قصه‌گوی به خدمت احضار شده

نویسنده

» اولیس

ریچارد براتیگان

برگردان: علی‌رضا بهنام

 

پرسیدم: “تو دارکوبی؟”

گفت: “نه، یک دختر کوچولو هستم، حواستان کجاست، آقا؟”

در بخش ادبیات کتابخانه عمومی ایستاده بودم. کتابی می‌خواندم از واتسن تی اسمیت برانلی که در آن، خیلی منطقی، این ایده را مطرح کرده بود که همه نویسندگان و شاعران باید نوشتن را رها کنند و به جایش آجر بالا بیندازند. حسابی غرق کتاب شده بودم که کسی شروع کرد به ضربه زدن روی پایم. اولین بارم بود که داشتم توی کتابخانه کتاب می‌خواندم و کسی شروع کرده بود به ضربه زدن روی پایم. کنجکاو شده بودم. پایین را نگاه کردم و دیدم دخترکوچولویی موطلایی آنجاست، با پیراهن سبز، و چشم های آبی و دارد با انگشت اشاره‌اش به پایم ضربه می‌زند.

پرسیدم: “مامانت کجاست، دختر کوچولو؟”

گفت: “رفته خرید”

کفتم: “تو اینجا چکار می‌کنی؟ می‌شود بس کنی این قدر نزنی روی پای من؟”

“مادرم مرا گذاشته اینجا که برود خرید. من داشتم کتاب می‌خواندم.”

پیشنهاد کردم: “چرا برنمی‌گردی و کتابت را نمی‌خوانی؟”

گفت: “آخر خسته کننده است.”

“حالا من باید چکارش کنم؟”

گفت: “برایم قصه بگو.”

“چی!”

گفت: “ساکت، وگرنه همه را بیدار می‌کنم.”

گفتم: “دلم نمی‌خواهد برای تو قصه بگویم. می‌خواهم کتابم را بخوانم.”

“تو برای من قصه می‌گویی.”

گفتم : “چرا من؟”

“چون نگاه کردم ببینم کی اینجا دهانش از همه بزرگتر است و مال تو بزرگتر بود.”

پرسیدم: “اگر برایت قصه نگویم چکار می‌کنی؟”

با شیرین زبانی گفت: “خب هیچی، فقط تا بتوانم بلند جیغ می‌زنم، وقتی همه جمع شدند به شان می‌گویم تو پدر منی. به من گفته‌اند وقتی جیغ می‌زنم مثل این است که دنیا تمام شده. شاید هم یکی را گاز بگیرم، مثلا یک پیرزن مهربان بیگناه را. تا حالا شده ببندندت به کنده، آقا؟”

می‌دانستم که چاره‌ای ندارم، بنا‌براین با بی‌میلی کتاب را سرجایش توی قفسه گذاشتم و با لحن آدم‌های تسلیم شده گفتم: “برویم بیرون روی پله‌ها برایت قصه بگویم.”

گفت: “می‌دانستم منظورم را می‌فهمی.”

از کتابخانه قدم زنان خارج شدم در حالی که دست دختر کوچولویی توی دستم بود که می‌دانستم، بی‌تردید، می‌تواند نظریه نسبیت انیشتین را باطل کند.

روی پله‌های کتابخانه نشستم، او هم بدون ملاحظه نشست روی پایم. از روی سرش به ساختمان قدیمی و پوشیده از پیچک تئاتر شهر نگاه کردم که کبوتران رویش ایستاده بودند و بغبغو می‌کردند.

پرسیدم: “دوست داری قصه‌ای درباره یک کبوتر بشنوی؟”

او سقف تئاتر شهر را با دست نشان داد و گفت: “یکی از آن کبوترها؟”

گفتم: “آره.”

گفت: “نه.”

گفتم: “چرا نه؟”

گفت: “به نظر من شبیه یک مشت احمق‌اند.”

“پس دوست داری چه جور قصه‌ای بشنوی؟”

“یکی که یک کشتار دسته‌جمعی تویش باشد، خیلی هم رک مثل کارهای همینگوی، من از حاشیه رفتن بیزارم.”

“چی؟”

بی‌صبرانه گفت: “‌خب زود باش.”

“‌قصه دراکولا را شنیدی؟”

گفت: “بعله ، آن قصه به اندازه کارپاتی ها عتیقه است.”

“با یک قصه علمی – تخیلی چطوری؟”

فیلسوف مابانه گفت: “از آن پلیس فضایی‌ها نباشد.”

این طور شروع کردم: “روزی روزگاری نسلی از تک شاخ‌های پنج سر بودند که روی سیاره نپتون زندگی می‌کردند.”

گفت: “ چه مسخره. شروعش که خیلی در پیت بود، به علاوه، جو نپتون روی زمینش منجمد است. خب تک شاخ‌های پنج سر چطور می‌توانند بدون هوا زندگی کنند؟”

سکوتی طولانی به وجود آمد.

پرسیدم: “مطمئنی می‌خواهی قصه گوش کنی؟ چرا برنمی‌گردی به کتابخانه نیچه ای یونگی چیزی بخوانی؟”

“من می‌خواهم قصه گوش کنم.”

با لحنی مجاب کننده گفتم: “با…باشد.”

برایش قصه‌ای گفتم درباره چند شیر دریایی با هوش‌های برتر و این که چطور راهی کشف کردند که به بعد چهارم سفر کنند و این که اگر یک اشتباه نکرده بودند توانسته بودند دنیا را به دست بگیرند: این که آن قدر در عمق بعد چهارم پیش رفتند که از بعد پنجم سر درآوردند. این شد که دیگر نمی‌توانستند به زمین صدمه‌ای برسانند چون که زمین فقط بر اساس مدلی سه و چهار بعدی کار می‌کند. وقتی قصه را تمام کردم سرم درد گرفته بود.

دختر کوچولو مدتی در حالی که قیافه‌ای خیلی جدی به خود گرفته بود در سکوت فکر کرد. بعد از روی پایم بلند شد و آهسته گفت: “آقا چرا برنمی‌گردید داخل کتابتان را بخوانید؟”

مثل یک هشت‌پای زخمی دویدم توی کتابخانه. خدا را شکر، دیگر هیچ وقت آن دختر کوچولو را ندیدم.