مرتضوی به تامین اجتماعی رفت

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

واقعه: سعدالله وامدار یک کارگر ساختمانی در اثر سقوط از طبقه سوم مجروح و دچار از کارافتادگی شده و بعد از طی مراحل قانونی برای دریافت مستمری خود به سازمان تامین اجتماعی مراجعه می کند. سعید مرتضوی رئیس سازمان تامین اجتماعی یک ساعت پس از ورود سعدالله از حضور او در سازمان مطلع شده و برای رسیدگی سریع، وی را احضار می کند.

 

سعد الله وارد می شود

سعدالله: سلام حاج آقا، آی پام، آی دستم

مرتضوی: بیخودی برای من ادا در نیار، سروصدا نباشه ( دنبال چکش می گردد.)

منشی وارد می شود: بله حاج آقا؟

مرتضوی: چکش کجاست؟

منشی: چکش؟ برای چی می خواین؟ میخ می خواین بزنین دیوار؟

مرتضوی: می خوام جلسه رو ساکت کنم.

منشی نگاهی به اتاق می کند که کسی در آن نیست و می پرسد: کدوم جلسه؟

مرتضوی: همین رسیدگی به جلسه این متهم، یعنی مددجو…

منشی: این آقا متهم نیست….

مرتضوی: اگر متهم نیست پس چرا اینقدر سروصدا می کنه، چکش کو؟

منشی: شما بفرمائید کی باید ساکت بشه، من ساکتش می کنم؟

مرتضوی: اولا در حضور هیات محترم منصفه ایشون داد زده آی پام آی دستم…..

منشی: هیات منصفه کجاست؟

مرتضوی صندلی های خالی را نشان می دهد: اینجا محل هیات منصفه است، حالا ممکنه این جلسه یا جلسات بعد اعضا حاضر نباشند، ولی جلسه قانونی یه، ده ساله هیات منصفه نبوده کسی جرات نکرده یک کلمه حرف بزنه، آقا به من می گه هیات منصفه کجاست؟….تو بگو چکش کجاست؟

منشی با نومیدی به مرتضوی و سعدالله: من جسارتی نکردم، ولی من هر چی نگاه می کنم اینجا کسی نمی بینم، من یه چکش تو انبار داریم می رم بیارمش( به سعدالله): آقا سعدالله! به رئیس بگو مشکل ات چیه تا من برگردم؟

سعدالله: حاج آقا! ما از طبقه سوم افتادیم پائین….

مرتضوی: از طبقه سوم کوی دانشگاه تهران، یا دانشگاه علم و صنعت؟ کجا دقیقا دستگیر شدی؟

سعدالله: هیچ کدوم حاج آقا، ما اصلا دانشگاه نبودیم، ما کارگریم…..

مرتضوی: خوب گیرم افتادی، کارگری؟ پس اسانلو توئی که این همه در رسانه های بیگانه خبرت هست؟

سعدالله: جعفر اسانلو فامیل ماست، ما هم باهاش قهریم، ما اسم مون اسدالله است…..

مرتضوی از کیفش یک چشم بند در می آورد و به او می دهد: قبل از حرف زدن چشم بند بزن، تا محل شناسایی نشه….

سعدالله نمی داند با چشم بند چه کند. مرتضوی او را روی صندلی رو به دیوار می نشاند و چشم بند به او می زند: نام، نام خانوادگی، شغل….

سعدالله: اینجانب سعدالله وامدار کارگر ساختمانی سه هفته قبل در حال حمل زنبه از بالای داربست سقوط نموده، و پس از معالجات اولیه درخواست مستمری دارم… آخ پام، آخ دستم….

مرتضوی: می گی آخ پام آخ دستم، پس معلومه کهریزک نبودی! شما متهم به حمل زنبه بدون مجوز حمل هستی، بالای طبقه سوم کوی دانشگاه چی کار می کردی؟ شاهد گفته که تو سنگ می پروندی؟

سعدالله: نه حاج آقا، ما سنگ نمی پروندیم، ما یک ماه آجر و نیمه می انداختیم بالا برای کارگرها، تا دیوار بالا اومد، بعد داربست زدن. ما رفتیم بالای داربست، از بالای داربست افتادیم پائین…..

مرتضوی یادداشت می کند: متهم سعدالله اسانلو اعتراف می نماید با پرتاب آجر و نیمه به مدت یک ماه تمام، با فتنه گران همکاری کرده و به مراکز دولتی حمله نموده و قصد براندازی نظام را داشته….. ( نوشته را می خواند و به طرف او می برد) اینجا رو امضا کن…

سعدالله: کجا رو امضا کنم، من که چیزی نمی بینم، چی رو امضا کنم؟ این قرارداد مستمری یه؟

مرتضوی: من فقط اظهاراتی که خودت در حضور شاهدان( به صندلی های خالی اشاره می کند، و وکیل محترم مدافع( به یک صندلی خالی شکسته اشاره می کند) و نمایندگان مطبوعات( به تعدادی از صندلی های ته اتاق اشاره می کند) اعتراف کردی نوشتم، حالا اینها رو امضا کن، وگرنه هم امضا می کنی، هم انگشت می زنی هم می فرستمت اونجا که رجب زاده بطری انداخت……

مرتضوی فریاد می زند: کجایی سعادتی؟ چکش بیار با بطری…..

منشی وارد می شود و یک چکش چوبی میخ کش می آورد….

مرتضوی: این چیه آوردی، گفتم چکش بیار، چکش لاستیکی می خوام، زنگ بزن شعبه قبلی من، بگو سریع چکش روی میز سابق منو بفرستن، یه بطری هم بیار با دو نفر اراذل….

منشی: چشم زنگ می زنم دفترقبلی می گم چکش بیارن، ولی بطری چی می خواین؟ بطری آب معدنی داریم، بطری آبلیمو هم داریم….

مرتضوی نگاهش می کند: بطری آب معدنی رو چی کار کنیم؟ نمی ره، امتحان کردیم.

منشی: پس بطری آبلیموی یک و یک می آرم.

مرتضوی: نیار، با بطری آبلیموی یک و یک کسی اعتراف نمی کنه، نوشابه پپسی بگیر، سه تا بگیر….

منشی: خنک باشه؟

مرتضوی: نه، بگو داغش کنن…..

منشی: ما اینجا نوشابه رو سرد می خوریم، چایی رو داغ می خوریم…..

مرتضوی: اون وقت آقای دکتر می گه ما امکانات توی تامین اجتماعی داریم، تو برو نوشابه پپسی بگیر، نوشابه شو خودت بخور، توش چایی داغ بریز بیار، من خودم به دفتر تلفن می زنم…..

سعدالله: حاج آقا، من پام درد می کنه، باید برم استراحت کنم…..

مرتضوی: بعد از اینکه اعتراف کردی، می فرستمت درمانگاه….

موبایلش را روشن می کند: الو، سلام فرهنگی، حالت خوبه، ببین، همین الآن دو نفر از اراذل بالای صد کیلو، از آفتابه قرمزهاش برام بفرست، اون چکش لاستیکی رو هم بده بیارن…..

فرهنگی از پشت تلفن: الآن اراذل زیر هشتاد فقط یکی اینجاست که داره کار سایبری می کنه، بالا صد کیلویی ها همه رفتن خارج….

مرتضوی: کجا خارج رفتن؟ اونها همه شون زیر پونزده ساله زندان دارن، آفتابه قرمزها رو می گم.

فرهنگی از پشت تلفن: ملتفت فرمایش شما شدم، وزارت خارجه اراذل لازم داشت، سی تا بالای صد کیلو فرستادیم براشون، الآن دارن پاریس و لندن و برزیل و کوبا کار فرهنگی می کنن.

مرتضوی: گفتی کار فرهنگی، حالا که اراذل دارن کار فرهنگی می کنن، تو هم که اسم مستعارت فرهنگی یه، بیا یه بطری داریم، اعتراف لازمه.

فرهنگی: والله، من اینجا گرفتارم، می خواین زنگ بزنین الآن اراذل رو خوب می برن توی سینما، همون آقای طالبی که شما می گفتی قلاده اش خوبه، اون تو دستش پر اراذله.

مرتضوی: باشه، به اون زنگ می زنم، تو چکش بیار، الحق که دیگه کسی به ولایت معتقد نیست.

سعدالله: حاج آقا اجازه می دی من برم؟ من مستمری نمی خوام، شما فقط بذار من برم…

مرتضوی: بشین تا جرم ات زیاد نشده،( می نویسد): متهم در حال بازجویی قصد اقدام به فرار داشته که دستگیر گردیده و به همکاری با فتنه گران و جریان کارگری فتنه گران از جمله منصور اسانلو اعتراف کرد….

سعدالله می گوید: اسمش جعفر اسانلویه….

مرتضوی می نویسد: منصور اسانلو که در میان جریان فتنه به نام جعفر معروف است….

سعدالله: ولی منصور اسانلو رو ما نمی شناسیم، ما فقط از طبقه سوم افتادیم پائین….

مرتضوی می نویسد: متهم اعتراف نمود که پس از ارتکاب جرم قصد فرار به اتفاق منصور اسانلو به اسم مستعار جعفر را داشت که دستگیر شده و به از طبقه سوم به طبقه اول دلالت گردید.

تلفن زنگ می زند، مرتضوی گوشی را برمی دارد: شما؟

احمدی نژاد: من دکترم، پس دیگه شما قطعا رفتی تامین اجتماعی؟

مرتضوی یک دفعه انگار چیزی یادش آمده، در حالی که گوشی دستش است، چشم بند را از روی چشم سعدالله برمی دارد، به تلفن: بله، با حمایت شما در خدمتیم…..

منشی با یک سینی نوشابه قند پهلو وارد می شود. مرتضوی با عصبانیت نگاهش می کند.

مرتضوی: این چیه؟

منشی: چایی قند پهلو….

مرتضوی: کدوم احمقی گفته برای مراجع محترم توی بطری چایی بیاری؟

منشی نگاهی به سعدالله که صندلی اش را برگردانده و چشم بند برداشته می کند.

منشی: فکر کنم اشتباه شنیدم، الآن عوضش می کنم، (اشاره به صندلی های خالی می کند): برای آقایون هیات منصفه هم چایی بیارم؟

مرتضوی به او خیره می شود و صندلی های خالی را نشان می دهد: آخه احمق! برای صندلی خالی کسی چایی می آره؟