انقراضِ سلسله جمهوری اسلامی

محمد رهبر
محمد رهبر

عاقبت کار به جایی رسید که برای بازی حذف شورای نگهبان، کسی باقی نماند. نه اصلاح طلبی هست که بتوان ردش کرد و نه دگر اندیشی که اعلام عدم صلاحیتش، لذتی به دلِ مُرده جنتی اندازد.

از مجلس و نمایندگی اش قدری کت و شلوار خاکستری و عمامه سفید و سیاه برجاست که می توان بر سر و تنِ هر آنکه دستش هنوز به بیعت آقا دراز مانده و دهانش به آخرین دلارهای نفتی بسته، پوشاند. لابد بیت رهبری در دود و دم ابتهاجی روحانی و خلسه ای عرفانی فرو رفته و حجازی و گلپایگانی دست افشانی می کنند که مخالفی نیست، اوضاع در امن و امان است و این احمدی نژاد مفلوک هم به تخته بند سپاه و اطلاعات دوخته شده و دست از پا خطا نمی کند. سرانِ سبز در حصر و معترضان در بند و معاندان آواره اند. فقط یک سری تحریم و بد قلقی بیگانگان است که به امداد غیبی و تدبیر مقام عظمی و انعطاف عظیمش در سر بزنگاه، قابل اغماض است.

 استبداد سرطانی است که در نوع پیشرفته خرفتی هم می آورد.

دامداران ولایت غافلند

گوسفندان رسالت بزدلند

ماجرای این نوشته البته که مجلس نیست.آخرین انتخابات در نظام جمهوری اسلامی دوسال پیش به کسوفِ کودتایی رفت و تمام شد. انتخاباتِ مجلس نهم، یکی از باب ضرورت و سر رسیدن زمان مجلس هشتم عَلم می شود و دلیل دیگرش نه کسب مشروعیت که نشان دادنِ قدرت فائقه نظام پس از یک دوره بگیر و بند و شکنجه و تجاوز و اعلام وضعیت عادی است با صندوقِ سفید رای.

 حالا دیگرهسته باقی مانده از حکومتی که سال پنجاه و هفت با انقلابی مردمی بر پاخاست، هیچ شباهتی به جمهوری ندارد. با یک سلسله پادشاهی روبروییم که تمامی رقبا و اغیار را کنار زده و درست مانند 2500 سال شاهنشاهی گذشته، قبیله ای تازه رسیده و خیمه و بارگاهی بر افراشته است. شیوه همان است، گفته ها همان و عاقبت کار نیز همان. یا مرگ پادشاه و یا حمله دشمنی زورمند طومارش برخواهد چید.

 انگار نه انگار که در این صد سال که از نهضت مشروطیت گذشت و جنبش ملی رفت و انقلابی آمد، قدمی برداشته ایم و دورانی تازه آغازیده ایم. دولت مدرن و انتخابات آزاد و مطبوعاتِ حافظ دموکراسی در خواب ما هم تعبیر نشد.

 باردگر و مثل هزار بار قبل، باید که با فلسفه سیاسی تاریخ بیهقی قدرت را تحلیل کنیم. امیر محمود می رود و امیر مسعود می آید. به قول بیهقی وضعیتِ در اوانِ دولت مسعودی طوری شده بود که هر که به پدر منسوب بود می گرفتند و یا عذرش می خواستند.

 این اصطلاحِ “پدریان” و “پسریان” از طنزهای مخوفِ تاریخ بیهقی است. جایش بگذارید خط امامی ها و خط ولایتی ها. جالب اینکه قرار بود تا به ترفندی سید احمد خمینی بر جای پدر بنشیند که به حیلتی ناکام ماند و ازقبیله خامنه و به تردستی بزرگِ رفسنجان، رهبر تازه سر رسید.

 به روال کار سلاطین مقبور هر کس که با بنیانگذار نسبتی داشت و یا سابقه و نفوذی بیشتر از رهبر، قلع و قمع شد. آیت الله خامنه ای در این بیست و سه سال، تمامی خصلت های سیاه و سوخته سلاطین گذشته را جمع و ضرب کرد. سفاکی و دین فروشی صفوی و سفاهتِ و دنیا نفهمی قجری و میلیتاریزم و توهم پهلوی. درست مثل پادشاهان عهد ماضی، آیت الله خامنه ای همه قدرت را می خواست. قانون خواستِ رهبری شد و قانون اساسی کفِ اختیارات رهبر. شارحانِ استبداد به صریحترین زبان گفتند که مشروعیتِ صدر و ذیل نظام از شخص رهبر است و مقیاس و میزانِ قدرتِ زمامداران درجه خمیدگی کمر است در پیشگاه ولایت.

 می توان اختلاس کرد، فساد کرد و حتی احمدی نژاد و صادق و علی لاریجانی را به صلابه ناسزا کشید، تنها به این شرط که حق رهبری به جا آورد و این همه فریضه به نیت رضایت و قُرب بیت انجام داد. این شیوه همیشگی آیت الله خامنه ای در تمامی این سالها بوده تا همه نظام را فاسد جلوه دهد و خود را عصاره پاکی. روزگاری هاشمی رفسنجانی، این دیالکتیک خیر و شر را می ساخت، اما حالا دیگر این حنا رنگی ندارد. اگر یاداشتی در روزنامه اطلاعات و علیه رژیم پهلوی نوشته شود، انگشت اشاره کلماتش چه نویسنده بخواهد یا نخواهد، به سوی آیت الله خامنه ای است. مقصر نویسنده و کلمات نیست، قصه همان قصه است، شاه نرفته، سلسله عوض شده است.

 یک دایره بزرگ را تصور کنید، خیلی بزرگ. آنقدر که همه ایران و ایرانیها درش جا شوند. حالا نگاه کنید که چه قدر لشگری و کشوری، می چرخند بر این دایره قسمتِ ما. ناصر الدین شاه و قشون با حرمسرا می خرامند و تختِ علیل مظفر الدین شاه بر دست می رود و لیاخُف و محمد علی شاه بر توپ نشسته اند و می خندند. تازه نفسانی می آیند به گردش، سید ضیا، طومار فرمان و انقلابش را جار می زند و فوج فوجِ قزاق است که می آید و قُلدری تاج از سر احمد شاه بر می دارد و چکمه اش می زند زیر بساطِ سلطان صاحبقران. می چرخند دایره و طناب دار.همه سرگیجه گرفته اند که هواپیماهای متفقین می آیند و دورِ دایره را تندتر می کنند، تاج را می اندازند روی نقاله، جوانی شاه می شود و جشن می گیرد، همه ارتش ها را در نمایشی دور دایره می چیند، تعداد گردشها را کشف کرده 2500سال، چه فرقی می کند وقتی جایی نمی رویم و همین جا هستیم دورهم، دور خودمان می چرخیم، تازه فهمیدیم که می چرخیم دور خودمان نه دنیا دور ما. شاه وعده می دهد که بالاخره یک روزی می رسیم به دروازه تمدن بزرگ، اما درد این است که دروازه هم یک شعاع همین دایره است. درمرکز دایره هواپیمایی فرود می آید و پیرمردی دست نوازش بر سر همه می کشد و جنگ می شود. مرگ می آید و پیرمرد را می برد و هزار هزار جنازه بر زمین می ماند. باز می چرخیم و می چرخیم کسی دوباره تاج را مثل عمامه می پیچد، همه دشمن می شویم و دایره می چرخد. زین دایره مینا خونین جگرم می ده.