خداحافظی کردن همیشه سخت است، بخصوص برای آن که نمی خواهد برود و ما در همه این سالها چقدر به این خداحافظی اجباری وادار شدیم.
عاشق سینما بودم و داستان نوشتن و ناخواسته شدم طنزنویس و طنزنویس سیاسی. مجبور شدم از جهان دلچسب خیال و رویای سینما و داستان بروم به دنیای نچسب سیاست. اگرچه سهم من از این کیک بدشکل، قسمت خوشمزه اش بود که طنزسیاسی باشد.
عاشق بی نظمی بودم و راحتی در کار نوشتن، از همین رو هرگز دوست نداشتم نویسنده روزنامه باشم، ستون پنجم را که شروع کردم، زمان کارم تبدیل شد به ساعت دادن مقاله ام به سردبیر، از بهمن ۱۳۷۶ تا همین امروز که هجده سال گذشته است، دارم هر روز می نویسم. به وقت تهران، وقتی در تهران بودم، ساعت هشت شب آخرین ساعت تحویل مقاله بود. اگر می شد هشت و پنج دقیقه صفحه بسته می شد. وقتی به اروپا رفتم، ساعت ۱۲ شب آخرین فرصت بود تا مقاله را بفرستم، تا ساعت شش صبح تهران روزآنلاین منتشر شود. وقتی به آمریکا آمدم، ساعت ۳ عصر می شد ۳ صبح تهران، و تا آن ساعت باید نوشته را می فرستادم. من بی نظم با هجده سال سروقت کار کردن، تمام آسودگی و راحتی نویسندگی را از دست دادم. این ماهها گاهی آرزو می کردم تا پنجشنبه و جمعه بیاید و بتوانم فردا را به هر شکل می خواهم بخوابم، از فردا دیگر مجبور نیستم و این مجبور نبودن، مثل این است که معشوقی را که هر روز به شوق دیدنش از خواب بیدار می شوی، از دست داده باشی. و حسرت بخوری به همه آن روزها که با شور و شوق چشمانت را می گشودی تا نامه ای برای یارت بنویسی، بنویسی به وقت تهران، که در همه این سالها به وقت تهران زندگی کردم، به وقت تهران نوشتم، و به وقت تهران کار کردم. بخاطر قلبی که در آنجا جامانده است.
خداحافظی کردم از فرزندانم، ساکم را برداشتم و به زندان رفتم. هشتمین روز انتشار روزنامه جامعه بود، یادم هست که عکس مهندس سحابی روی صفحه اول بود. زنم که روزنامه را دید، گفت: شما جدا قصد دارید زندان بروید؟ گفتم نه، فردای همان روز به شمس الواعظین گفتم: من نمی خواهم زندان بروم. من فقط نویسنده ام. خندید و گفت: سید! نترس، زندان نمی روی. اگر قرار شود کسی بخاطر نوشته تو زندانی شود من هستم. زمان گذشت و بقول فروغ ساعت چهار بار نواخت و من رودرروی زندان انفرادی قرار گرفتم، هم من و هم شمس الواعظین به زندان رفتیم. من با خیابان خداحافظی کردم. یک خداحافظی ناخواسته. منی که نمی خواستم زندان بروم، منی که فقط یک نویسنده بودم. نه جنگ می خواستم و نه ادعای چالش داشتم. خداحافظی کردن با زندگی آزاد سخت بود، بخصوص برای آنکه نمی خواست و مقصر نبود.
خداحافظی کردم از میهنم. از ایرانم. از تهران. دو بار رفتم و برگشتم. یک بار رفتم کانادا و زمانی برگشتم که یقین داشتم به زندان می روم و برگشتم و به زندان رفتم، در سال ۱۳۷۶ و بار دیگر رفتم به اروپا و تصمیم گرفتم بمانم، ۱۳۸۱، صبح در فرانکفورت چشم باز کردم و دیدم نمی توانم دوری از ایران را تاب بیاورم، بی تاب و دیوانه وار بازگشتم و سه ماهی ماندم و دیدم نمی توانم کار کنم، همه درها بسته است و نفس ها حبس و سرها شکسته و اگر بخواهی بنویسی، باید بیرون بیایی. بیستم فروردین ۱۳۸۲ پا از ایران بیرون گذاشتم. باز هم خداحافظی کردم در حالی که نمی خواستم بروم. یک روز قبلش با خودم عهد کردم، همیشه و همیشه خودم را تا زمانی مجاز به بیرون ماندن از ایران بدانم که کاری بکنم و از آن روز تا همین الآن هر روز نوشته ام. با تهران خداحافظی کردم و قلبم را در آن دیار یار جاگذاشتم، بی آنکه بخواهم، با بهترین عزیزانم، خواهران و برادران خداحافظی کردم بی آنکه بخواهم، با بهترین دوستانم خداحافظی کردم بی آنکه بخواهم و روزی که هواپیما برفراز تهران چرخید و چراغهای خانه ها که سوسوی زندگی در آنها می زد، را دیدم، زیر لب گفتم: “عزیز ترین! سرزمینم! بازخواهم گشت، بی آنکه در تمام مدتی که از تو دور بمانم فراموش ات کنم، جز تو قبله دیگری را برای نوشتن انتخاب کنم.” با سرزمینم خداحافظی کردم، بی آنکه بخواهم، بی آنکه این دوری ناشی از میل من باشد.
امروز ۲۵۰۰ شماره است که در روزآنلاین هر روز نوشته ام، از خرداد ۱۳۸۴ تا امروز که ده سال و شش ماه می شود، در روزآنلاین هر روز طنز نوشتم و شاید بیماری یا تعطیلات باعث شده باشد که هر سال حداکثر پنج روز مطلبی منتشر نکنم. نوشتن هر روزه برای خوانندم ام که تو باشی، دیدار هر روزه با تو، زندگی هر روزه با تو بر سر سفره ای پر از کلمات، شوق هرروز بیدار شدن و هر روز دیدار کردن و هر روز امیدوار بودن به اینکه کاری می کنیم، زنده مان نگه داشته است و حالا، مثل اینکه مجبوریم، مثل همه این سالها بی آنکه خودمان بخواهم، بی تصمیم ما، به اجبار شرایط و زمانه، با شما خداحافظی کنیم. ننوشتن هر روزه در کنار بهترین دوستان و رفیقانم کاری است دشوار. امیدوار بودم روزآنلاین تا بازگشت ما به ایران ادامه پیدا کند، ولی گوئی که نمی کند و انگار که باز هم باید عزیزانت را بغل کنی، و زیر لب بگوئی خداحافظ و بروی. در حالی که قلبت را جا گذاشته ای.
خداحافظی کردن همیشه برای من سخت بوده، اگر چه آنقدر تکرار شده که انگار سنتی است ناگزیر، و برای من که همیشه باید بخندانم و نوشته هایم شوخ طبع و سرخوش باشد، غمگنانه سخن گفتن بیشتر از حالات دیگر آزاردهنده می شود. اما شاید اگر آدمی خودش را راضی کند که در کارنامه اش لااقل حرفی برای گفتن داشته، کاری کرده و وظیفه ای را انجام داده، دل خودش را راضی می کند که حتی اگر می رود هم کاری کرده در تمام آن مدت. شاید بزرگترین دلخوشی من و دوستانم این است که این دریچه را ۲۵۰۰ روز، در این یازده سال همیشه باز نگه داشتیم و نگذاشتیم چشم منتظر خواننده به در بماند. به دری بسته.
کمتر از دو سال از خارج شدنم از ایران گذشته بود که من و دوستانم، تصمیم گرفتیم روزآنلاین را راه بیاندازیم، خصلت مشترک همه مان این بود که در ایران روزنامه نگار حرفه ای بودیم، همه مان در عصر اصلاحات فعال بودیم، همه مان حداقل یک بار در ایران، به جرم نوشتن زندانی شده بودیم و همه مان در ایران کاری پر از موفقیت داشتیم. بعد از شش ماه برنامه ریزی از اردیبهشت ۱۳۸۴ اولین نوشته ها در روزآنلاین منتشر شد. و امروز آخرین شماره را می خوانید. شماره خداحافظی.
روزها گذشته است و امروز هم آخرین روز را می خوانید، همه روزهایی که آنلاین زندگی کردیم و روزگار را با نشر روزانه روز تا امروز دوام آوردیم. می توانم درباره همه روزهایی که خاطره تلخی را به یاد می آورم بگویم. همه آن روزهایی که بهترین همکاران مان در داخل ایران زندانی شدند، همه آن ساعتهایی که با شنیدن خبرهای سخت در حالی که خودمان از شنیدنش رنجور بودیم، برایتان نوشتیم. تمام این روزها من باید خبرهای مصائب و دشواری ها را به زبانی می نوشتم که لبخندی را به لبان شما بیاورد شاید رنج روزگار را کمتر کند.
تمام این ۲۵۰۰ شماره روز گذشت و سخت گذشت. تمام روزهایی که من و نوشابه امیری در رویایمان آرزو می کردیم که به تهران برگشته ایم و داریم در روزنامه های داخل کشور سخت کار می کنیم. همه آن روزهایی که هشتاد درصد دوستان خبرنگار مان را در ایران گرفته بودند و ما موظف بودیم ده برابر بیشتر کار کنیم تا خبررسانی کنیم و نگذاریم درهای دانستن برای مردم ایران بسته شود. روزهایی که با مسعود بهنود که بهترین خاطره من از همه روزهای روز است، نوشته های مان را برای همدیگر می فرستادیم و از نظر او استفاده می کردم و می دانستم همیشه مصلحت ایران و خرد و عقلانیت و اعتدال را بر همه چیز ترجیح می دهد و همواره هم حرفهایش پر از خردمندی و عقانیت بود. او همه رنج و خشم ما را از تلخی روزگار نرم و ملایم می کرد.
در تمام این یازده سال ما ده نفر، که دهها نویسنده دیگر هم داشتیم، در تهران و اصفهان و شیراز و مشهد، تا لندن و پاریس و بروکسل و نیویورک و تورنتو و همه جای دنیا، هر روز در اتاق های تنهایی که صدها کیلومتر فاصله داشت، تلاش کردیم هویت مشترکی را شکل بدهیم که ایرانی، انسانی، متمدن، آزادیخواه، متعهد به حقوق انسانها، منصف و به دور از تندخویی باشد.
در بسیاری از آن روزها سر بهترین و نازنین ترین همکاران مان فریاد زدیم از خشم، با او تندی کردیم، و می دانستیم او مقصر نیست، رنج غربت دل آدم را نازک می کند، و حساس می شود و یاد گرفتیم تندی های دیگری را ببخشیم و یاد گرفتیم از اشتباهات همدیگر چشم پوشی کنیم و در غربتی سخت یازده سال کنار هم و علیرغم همه اختلاف نظرها همدیگر را تاب بیاوریم. تا به خودمان و هر روزنامه نگار ایرانی بگوئیم که می شود که ده ایرانی کاری مشترک را ده سال با هم انجام دهند و تا آخرین شماره هم خم به ابرو نیاورند و بمانند و بمانند و بمانند.
شاید در همه این سالها من از رفقای روزآنلاین بعضی ها را بیش از پنج بار هم در ده سال ندیدم، در حالی که هر کدام در یک گوشه کره زمین کار می کردیم تا هر روز صبح دوستان مان در ایران روزآنلاین را باز کنند و بخوانند و هویت مشترکی را شکل دادیم که دیگر ادامه پیدا نخواهد کرد. فکر کن بهترین همکارانت را در یازده سال، بیش از چهار پنج بار ندیده باشی.
از تلخی روزگار همین که سردار نقدی همین هفته قبل گفته بود: “بودجه براندازی آمریکا در رسانه های مخالف هزینه می شود.»” شاهدش هم همین که ما مجبوریم روزآنلاین را تعطیل کنیم.
از خداحافظی های طولانی بدم می آید. روز دیگر منتشر نخواهد شد. و من نیز دیگر با این هویت در کنار دوستان روزآنلاین نخواهم نوشت. از همه شما که در روزهای دور و دراز کنارمان بودید و کلام مان را خواندید تشکر می کنم. دیگر حرفی برای گفتن نمانده. بهتر است زیر لب بگوئیم خداحافظ و برویم.
دهم دی ماه ۱۳۹۴ مطابق سی دسامبر ۲۰۱۵
ابراهیم نبوی، ارواین