میکل سیلوستره
ترکیه و کوه آرارات را پشت سر می گذارم و وارد ایران می شوم: کشوری با مردمی به واقع مهربان. پیدا کردن راهنما نیز بسیار ساده است. فقط کافی است بایستید و از رهگذران سؤال کنید. خیلی سریع جمعیت در اطراف موتورسیکلت ام حلقه می زند. جوانی از داخل یک اتومبیل می گوید “همراه من بیا”. از میان ترافیک سنگین می گذرد تا مسیر صحیح را به من نشان دهد.
ارومیه مرکز استان آذربایجان غربی و همچنین مسیحیت در ایران است. مسیحیان در این منطقه متمرکز شده اند و تعداد آنان در حدود ۳۰۰ هزار نفر است. تاریخ آن به قرن دوم بازمی گردد. جوامع مسیحی در زمانی که امپراطوری بیزانس و حکومت ساسانیان برای تسلط بر منطقه با یکدیگر می جنگیدند تا هندوستان پیش رفتند. در کشمکش با یکدیگر، یک نیروی مهاجم در قرن هفتم از شبه جزیره عربستان لشکرکشی کرد و آنها را ازبین برد. از آن پس، مسیحیان آشوری، ارمنیان، ارتدوکس ها و کاتولیک های کلدانی این احساس را دارند که تحت سلطه یک نیروی اشغالگر قرار دارند.
من از چند جوان که حدوداً ۳۰ ساله به نظر می رسند سؤال می کنم. انگلیسی حرف می زنند. در پیدا کردن مسکن کمکم می کنند و برای صرف ناهار مرا دعوت می کنند. پشت چراغ قرمز چند دختر گدا به سمت اتومبیل می آیند. می پرسم آیا انقلاب و حکومت از این وضعیت راضی است؟ آنها می گویند “انقلاب فقط یک کلمه است”. دوستان جدیدم از دیکتاتوری دینی متنفرند. از تقلب آیت الله ها در انتخابات گذشته می گویند. سخن شان از روی خشم نیست، بلکه با تأمل و منطق صحبت می کنند. طرفدار جدایی دین از سیاست هستند.
غذای محلی سریع
برای ناهار به یک رستوران محلی می رویم. مشتریان به طور مشترک از میزها استفاده می کنند. ناهار را سریع می خوریم تا جا برای دیگران خالی شود. آبگوشت غذایی است که در ظروف سفالی در تنور می گذارند: گوشت، نخود و سیب زمینی. در یک ظرف فلزی آب آن را سرو می کنند و در آن تکه های نان را می ریزند تا خیس بخورد. این درواقع پیش غذاست. سپس قسمت های جامد را می کوبند تا له شود. بسیار خوشمزه است، ولی عرق آدم را درمی آورد.
درمقابل مان بازار قدیمی است. بوی هزاران عطر به مشام می رسد و هزاران رنگ به چشم می خورد. این بازار در زمان سلسله صفوی ساخته شده؛ تنها سلسله ای که پس از سقوط ساسانیان توانست در قرن شانزدهم ایران باستان را متحد کند. شاه عباس اول در سال ۱۵۹۹ گروهی را به اروپا فرستاد که تا اسپانیای فیلیپ سوم پیش رفتند. برخی از آنها به دین کاتولیک گرویدند، مانند حسینعلی بیک که نام “خوان پارسی” را برای خود برگزید.
به من می گویند می خواهند شهر را به من نشان دهند، ولی بزودی متوجه می شوم که به دنبال خرید آبجو هستند. می خواهند “به مهمان خارجی شان خوش بگذرد”. این عمل به مانند خرید مواد مخدر مشکل است. تعجبی هم ندارد. مصرف الکل در ایران یک جرم محسوب می شود.
در یک باغ کباب درست می کنند. من قدری نگرانم. شاید همه اینها تله باشد، چون در یک حکومت پلیسی هیچ چیز مشخص نیست. درست است، مردم ایران خیلی مهربان اند، ولی دولتمردان این کشور با خارجی ها رفتار خوبی ندارند.
همه آبجوهایشان را باز کرده اند، ولی منتظر من هستند تا بنوشم. آیا از روی مهمان نوازی است یا تله است؟ به آنها می گویم وقتی غذایم را تمام کنم می نوشم. می بینم که دو تن از آنها می نوشند، ولی بقیه نه. سگ همسایه پارس می کند. تلفن همراه یکی از آنها زنگ می زند. صدای قلبم را می توانم بشنوم. چه کسی است؟ آیا می خواهند دستور بازداشت مرا بدهند؟ صدای یک زن را می شنوم. پسر جوان شروع می کند به فارسی صحبت کردن، گویی می خواهد زن را متقاعد کند. لحن متقاعد کردن جهانی است. مادرش را متقاعد می کند و می گوید سر کار است.
آبجویم را با آرامش می نوشم. به واقع که ایرانیان مردمی مهمان نوازند…
منبع: ال پائیس، اول آوریل