بوف کور - هنوز همسرم به خانه نیامده است

نویسنده
سمانه فرهادی

هنوز همسرم به خانه نیامده است

 

امروز حواسم به شدت پرت بود. چندین بار آزمایشاتم را تکرار کردم و به دور از چشم همکارانم شیشه‏ ی محتوی محلولی را که ساخته بودم، دور ریختم. همه‏ ی همکارانم دیدند که فنول را با دهانم کشیدم، که بخارش گلویم را به شدت سوزاند و قطره‏ای از آن روی پایم ریخت. شکفت و گسترش یافت و آنی جورابم را همانند یک خوره از بین برد. پوست پایم بالا آمد و تاول زد. همان جا فهمیدم ادامه‏ی کارم امروز هم به من و هم به آزمایشگاه صدمه خواهد زد. برگه ‏ی مرخصی ساعتی ‏ام را پر کردم و محل کارم را به سمت خانه ترک گفتم.

نمی‏دانم چرا دو روز است که همسرم با من هیچ تماسی نگرفته. همیشه وقتی هر دویمان سر کار بودیم عادت داشت روزی دو بار با من تماس بگیرد. یک بار ساعت 10 صبح و یک بار هم ساعت 12 سر ساعت. این ور آن ور هم نمی‏شد. اما چه شده که دو روز است این کار را نمی‏کند، خودم هم مانده‏ام. چندین بار با او تماس گرفته‏ام. گوشی‏اش را جواب نمی‏دهد. خیابان را به سمت پایین گز می‏کنم. صدای بوق ماشین‏ها که دعوتم می‏کنند سوارشان شوم، مرا می‏آزارد. باد خنکی می‏وزد که مرا در خودم جمع می‏کند.

همیشه دوست داشتم وقتی کارم تمام می‏شود همسرم پی من بیاید. دوست داشتم او را به همه‏ی همکارانم نشان دهم. از این که او را بر خلاف باقی زندگی‏ام، از دیگران پنهان نمی‏کردم خوشحال بودم.

همسرم مردی بسیار قوی است. چهره‏ی مردانه دارد، خوش تیپ و قدبلند است و شیک‏ترین لباس‏ها را می‏پوشد. در برخورد اول مودب به نظر نمی‏آید و مثل مردان قدیمی ‏قلدرانه حال و احوال می‏کند. در یک آن، نگاه زنان را به سمت خود جلب می‏کند. گاهی از این اتفاق بسیار غمگین می‏شوم، زیرا او نیز گاهی نگاهش به نگاه بعضی از زنان گره می‏خورد، این حالتش برایم عذاب‏آور است. اوایل که رویم هنوز باز نشده بود، ترجیح می‏دادم با او بیرون نروم تا شاهد این صحنه‏ها نباشم. بعدها که کمی ‏رویم باز شد، شیوه‏ی مادرم را پیش گرفتم و روزی به او گفتم:

“اگر چشمانت روی زنی بماند، این را مطمئن باش من هم چشم از چشم مردها بر نمی‏دارم.”

این را که گفتم سرخ و سیاه شد. نمی‏دانم چرا از آن وقت به بعد هر وقت بیرون می‏رفتیم عینک آفتابی می‏زد. از آن‏هایی که قابشان دور چشم کیپ می‏شود و چشم از بغل هم هویدا نیست. اما به گمانم ترفندی که از مادرم یاد گرفته بودم کارساز بود، زیرا همسرم بعدها که از عینک هم استفاده نمی‏کرد از نگاه‏ها رد می‏شد. البته من از مادرم فقط حرفش را یاد گرفته بودم و در عمل بی‏عرضه بودم. اگر همسرم به حرفم هم گوش نمی‏کرد، هیچ گاه از او انتقام نمی‏گرفتم و کار مشابه او انجام نمی‏دادم. اما مادرم قوی‏تر از من بود و سر حرف‏هایش می‏ایستاد.

به گمانم شش یا هفت ساله بودم. شبی در خانه مانده بودم. قرار بود پدرم پی من بیاید که برویم خانه‏ ی عمه‏ام که نیامد. مادرم گمان می‏کرد من با پدرم رفته‏ ام. همیشه از خانه‏ ی خلوت می‏ترسیدم. اما هیچ‏گاه نه مادرم و نه پدرم این ترس را در من نفهمیدند. از این که پس از چند ساعت تنهایی صدای ماشینی ‏آمد و مقابل خانه ‏ی ما توقف ‏کرد، بسیار خوشحال بودم. پریدم جلوی پنجره. مادرم بود که از تاکسی پیاده می‏شد. نیمه‏ شب بود. او نمی‏دانست من در خانه ‏ام. مادرم پیاده شد اما نمی‏دانم چرا تاکسی همان جا پارک کرد و مادرم به همراه راننده‏ اش بالا آمدند. مادرم نفهمید من در خانه ‏ام. آن بچه‏ گی‏ها گمان می‏کردم اگر در گوشم پنبه کنم هیچ‏گاه هیچ صدایی را نخواهم شنید. این کار را کردم اما صدای شهوت‏رانی مادرم و آن مرد را از پس این پنبه، خوب می‏شنیدم. من خیلی زود به دنیای بزرگ‏ترها پا گذاشتم. تمام کودکیم در کنکاش این ماجرا گذشت. از همان لحظه احساس به جنس مخالف را در خود حس کردم و در تمام تنهایی‏ام تبدیل به موجودی بسیار شهوت‏ران شده بودم که خودم برای خودم کافی بودم و تنها شاهدم، عروسکم بود که تمام تنهایی‏ام را پر می‏کرد. نمی‏دانم چرا وقتی رفتیم که یک عروسک بخریم، دست روی عروسک پسر گذاشتم که موهای سیاه یک‏ور داشت. جلیقه‏ و شلوار مشکی و چشمانی درشت داشت با ابروهایی باریک و سیاه. او را به شدت دوست داشتم و هیچ کجا از خود دور نمی‏کردم. تا شب عروسی‏ام که او را گم کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم. خوشحال بودم و نمی‏خواستم برای همسرم شریکی قرار دهم و برای همین دیگر هیچ گاه پی آن را نگرفتم. نمی‏دانم شاید هم همسرم او را از من پنهان کرده بود. حتما به آن عروسک حسادت می‏کرد. تا همین پریشب که او را یافتم و فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده و چقدر دوباره به او نیاز دارم.

یک عروسک دیگر هم داشتم. باربی بود و خیلی زیبا. او را هم حتی کنار عروسک پسر نمی‏گذاشتم اما دوستش داشتم. یک روز آن را تکه تکه کردم، چون می‏دیدم دختر عمه‏ام چشمش به دنبال اوست و هر جور هست می‏خواهد او را از من بگیرد. برای همین تکه‏ تکه‏ اش کردم تا دست او نیفتد. نداشتن آن برایم بهتر بود تا این که کسی او را غصب کند.

نمی‏دانم چرا بچه که بودم، شباهت دو آدم را فقط در داشتن خال می‏دیدم. همیشه در مقابل آینه، تمام کودکی را به دنبال شباهتی بین خود و پدرم می‏گشتم که نیافته بودم حتی خالی که ما را به هم شبیه کند هم وجود نداشت.

یادم می‏آید نوزده‏ساله بودم و تازه راهی دانشگاه می‏شدم. صبح همان روز مادرم در مقام نصیحت گفت: یادت باشد هیچ مردی لیاقت کوچک‏ترین محبت تو را ندارند.

می‏خواستم مادرم را مثل ترکه خشک درخت انار از وسط دو نیم کنم. حالا هم قدرتش را داشتم هم اعتماد به نفسش را. ماجرای آن شب را کامل و مفصل برایش تعریف کردم. هاج و واج مانده بود. نمی‏توانست هیچ چیزی را انکار کند. هرچه را که از او دیده بودم و شنیده بودم، برایش تعریف کردم. مادرم خشکش زد، ساعتی طول کشید تا به حرف بیاید و می‏دانست که من از او الان فقط یک پاسخ می‏خواهم. تنها حرفی که زد این بود: به پدرت گفته بودم طاقت خیانت ندارم. و با او همان کاری را خواهم کرد که او با من کرده است.

نمی‏دانم چرا آن روز وقتی خودم را در آینه ‏ی قدی کنار در خانه‏ ی‏مان که تمام کودکی در آن دنبال شباهتی بین خودم و پدرم می‏گشتم، نگریستم فهمیدم چقدر به پدرم شبیهم. مخصوصا آن خالی که گوشه لب هر دویمان بود چقدر به هم شبیه بودند.

مادرم بعد از آن کم حرف شد. بیشتر در خودش بود. هیچ گاه در چشمانم نمی‏نگریست. پیری‏ اش بیشتر به نظر می‏آمد، اما هیچ گاه از این که این راز را به او گفته بودم، غمگین نبودم. زیرا همان جا چیزی در من نابود شد.

با این که از همان بچگی جذب جنس مخالف می‏شدم. اما هیچ گاه دوست نداشتم شش دانگم در اختیار یک مرد باشد. برای همین حس خساستی که داشتم هیچ گاه طرف هیچ پسری نرفتم و به هیچ مردی دل نبستم، تا زمانی که ازدواج کردم.

از خیابان که پایین می‏آمدم لباس زنانه ‏ای توجهم را به خود جلب کرد. همسرم هیچ گاه دوست نداشت من یک لباس را چند بار بپوشم. حالا تمام لباس‏هایم تکراری بودند. رفتم و آن را خریدم. دلم نیامد برای او هیچ چیز نخرم. تمام مغازه‏های اطراف را گشتم و صاحب مغازه‏ها را کلافه کردم و یک تی‏شرت آستین بلند یقه هفت تیره برایش خریدم.

می‏گفتند تماس طولانی با فنول آدم را عقیم می‏کند. بعد از ازدواج همیشه به بچه‏ دار شدن فکر می‏کردم. اما همیشه از این که توانایی نداشته باشم تا فرزندی به همسرم بدهم، نگران بودم. دوست داشتم اگر قرار است بچه‏ ای در زندگی‏مان نباشد، عدم توانایی‏اش از جانب همسرم باشد. زیرا اگر عیب از من باشد او آنی مرا طلاق خواهد داد. از این که این فکر را از ذهن گذراندم از خودم بدم آمد. از این که چنین به او ظنین شده بودم و در نبودش با این اندیشه به او خیانت کرده بودم، خود را سرزنش کردم. با خودم گفتم: یادم باشد امشب که به خانه بازگشت، به خاطر این ظن بد به او، از او عذرخواهی کنم.

پدربزرگم همیشه وقتی خانه نامرتب می‏شد و به هم ریخته، زیر لب زمزمه می‏کرد: انگار نه انگار در این خانه زن زندگی می‏کند. الان زندگی من هم همین است. از همان آینه قدی کنار در ورودی تا آشپزخانه به هم ریخته است. از پریشب تا الان در خودم هستم. بنده خدا همسرم جیکش هم در نیامده. او عادت دارد وقتی به خانه می‏آید، خود را دوباره در آینه نگاه کند و گاهی از من می‏پرسد: چه طورم؟

جواب می‏دهم: مثل همیشه عالی!

لباسم را که در می‏آورم، یک راست سراغ آینه قدی می‏روم و به جانش می‏افتم. برق می‏اندازمش. خودم را در آن نگاه می‏کنم. کمی‏ پیر شده‏ام شاید. همیشه همه می‏گویند به تو نمی‏خورد بیست و چهار ساله باشی کمی‏ بیشتر نشان می‏دهی.

نظافت خانه را از همان آینه قدی شروع می‏کنم. چند ساعتی تا بازگشت همسرم نمانده. اما من به شدت نگران اویم. چند بار به او زنگ می‏زنم. صدای زنگ تلفنش از اتاق خواب می‏آید. حواسش چه قدر پرت است. گوشی‏اش را جا گذاشته. به سمت گوشی‏اش می‏روم. دوست دارم در آن کنکاش کنم. چند وقت است زیادی با گوشی‏اش حرف می‏زند. قبل از این که آیفن را برایش بزنم، وقتی پشت در است، از پنجره نگاهش می‏کنم که دارد با تلفنش حرف می‏زند. فرصت خوبی است که شماره‏هایش را چک کنم. اما نمی‏توانم به او خیانت کنم و در کارش دخالت کنم. نمی‏خواهم این گونه مچش را بگیرم. ترجیح می‏دهم جوک‏هایی را که برایش می‏فرستند، بخوانم که این کار را هم نمی‏کنم. او همیشه جوک‏هایش را برایم می‏خواند. من اصلا خنده‏ام نمی‏گیرد. همه‏ شان بی‏ادبی اند و مردانه. خنده‏ دار نیستند. همیشه می‏گوید خنداندن تو چقدر سخت است! اما سه روز پیش وقتی در ایستگاه مترو بودم، جوکی برایم فرستاد که کلی خندیدم و صدای قهقهه‏ ام در صدای قطار گم شد.

همسرم بسیار شلخته است. اما من دوست دارم وسائلش را جمع کنم. زیرسیگاری‏اش را خالی کنم. برایش چای بریزم. لباسش را اتو کنم. نمی‏دانم چرا؟ مثل پسربچه‏های کوچک می‏ماند که مادر می‏خواهند. هیچ گاه به او نگفته ‏ام که دوستش دارم. اما او خوب می‏دانست که دوستش دارم.

تمام وسایلش را جمع و جور می‏کنم. در مدت زمان کوتاهی خانه را برق می‏اندازم. خانه‏مان کوچک است. زود جمع و جور می‏شود. ولی وسایلش بسیار شیک و زیباست. خانه‏ ام را خیلی دوست دارم و دوست ندارم آن را با خانه‏ ای بزرگ‏تر و زیبا‏تر عوض کنم. برای خودم موسیقی مورد علاقه‏ ام را می‏گذارم. زنی این ترانه را می‏خواند که در من احساس عجیبی را به وجود می‏آورد:

“وقتی می‏آی صدای پات از همه جاده‏ها می‏آد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا می‏آد

تا وقتی که در وا می‏شه لحظه‏ی دیدن می‏رسه

هر چی که جاده است رو زمین به سینه‏ی من می‏رسه”

اصلا حواسم نیست. همسرم به شدت از غذاهای بیرون بدش می‏آید. دیشب کجا غذا خورده است، خدا می‏داند. باید برای او غذای مورد علاقه‏اش را می‏‏پختم. همیشه می‏گفت تو بهتر از مادرم برای من غذا می‏پزی. تمام هدفم از غذا پختن لذت بردن او از غذا خوردن بود.

به سراغ فریزر می‏روم. چه قدر درهم و برهم است. خون قندیل بسته است. از گوشت‏هایی‏ ست که پریشب بسته ‏بندی کرده بودم. خنده‏ ام گرفت.

یاد مسافرتی افتادم که دم‏ دمای عید رفته بودیم. از تونل که عبور می‏کردیم، دیدیم آب باران قندیل بسته بود و از سقف تونل آویزان شده بود. حمید گفت: اگر یکی از این‏ها روی ماشین بیفتد ماشین متلاشی می‏شود.

چشمانم را گرد کردم. ابروها را بالا دادم و با تعجب گفتم: واقعا؟

صدای قهقهه‏اش تمام ماشین را پر کرد و گفت: چه قدر تو ساده‏ای!

بعد با خنده سرش را تکان داد.

او هیچ‏گاه نمی‏فهمید که اگر کلی از حرف‏هایش را زود باور می‏کنم، از سر سادگی‏ام نیست.

البته همیشه این طور نبود. گاهی وقتی خیلی جدی سخنرانی‏اش می‏گرفت و من می‏فهمیدم که او دارد اشتباه می‏کند و اطلاعاتش از ریشه اشکال دارد، به رویش نمی‏آوردم.

همیشه طوری وانمود می‏کردم که او بهتر از من می‏داند و می‏فهمد تا احساس مردانگی‏اش لطمه‏ای نخورد در برابر من.

همیشه پایه‏ی اصلی سیگار کشیدن‏ها و ورق‏بازی کردن‏هایش بودم و همیشه از او می‏باختم. چون او هنگام بازی وقتی از من عقب می‏افتاد، فربیم می‏داد. در بازی جرزنی می‏کرد و مرا می‏برد. همیشه می‏دانستم او دارد مرا فریب می‏دهد اما به رویش نمی‏آوردم. آخرین باری که بازی کرده بودیم و من باختم گفت: دنبال یک حریف قدر می‏گردم. تو همیشه از من می‏بازی!

نمی‏دانم چرا به او نگفتم کدام همبازی، فریب‏های تو را تحمل می‏کند و بازی را به هم نمی‏زند؟

به خودم قول دادم او را هر طور شده شکست دهم. اما دیگر فرصتش نشد. زیرا از من نخواست که با او بازی کنم. به گمانم حریف قدرش را پیدا کرده بود.

چند وقت است که احساس می‏کنم وقتی مرا در آغوش می‏فشارد و می‏بوسد فکر و حواسش پیش زن دیگری است. تغییر را در حال او دیده‏ام. من به احساسات خود ایمان دارم. گاهی که در حال خودش نیست، سمیه صدایم می‏کند. من از اسم سمیه بیزارم. عمه‏ام هم مرا همیشه سمیه صدا می‏کرد. می‏گفتم: ای بابا من سمانه‏ا م. سمیه، سمانه. آخر کجایشان شبیه هم است. فقط سینش یا میم‏اش!

چند باری وقتی این احساس می‏آمد، سریع خودم را از او جدا می‏کردم. همین پریشب وقتی سراغم آمد، وقتی حس کردم با من است و ذهنش پیش زن دیگری، از او فاصله گرفتم و حسم را به او گفتم. خودش را ول کرد روی تخت و دست روی پیشانی‏اش گذاشت و گفت: باز این دیوانه شد! گریه ‎ام گرفت. سریع گریه‏ ام را فرو خوردم که گمان نکند نیاز دارم برایم دل بسوزاند، که مجبور باشد دروغ بگوید. چند باری از او خواستم و به او گفتم احساسم به من دروغ نمی‏گوید. اگر یک زندگی می‏خواهد پایان بگیرد، هر چه زودتر پایان بپذیرد بهتر است. آخر از کوره در رفت و در برابر دادگاهی که راه انداخته بودم، اعتراف کرد که چندی است با زن دیگری رابطه دارد. به او علاقه دارد و به آینده‏ ی با او فکر می‏کند. دوباره گریه ام را فرو خوردم که فکر نکند انسان مهمی‏ است در زندگی‏ام، که بود. به او گفتم هیچ نیازی به او ندارم خیلی زود پی زندگی‏ام خواهم رفت. نه نیاز مالی نه هیچ چیز دیگری.

اما چگونه می‏توانستم احساس مالکیتم را نسبت به او فراموش کنم. او مال من بود. مثل همه چیز این خانه. مثل عروسکم که تازه پیدایش کردم. خواب بود اما اخمش توی هم بود. دستم را مثل شب‏های پیش روی قلبش گذاشتم. می‏تپید. خیلی تند. به من انرژی می‏داد؛ مثل پمپی که جریان آبی را راه می‏اندازد. بدنش همیشه سرد بود بر خلاف من که سر سیاه زمستان هم بدنم و دستانم گرم بود. آهسته برایش گریستم.

یاد باربی‏ام افتادم که از دست دخترعمه‏ ام نجاتش دادم و تکه‏تکه‏اش کردم تا دست هیچ‏کس به آن نرسد. بعدش گذاشتمش در صندوق‏خانه ‏ی مادربزرگم که همان جا بماند.

وقتی که تکه‏ تکه‏هایش را بسته‏ بندی می‏کردم تا در فریزر بگذارم، همه جا را خون برداشته بود. به زور و دست تنها همه جا را تمیز کرده بودم. همه‏ی خون‏ها الان قندیل بسته است و از طبقه‏های فریزر آویزان‏اند.

آهی می‏کشم. ساعت از هشت گذشته است. مثل دیشب هنوز همسرم به خانه نیامده است.

عروسکم افتاده است روی تخت و دارد نگاهم می‏کند.