خاری از باران

محمدعلی سپانلو
محمدعلی سپانلو

» مانلی

 

اثر: حسن یاقوتی

 

“منظومه‌ی تهران”، مجموعه‌‌ی کاملی است از تجربه‌‌های شاعری محمدعلی سپانلو در شعر نیمایی. شعرهای این دفتر، به هم بافته از ابزارهای نویافته‌ی شعر نیمایی، تصویرگر شهر و دیاری است انباشته از مردگان و بقایای فرهنگی آنان. سپانلو بعدها چون دیگر شاعران، از پیله‌ی شعر نیمایی به در آمد و راه و زبان خود راپیدا کرد.

 

یک

خاری از باران به چشمم ماند

در شب دودین بارانی

و آن زمان در باغ‌های صبح

پنجره‌ای زرد، روشن شد.

روز کوتاهی که خیس و خسته می‌رویید

لحظه‌ها را از سرودی گنگ می‌انباشت.

گله‌های شیرگون کهکشان بگریخت

تا نقاطی که گلی سرخ و معطر اندر آن پر ریخت

و کسی در عمق مبهم خواند

و کسی ارابه‌ای را راند

و گل سرخ معطر در شفق بشکفت.

خواب‌ها تاویل می‌گردید

خار بارانی که در چشمم،

با سرشک روزنه‌هایی که در چرخ بلند اندام می‌کاهید،

نکهتی از عصرهای کهنه می‌اورد.

عاطفت‌های گریزان بهار گمشده در یخ

خوشه می‌افشاند

شاخ موزون گل یخ، فجر را می‌خواند

لحظه‌ی اوج و جدایی بود

تا به هنگامی که هنگام رهایی بود

خواب‌ها تاویل می‌گردید

در تمام باغ‌های یأس

خاک باران‌خورده گلشن شد

پنجره‌ای منتظر افروخت

و چراغی تار روشن شد.

 

دو

با من سرگشته، ای همراه، ای مرغ سفید استوایی!

قصه‌ای گو در کنار جاده‌های تلخ

(با غروب چشم‌اندازی از آتش‌سوزی جاوید)،

دست از این گرینده‌ی بی‌انتها بردار

وز سفینه‌های بی‌پایان جان یاد آر

از ورای قله‌ها، از زایش خورشید.

بادبان‌های شناور را که با اولاد آدم انس دیرین داشت

و شبان‌ هولناک قوم حیران را که در انتهایی ممدود می‌انباشت،

ای سفر جوی خیال‌افزای!

زیر باران، خواهر گریان پاییزان،

بر سفرهای شب هجرت بیآغازیم.

 

سه

باد گردآلود بر شهر طویل اسکلت‌ها شعر می‌خواند

باد، آری، پرده‌ی تصویر را از ارتعاشی نرم می‌لرزاند

جنگل اجساد پوسیده‌ست.

چشم‌خانه‌های خشک کله‌ها مبهوت قعر آسمان مطلب خویش است.

گویی آن‌جا مدحت روزان زرین جلالت، از گلوی باد،

در همه دهلیزها جاری‌ست.

دست‌ها بر سینه تسلیمند، تسلیمند بر خوابی همه کابوس

جنگل اجساد پوسیده‌ست.

راه‌های دوش تاریک است و بوهای عفن در راه

غاصبان، در هیکلی نادیدنی بر شاخ‌های گل، گذرگاه خراب جنگل

متروک را زیر نظر دارند.

و فراز شاخه‌های خشک.

سرخی رو در زوالی، شکل بی‌رحم زمستان است

روح مات پیرزالی، جاودان تا جاودان مبهوت،

چشم‌ها بر قامت مصلوب شهبانوست.

قامت بانوی جنگل، نرم و نامریی، ز بادی خشک و نابوییدنی در اهتزاز است…

 

چهار

در سکونی که در او مرداب در مرداب از لطف نسیمی پیر محروم است،

صد هزاران اسکلت، در ساحت شهر عتیق خویش

در طلسم هرزه‌ی جنگل، فراموشند.

چه کسی خواهد بدان نامآور درودی گفت؟

و چه کس جز ریزش خاکستر آتشفشانی، عاقبت تدفین آنان بود خواهد؟

روزگار دیگری آیا

بانوی من ا برای عاشقان مرده‌ اندر نقب‌های گم چنگ خواهد زد؟

گرچه اکنون جارچی‌های کهن، در کنج‌های راز، بی‌اواز، گویی ذره ذره، بندبند از یکدگر پاشیده می‌گردند،

تندبادی کنده از دیوارهای عرش یاساهای عادل را و می‌روید ز روی فرش،

لیکن آیا ذره را نیروی خیزاندن به جز شکل هیولا هست؟

و حلول ناسزای روح، بر آب و گل مسروق، غیر سایه‌های بی‌بهار در چشم می‌آرد؟

ای سوار پاک جوینده!

با هبوط برگ‌ها و زاغ‌ها از سرزمین سایه‌های تیزرو بگریز

کوشک‌های سبز تابستان خیال از حط‌سالی زکستان‌های سنگین است.

ای سوار فرد گرینده…!

قحطی و ویرانگی از دشمنان هم جز رواق و قبه‌ای مخروب، در میدان‌های گور، چیزی جای ننهادست.

 

پنج

کشت‌های میوه اندر خشکی جاوید پژمرده‌ست

و رسوب استخوان‌ هر ریشه را با طعم‌های مرگ افسرده‌ست.

دفنشان کن با عقیق مانده بر انگشت، یا دستی که بی‌انگشت، گور خویش را کاویده تا قعری که ناپیداست

و فروبگذار تا آن مونس دلگیر، تا زنجیر، با آنان درون خاک باران‌خورده، تحلیلی دگر یابد، و در هر ذات خاکی ذره‌ای زانان نموّ گندم دهقان عصر دیگری را جوش و شیرینی بیفزاید.

و فرو بگذار تا رویای آنان لحظه‌های پوچ و نامفهوم ما را وحدت ایصال بخشد، و بدان دیوار عالم را -که آن دیوار در امعاء خود اجداد ما را با تلاوت‌های خشنودی فرو برده- به رقصی زلزله‌سان واگمارد؛ تا زمانی ما کلید کهکشان‌ دیگری باشیم.

گرچه در بیت‌المقدس آن گروه ژنده‌پوشانی که ریشی تا کمرگاه هشته می‌بودند، اندر خویش، این اندیشه یا این رسش مذموم را مطرح نمی‌کردند:

و زمانی شد که در پایان دالان‌های بی‌پایان و در پشت همان درب برنجین، گنج‌های ظلمت اعصار را مکش.ف فرمودند بر سیروس…

لیکن آنان نیز، روزی در صفی کز هر دو سو یکسان فرا می‌رفت،

خندیدند و بر دروازه‌ی تاریخ بنوشتند: «آیا راستی گل‌های عشق تازه زهرآکنده باید بوده باشد و چرا دیگر نباید مردها را خواجه کرد از بهر لعن آور حریم سرنوشت جابر انسان؟»