عشق در آداب شکسته

نویسنده
فاطمه زمردیان

» افست/ معرفی کتاب

در سال های اخیر، چند کتاب از “حسن اصغری”، داستان نویس و عضو قدیمی کانون نویسندگان غیر مجاز اعلام شده است. از میان این آثار ممنوعه، شاید از همه مهم تر، رمان “عشق در آداب شکسته” باشد که به طور حتم، به خاطر اهمیتش، از جانب نویسنده، به صورت افست و در تعداد اندک منتشر شده است. این رمان، 468 صفحه دارد و در دو کتاب تنظیم شده است؛ کتاب اول؛ “عشق در آداب شکسته” نام دارد و عنوان کتاب دوم، “رویای عشق در حصار” است. کتاب، متن پاکیزه و ویراسته ای دارد و صحافی و جلدسازی آن نیز به هیچ وجه شبیه آثار دست ساز نیست، با این حال عشق در آداب شکسته، با این نشر محدود، چون دیگر آثار اصغری، به دست خوانندگان فارسی زبان نمی رسد و بازتابی در جامعه نخواهد داشت.

نکته بسیار مهم در انتشار چنین آثاری این است که فشار ممیزی و سانسور نه تنها نویسندگان جوان و نورسیده را به انتشار سامیزداتی آثارشان وا می دارد، بلکه نویسندگان باسابقه و قدیمی نیز کم کم به این ورطه افتاده اند. اتفاقی که همیشه در حکومت های اولیگارشی و تک صدایی که مجالی به ابراز عقاید مخالف نمی دهند، می افتد و انتشار رو به فزونی این گونه آثار، باید زنگ خطر را برای متولیان فرهنگی جامعه به صدا در آورده باشد البته اگر گوش شنوایی در کار باشد.

بخش هایی از “عشق در آداب شکسته” را این جا می خوانید:

“محبوبه پس از دو ماه جنگ لفظی با مازیار و درخواست طلاق از دادگاه در آن غروب سرد زمستانی، داشت از کنار حوضچه حیاط می گذشت که چشم هایش به چند گلبرگ لته و پاره و بال شکسته افتاد. گلبرگ ها توی پاشوره افتاده بودند و یک بوته گل، با چند برگ خشکیده، بر شاخه هاش توی باغچه نشسته بود و در باد تکان می خورد و انگار به او نگاه می کرد.

محبوبه چهره خودش را در گلبوته دید که در حال پژمردن بود. نقش خیالی در ذهنش چرخید که مازیار با چنگال خفاش وارش، گلبرگ چهره او را از گلبوته کنده و در هوای اندوهانک خانه حبس کرده است. ناگهان خشم انباشته دوماه در کوره جانش شعله زد که او از کنار پاشوره کنده شد. با دست و پای لرزان و رنگ پریده به طرف راه پله دوید و نفهمید چگونه بالا آمد. در آپارتمان را گشود و آن را با ضرب به هم کوبید.

مثل فنر جهید جلوی مازیار که روی مبل نشسته بود و کتاب می خواند. محبوبه با حالت خشم زده چهره به چهره او ایستاد وبا چشم هایی از حدقه بیرون جسته چند دقیقه به چشم های حیرت زده مازیار خیره شد. صدای مازیار با لحنی خونسرد بلند شد:

“دیگه چیه؟ ما که آشتی کردیم.”

محبوبه ناگهان پا به پایه مبل کوبید و فریاد عربده وارش در هوای خانه منفجر شد. و در را پله طنین انداخت و به گوش همسایه ها رسید. گشودن در آپارتمان همسایه و صدای پاهاشان به گوش محبوبه ضربه زد که او هراسیده دوید به خوابگاه. کیف چرخدارش را که قبلا آماده کرده بود، هل داد و چرخاند و از درگاه آپارتمان بیرون آمد. کیف را پله به پله سر می داد و خودش به دنبال آن می دوید. پای پله ها رسیده بود که صدای مازیار از بالا جمله همیشگی اش را بر سر او کوبید:

“تو یه بچه لجبازی. بچه ننر و قماشچی!”

محبوبه وقتی سوار ماشین شد، عبارت “بچه ننر و قماشچی” در گوشش تکرار می شد که او با صدای بلند گفت:

“تو معصومیت بچه رو شکستی نامرد!”

راننده شگفت زده به آینه بالای سرش نگاه کرد و گفت:

“چه فرمودید خانوم؟”

محبوبه هل زده به آینه چشم دوخت و گفت:

“طرف حرفم یه خائن بود آقا.”

….

“محبوبه بچه را شیر داده بود و حالا کف اتاق راه می رفت تا او را بخواباند. گاه گاه به کیف دستی اش چشم می دوخت که روی میز قرار داشت و تویش شیشه ای پر اسید قرار داشت که خنجری ده تیغه در خیالش نقش می شد که میان اسید نشسته بود و به گوش او می گفت:

“تیغه ها را فرو کن به سر و صورت آن آدم محکوم.”

میدید که خنجر به چنگ، بالا سر مازیار ایستاده و تیغه ها را بر چشم و صورت او می کوبد. در حال راهرفتن، بچه را در آغوش تکان می داد و از خشم دندانبه هم می سایید و زیر لب می گفت:

“آره به سر و صورت مازیار آتش می زنم.”

بچه در آغوشش خفته بود که آوردش در بستر تخت گذاشت و آرام گفت:

“بخواب تا برگردم. اگه بیدار شدی، گریه کن تا مامان بزرگ بیاد بالا سرت.”

لبه پتو را تا روی چانه بچه بالا آورد و به لبان غنچه ای او چشم دوخت که آرام می جنبید وبه هوا مک می زدو می نوشید. محبوبه به یاد لبان مازیار افتاد که صدها بار بر سر و صورت و تنش لغزیده و شیره جانش را مکیده و رهایش کرده بود. حریر تاری جلوی چشم هاش نقش بست که دو قطره اشک غلطید لای لبانش. چند ثانیه دست و پایش همچون خوشه های شاخه بید لرزیدند که نعره ای در درونش شکست:

“به لبان مازیار آتش می زنم.”

بغضی به گلویش چنگ زد که گفت:

“حالا آزادم.”

اما شانه هاش از هق هق لرزیدند که ناله خواب آلوده بچه بلند شد. محبوبه یک گام از تخت پس رفت و هق هقش را فرو خورد. باز جلو رفت و خم شد و در گوش بچه پیش پیش کرد. فکر کرد شش ماه است که طلاق گرفته اما روز و شب این شش ماه قرار و آرام نداشته و هرشب الکل نوشیده تا بتواند چند ساعت بخوابد. اما حتا یک شب نتوانسته دو ساعت بدون کابوس بخوابد و هول زده بیدار نشود. شب ها تا سپیده دم در بستر می غلطید و گاه گاه فقط چرت می زد و با کابوس هول انگیزی، پلک هاش باز می شد. ناگزیر به جزئیات کابوس می اندیشید. تاباز پلک هاش سنگین روی هم می افتاد و چرت بعدی می آمد…”