هنوز همسرم به خانه نیامده است
امروز حواسم به شدت پرت بود. چندین بار آزمایشاتم را تکرار کردم و به دور از چشم همکارانم شیشه ی محتوی محلولی را که ساخته بودم، دور ریختم. همه ی همکارانم دیدند که فنول را با دهانم کشیدم، که بخارش گلویم را به شدت سوزاند و قطرهای از آن روی پایم ریخت. شکفت و گسترش یافت و آنی جورابم را همانند یک خوره از بین برد. پوست پایم بالا آمد و تاول زد. همان جا فهمیدم ادامهی کارم امروز هم به من و هم به آزمایشگاه صدمه خواهد زد. برگه ی مرخصی ساعتی ام را پر کردم و محل کارم را به سمت خانه ترک گفتم.
نمیدانم چرا دو روز است که همسرم با من هیچ تماسی نگرفته. همیشه وقتی هر دویمان سر کار بودیم عادت داشت روزی دو بار با من تماس بگیرد. یک بار ساعت 10 صبح و یک بار هم ساعت 12 سر ساعت. این ور آن ور هم نمیشد. اما چه شده که دو روز است این کار را نمیکند، خودم هم ماندهام. چندین بار با او تماس گرفتهام. گوشیاش را جواب نمیدهد. خیابان را به سمت پایین گز میکنم. صدای بوق ماشینها که دعوتم میکنند سوارشان شوم، مرا میآزارد. باد خنکی میوزد که مرا در خودم جمع میکند.
همیشه دوست داشتم وقتی کارم تمام میشود همسرم پی من بیاید. دوست داشتم او را به همهی همکارانم نشان دهم. از این که او را بر خلاف باقی زندگیام، از دیگران پنهان نمیکردم خوشحال بودم.
همسرم مردی بسیار قوی است. چهرهی مردانه دارد، خوش تیپ و قدبلند است و شیکترین لباسها را میپوشد. در برخورد اول مودب به نظر نمیآید و مثل مردان قدیمی قلدرانه حال و احوال میکند. در یک آن، نگاه زنان را به سمت خود جلب میکند. گاهی از این اتفاق بسیار غمگین میشوم، زیرا او نیز گاهی نگاهش به نگاه بعضی از زنان گره میخورد، این حالتش برایم عذابآور است. اوایل که رویم هنوز باز نشده بود، ترجیح میدادم با او بیرون نروم تا شاهد این صحنهها نباشم. بعدها که کمی رویم باز شد، شیوهی مادرم را پیش گرفتم و روزی به او گفتم:
“اگر چشمانت روی زنی بماند، این را مطمئن باش من هم چشم از چشم مردها بر نمیدارم.”
این را که گفتم سرخ و سیاه شد. نمیدانم چرا از آن وقت به بعد هر وقت بیرون میرفتیم عینک آفتابی میزد. از آنهایی که قابشان دور چشم کیپ میشود و چشم از بغل هم هویدا نیست. اما به گمانم ترفندی که از مادرم یاد گرفته بودم کارساز بود، زیرا همسرم بعدها که از عینک هم استفاده نمیکرد از نگاهها رد میشد. البته من از مادرم فقط حرفش را یاد گرفته بودم و در عمل بیعرضه بودم. اگر همسرم به حرفم هم گوش نمیکرد، هیچ گاه از او انتقام نمیگرفتم و کار مشابه او انجام نمیدادم. اما مادرم قویتر از من بود و سر حرفهایش میایستاد.
به گمانم شش یا هفت ساله بودم. شبی در خانه مانده بودم. قرار بود پدرم پی من بیاید که برویم خانه ی عمهام که نیامد. مادرم گمان میکرد من با پدرم رفته ام. همیشه از خانه ی خلوت میترسیدم. اما هیچگاه نه مادرم و نه پدرم این ترس را در من نفهمیدند. از این که پس از چند ساعت تنهایی صدای ماشینی آمد و مقابل خانه ی ما توقف کرد، بسیار خوشحال بودم. پریدم جلوی پنجره. مادرم بود که از تاکسی پیاده میشد. نیمه شب بود. او نمیدانست من در خانه ام. مادرم پیاده شد اما نمیدانم چرا تاکسی همان جا پارک کرد و مادرم به همراه راننده اش بالا آمدند. مادرم نفهمید من در خانه ام. آن بچه گیها گمان میکردم اگر در گوشم پنبه کنم هیچگاه هیچ صدایی را نخواهم شنید. این کار را کردم اما صدای شهوترانی مادرم و آن مرد را از پس این پنبه، خوب میشنیدم. من خیلی زود به دنیای بزرگترها پا گذاشتم. تمام کودکیم در کنکاش این ماجرا گذشت. از همان لحظه احساس به جنس مخالف را در خود حس کردم و در تمام تنهاییام تبدیل به موجودی بسیار شهوتران شده بودم که خودم برای خودم کافی بودم و تنها شاهدم، عروسکم بود که تمام تنهاییام را پر میکرد. نمیدانم چرا وقتی رفتیم که یک عروسک بخریم، دست روی عروسک پسر گذاشتم که موهای سیاه یکور داشت. جلیقه و شلوار مشکی و چشمانی درشت داشت با ابروهایی باریک و سیاه. او را به شدت دوست داشتم و هیچ کجا از خود دور نمیکردم. تا شب عروسیام که او را گم کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم. خوشحال بودم و نمیخواستم برای همسرم شریکی قرار دهم و برای همین دیگر هیچ گاه پی آن را نگرفتم. نمیدانم شاید هم همسرم او را از من پنهان کرده بود. حتما به آن عروسک حسادت میکرد. تا همین پریشب که او را یافتم و فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده و چقدر دوباره به او نیاز دارم.
یک عروسک دیگر هم داشتم. باربی بود و خیلی زیبا. او را هم حتی کنار عروسک پسر نمیگذاشتم اما دوستش داشتم. یک روز آن را تکه تکه کردم، چون میدیدم دختر عمهام چشمش به دنبال اوست و هر جور هست میخواهد او را از من بگیرد. برای همین تکه تکه اش کردم تا دست او نیفتد. نداشتن آن برایم بهتر بود تا این که کسی او را غصب کند.
نمیدانم چرا بچه که بودم، شباهت دو آدم را فقط در داشتن خال میدیدم. همیشه در مقابل آینه، تمام کودکی را به دنبال شباهتی بین خود و پدرم میگشتم که نیافته بودم حتی خالی که ما را به هم شبیه کند هم وجود نداشت.
یادم میآید نوزدهساله بودم و تازه راهی دانشگاه میشدم. صبح همان روز مادرم در مقام نصیحت گفت: یادت باشد هیچ مردی لیاقت کوچکترین محبت تو را ندارند.
میخواستم مادرم را مثل ترکه خشک درخت انار از وسط دو نیم کنم. حالا هم قدرتش را داشتم هم اعتماد به نفسش را. ماجرای آن شب را کامل و مفصل برایش تعریف کردم. هاج و واج مانده بود. نمیتوانست هیچ چیزی را انکار کند. هرچه را که از او دیده بودم و شنیده بودم، برایش تعریف کردم. مادرم خشکش زد، ساعتی طول کشید تا به حرف بیاید و میدانست که من از او الان فقط یک پاسخ میخواهم. تنها حرفی که زد این بود: به پدرت گفته بودم طاقت خیانت ندارم. و با او همان کاری را خواهم کرد که او با من کرده است.
نمیدانم چرا آن روز وقتی خودم را در آینه ی قدی کنار در خانه یمان که تمام کودکی در آن دنبال شباهتی بین خودم و پدرم میگشتم، نگریستم فهمیدم چقدر به پدرم شبیهم. مخصوصا آن خالی که گوشه لب هر دویمان بود چقدر به هم شبیه بودند.
مادرم بعد از آن کم حرف شد. بیشتر در خودش بود. هیچ گاه در چشمانم نمینگریست. پیری اش بیشتر به نظر میآمد، اما هیچ گاه از این که این راز را به او گفته بودم، غمگین نبودم. زیرا همان جا چیزی در من نابود شد.
با این که از همان بچگی جذب جنس مخالف میشدم. اما هیچ گاه دوست نداشتم شش دانگم در اختیار یک مرد باشد. برای همین حس خساستی که داشتم هیچ گاه طرف هیچ پسری نرفتم و به هیچ مردی دل نبستم، تا زمانی که ازدواج کردم.
از خیابان که پایین میآمدم لباس زنانه ای توجهم را به خود جلب کرد. همسرم هیچ گاه دوست نداشت من یک لباس را چند بار بپوشم. حالا تمام لباسهایم تکراری بودند. رفتم و آن را خریدم. دلم نیامد برای او هیچ چیز نخرم. تمام مغازههای اطراف را گشتم و صاحب مغازهها را کلافه کردم و یک تیشرت آستین بلند یقه هفت تیره برایش خریدم.
میگفتند تماس طولانی با فنول آدم را عقیم میکند. بعد از ازدواج همیشه به بچه دار شدن فکر میکردم. اما همیشه از این که توانایی نداشته باشم تا فرزندی به همسرم بدهم، نگران بودم. دوست داشتم اگر قرار است بچه ای در زندگیمان نباشد، عدم تواناییاش از جانب همسرم باشد. زیرا اگر عیب از من باشد او آنی مرا طلاق خواهد داد. از این که این فکر را از ذهن گذراندم از خودم بدم آمد. از این که چنین به او ظنین شده بودم و در نبودش با این اندیشه به او خیانت کرده بودم، خود را سرزنش کردم. با خودم گفتم: یادم باشد امشب که به خانه بازگشت، به خاطر این ظن بد به او، از او عذرخواهی کنم.
پدربزرگم همیشه وقتی خانه نامرتب میشد و به هم ریخته، زیر لب زمزمه میکرد: انگار نه انگار در این خانه زن زندگی میکند. الان زندگی من هم همین است. از همان آینه قدی کنار در ورودی تا آشپزخانه به هم ریخته است. از پریشب تا الان در خودم هستم. بنده خدا همسرم جیکش هم در نیامده. او عادت دارد وقتی به خانه میآید، خود را دوباره در آینه نگاه کند و گاهی از من میپرسد: چه طورم؟
جواب میدهم: مثل همیشه عالی!
لباسم را که در میآورم، یک راست سراغ آینه قدی میروم و به جانش میافتم. برق میاندازمش. خودم را در آن نگاه میکنم. کمی پیر شدهام شاید. همیشه همه میگویند به تو نمیخورد بیست و چهار ساله باشی کمی بیشتر نشان میدهی.
نظافت خانه را از همان آینه قدی شروع میکنم. چند ساعتی تا بازگشت همسرم نمانده. اما من به شدت نگران اویم. چند بار به او زنگ میزنم. صدای زنگ تلفنش از اتاق خواب میآید. حواسش چه قدر پرت است. گوشیاش را جا گذاشته. به سمت گوشیاش میروم. دوست دارم در آن کنکاش کنم. چند وقت است زیادی با گوشیاش حرف میزند. قبل از این که آیفن را برایش بزنم، وقتی پشت در است، از پنجره نگاهش میکنم که دارد با تلفنش حرف میزند. فرصت خوبی است که شمارههایش را چک کنم. اما نمیتوانم به او خیانت کنم و در کارش دخالت کنم. نمیخواهم این گونه مچش را بگیرم. ترجیح میدهم جوکهایی را که برایش میفرستند، بخوانم که این کار را هم نمیکنم. او همیشه جوکهایش را برایم میخواند. من اصلا خندهام نمیگیرد. همه شان بیادبی اند و مردانه. خنده دار نیستند. همیشه میگوید خنداندن تو چقدر سخت است! اما سه روز پیش وقتی در ایستگاه مترو بودم، جوکی برایم فرستاد که کلی خندیدم و صدای قهقهه ام در صدای قطار گم شد.
همسرم بسیار شلخته است. اما من دوست دارم وسائلش را جمع کنم. زیرسیگاریاش را خالی کنم. برایش چای بریزم. لباسش را اتو کنم. نمیدانم چرا؟ مثل پسربچههای کوچک میماند که مادر میخواهند. هیچ گاه به او نگفته ام که دوستش دارم. اما او خوب میدانست که دوستش دارم.
تمام وسایلش را جمع و جور میکنم. در مدت زمان کوتاهی خانه را برق میاندازم. خانهمان کوچک است. زود جمع و جور میشود. ولی وسایلش بسیار شیک و زیباست. خانه ام را خیلی دوست دارم و دوست ندارم آن را با خانه ای بزرگتر و زیباتر عوض کنم. برای خودم موسیقی مورد علاقه ام را میگذارم. زنی این ترانه را میخواند که در من احساس عجیبی را به وجود میآورد:
“وقتی میآی صدای پات از همه جادهها میآد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میآد
تا وقتی که در وا میشه لحظهی دیدن میرسه
هر چی که جاده است رو زمین به سینهی من میرسه”
اصلا حواسم نیست. همسرم به شدت از غذاهای بیرون بدش میآید. دیشب کجا غذا خورده است، خدا میداند. باید برای او غذای مورد علاقهاش را میپختم. همیشه میگفت تو بهتر از مادرم برای من غذا میپزی. تمام هدفم از غذا پختن لذت بردن او از غذا خوردن بود.
به سراغ فریزر میروم. چه قدر درهم و برهم است. خون قندیل بسته است. از گوشتهایی ست که پریشب بسته بندی کرده بودم. خنده ام گرفت.
یاد مسافرتی افتادم که دم دمای عید رفته بودیم. از تونل که عبور میکردیم، دیدیم آب باران قندیل بسته بود و از سقف تونل آویزان شده بود. حمید گفت: اگر یکی از اینها روی ماشین بیفتد ماشین متلاشی میشود.
چشمانم را گرد کردم. ابروها را بالا دادم و با تعجب گفتم: واقعا؟
صدای قهقههاش تمام ماشین را پر کرد و گفت: چه قدر تو سادهای!
بعد با خنده سرش را تکان داد.
او هیچگاه نمیفهمید که اگر کلی از حرفهایش را زود باور میکنم، از سر سادگیام نیست.
البته همیشه این طور نبود. گاهی وقتی خیلی جدی سخنرانیاش میگرفت و من میفهمیدم که او دارد اشتباه میکند و اطلاعاتش از ریشه اشکال دارد، به رویش نمیآوردم.
همیشه طوری وانمود میکردم که او بهتر از من میداند و میفهمد تا احساس مردانگیاش لطمهای نخورد در برابر من.
همیشه پایهی اصلی سیگار کشیدنها و ورقبازی کردنهایش بودم و همیشه از او میباختم. چون او هنگام بازی وقتی از من عقب میافتاد، فربیم میداد. در بازی جرزنی میکرد و مرا میبرد. همیشه میدانستم او دارد مرا فریب میدهد اما به رویش نمیآوردم. آخرین باری که بازی کرده بودیم و من باختم گفت: دنبال یک حریف قدر میگردم. تو همیشه از من میبازی!
نمیدانم چرا به او نگفتم کدام همبازی، فریبهای تو را تحمل میکند و بازی را به هم نمیزند؟
به خودم قول دادم او را هر طور شده شکست دهم. اما دیگر فرصتش نشد. زیرا از من نخواست که با او بازی کنم. به گمانم حریف قدرش را پیدا کرده بود.
چند وقت است که احساس میکنم وقتی مرا در آغوش میفشارد و میبوسد فکر و حواسش پیش زن دیگری است. تغییر را در حال او دیدهام. من به احساسات خود ایمان دارم. گاهی که در حال خودش نیست، سمیه صدایم میکند. من از اسم سمیه بیزارم. عمهام هم مرا همیشه سمیه صدا میکرد. میگفتم: ای بابا من سمانها م. سمیه، سمانه. آخر کجایشان شبیه هم است. فقط سینش یا میماش!
چند باری وقتی این احساس میآمد، سریع خودم را از او جدا میکردم. همین پریشب وقتی سراغم آمد، وقتی حس کردم با من است و ذهنش پیش زن دیگری، از او فاصله گرفتم و حسم را به او گفتم. خودش را ول کرد روی تخت و دست روی پیشانیاش گذاشت و گفت: باز این دیوانه شد! گریه ام گرفت. سریع گریه ام را فرو خوردم که گمان نکند نیاز دارم برایم دل بسوزاند، که مجبور باشد دروغ بگوید. چند باری از او خواستم و به او گفتم احساسم به من دروغ نمیگوید. اگر یک زندگی میخواهد پایان بگیرد، هر چه زودتر پایان بپذیرد بهتر است. آخر از کوره در رفت و در برابر دادگاهی که راه انداخته بودم، اعتراف کرد که چندی است با زن دیگری رابطه دارد. به او علاقه دارد و به آینده ی با او فکر میکند. دوباره گریه ام را فرو خوردم که فکر نکند انسان مهمی است در زندگیام، که بود. به او گفتم هیچ نیازی به او ندارم خیلی زود پی زندگیام خواهم رفت. نه نیاز مالی نه هیچ چیز دیگری.
اما چگونه میتوانستم احساس مالکیتم را نسبت به او فراموش کنم. او مال من بود. مثل همه چیز این خانه. مثل عروسکم که تازه پیدایش کردم. خواب بود اما اخمش توی هم بود. دستم را مثل شبهای پیش روی قلبش گذاشتم. میتپید. خیلی تند. به من انرژی میداد؛ مثل پمپی که جریان آبی را راه میاندازد. بدنش همیشه سرد بود بر خلاف من که سر سیاه زمستان هم بدنم و دستانم گرم بود. آهسته برایش گریستم.
یاد باربیام افتادم که از دست دخترعمه ام نجاتش دادم و تکهتکهاش کردم تا دست هیچکس به آن نرسد. بعدش گذاشتمش در صندوقخانه ی مادربزرگم که همان جا بماند.
وقتی که تکه تکههایش را بسته بندی میکردم تا در فریزر بگذارم، همه جا را خون برداشته بود. به زور و دست تنها همه جا را تمیز کرده بودم. همهی خونها الان قندیل بسته است و از طبقههای فریزر آویزاناند.
آهی میکشم. ساعت از هشت گذشته است. مثل دیشب هنوز همسرم به خانه نیامده است.
عروسکم افتاده است روی تخت و دارد نگاهم میکند.