسته بود. مرخصی او هم کلا لغو شده بود و برایت گفتم که به زودی شیوا نظر آهاری هم به زندان بر می گردد.
چشمان “لوا” نمناک بود و من برای اینکه فضا را عوض کنم به او گفتم:” تو باید اسم خودت را بگذاری لوک خوش شانس!”
زمان به پایان رسید و نگهبان هشدار داد که وقت تمام است. مرا صمیمانه در آغوش گرفتی و گفتی:” تازه عادت کرده بودم که حداقل هفته ای یکبار تو را ببینم! حالا دوباره از این زندگی نیمه نرمال و حداقلی هم محروم شدیم. “ دوباره دلم لرزید. می خواستم چشمانت را ببوسم و خداحافظی کنم. گفتی: اینجا دوربین گذاشته اند و نگهبانان هم ایستاده اند، من دوست ندارم جلوی این غریبه ها….!” چهار سال بود در ملاقات های اوین و رجایی شهر همین جمله را تکرار می کردی برایم و من هم بلافاصله اشتیاقم را مخفی می کردم.
نگهبان سر رسید و دوباره گفت: “وقت تمام است.” هر دو نفر مان از جا برخواستیم. بهمن و ژیلا که در میز آنطرف تر نشسته بودند به طرف ما آمدند. با ژیلا احوالپرسی کردم و برای آخرین بار می خواستم تو را در آغوش بگیرم. لحظه تلخی بود. قطره اشکی را که از گوشه چشم ژیلا راهی شده بود و از زیر عینکش گذشته بود ، روی گونه اش دیدم. ژیلا نگاهم کرد و با بغض گفت: “چرا ملاقات حضوری گرفتید؟!” و شاید معنای جمله اش این بود که چرا باید دوباره به زندان برگردید؟! تو را در آغوش گرفتم . بی اختیار روی شانه هایت بغضم ترکید.
مهسا ! تو هم نتوانستی طاقت بیاوری . اشک هایت را با دست پاک کردم و چشمان اشک آلودت را بوسیدم و گفتم:” برایم نامه بنویس. منتظر نامه هایم باش.”
بالاخره بوسیدم. بوسیدم چشمان اشک آلود تو را مهسا….

 منبع: فیس بوک نویسنده