من از یک شهر غمگین می آیم. شهری با هوا و سنگ خاکستری که روی چهره های بی خون مردمش گرد اندوه پاشیده است. چهره ها، قدم ها، نگاه ها همه متلاشی ست. دل افکاران شهر من، مبهوت و رنجور شده اند. استخوان های غرورشان زیر سنگ-آسیاب سنگین ستم، خرد و گسسته شده است. پر فریادانی اند که نای گلو گشودن، پرده به پرده در حنجره هایشان نحیف تر می شود. دلشان کوره های جوشان است و پاهایشان خسته.
مردم شهر من، معترض خیابانی اند. خدا می داند چقدر از درد باتوم و زنجیر به خود پیچیده اند، چه بدن های مجروحی روی دست برده اند، چه خون هایی از تن و تن پوش شسته اند. چه تن هایی به خاک و میله سپرده اند. معترض خیابانی با همه جراحت هایش، جان بر کف خیابان هاست. می آید و کوبیده می شود و لبخند می زند تا آمدن بعدی. همه این کوفتگی ها سنگینش می کند. معترض خیابانی، تنها گام و خیابان چاره اش نمی شود. معترض خیابانی، شور و شعار پر امید و هیجان بخش می خواهد به بانگ بلند. یک حرف خستگی شکن غم آهنج که داغی اش، این چشمه را از دل سنگ بجوشاند. یک صلای قدرتمند که بخروشاند این هیمنه خیابانی را، که بگدازد این هیمه آتشگیر را. یک بانگ برانگیزاننده، که مسرت بخشد. نیروی کلامش، خستگی را به در کند.
معترض خیابانی نشاط می خواهد، وجد می خواهد، طراوت می خواهد.شور و سلحشوری می خواهد. دلمردگی توان پاها و مشت های او را می گیرد. امید رخوت شکن می تواند پشت به پشت و نفر به نفر، سنگفرش خیابان ها را فتح کند.
کاش می شد در خانه ها را یکی یکی زد و کف خیابان نوشت: “می شود”. کاش می شد حرف های سردرگم را شعار محقق و رسا کرد و به پیشانی ها مهر زد. کاش می شد باور رهایی آدم ها را به هم دوخت و یک پرچم بزرگ برافراشت و دوش به دوش کشید و به سر در شهر آویخت. کاش می شد مشت به پشت هم بکوبیم و بگوییم: “انگیزه”! کاش می شد پنجه اندوه و رنج را به خاک بکوبیم . بعد گوش به زمین بخوابانیم و صدای هزاران هزار گام معترض را بشنویم که پا می کوبند بی خستگی. کاش می شد…نه! “می شود!”