راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

گاهی پیش می‌آمد که علی چندتا فرفره درست می‌کرد و روی یک جعبه می‌کاشت و در محل داد و بیداد راه می‌انداخت که “فرفره آی می‌چرخه” و برای فروختنش بساط می‌کرد. مایه‌اش چندتا ورق رنگی بود که به وفور در مغازه‌ی “عباس اندیشه” پیدا میشد و الباقی‌اش چند تکه حصیر که تکه‌هایش میشد پایه‌ی فرفره و یک سوزن ته‌گرد که این مجموعه را بهم متصل می‌کرد. بیشتر وقتها هم فقط خودش مشتری فرفره‌هایش بود. گاهی یکی‌شان را برمی‌داشت و آنقدر فوت می‌کرد و فوت می‌کرد و شدیدتر فوت می‌کرد که از سوزن جدا میشد و کاغذ تا خورده هم که تایش باز بشود که دیگر فرفره بشو نیست. یکی دیگر برمی‌داشت و… همان.

یک‌روز در مدرسه، هومن سراغ علی آمد. او را به گوشه‌ای کشید و درحالی که سعی می‌کرد دستش که توی جیبش قلمبه شده بود جلب توجه نکند زیر گوش علی پچ پچ کرد: یه چیزی بگم سر مغز بین خودمون می‌مونه؟ سر علی به علامت تائید بالا و پائین رفت. دست هومن از جیبش درآمد و انگشت‌ها را باز که کرد پانصد تومان نقد که به زحمت در دست‌های کوچک هومن جا شده بود خودش را به علی نشان داد. - پانصد تومان؟ خونه‌ی ما یک ماه کامل حقوق می‌گیرن سه هزار تومن؛ از کجا رسیده؟ - بابام داده. بابای هومن سر پل تجریش چلوکبابی داشت. اوضاع مالی‌شان خوب بود و بعید به نظر نمی‌رسید این دست و دل بازی‌ها. – خب اگر بابات داده دیگه چرا سر مغز بمونه؟ - بریم باهاش کاسبی کنیم. – چیکار کنیم؟ خط تولید فرفره راه بندازیم؟

شاغلام هر روز زنگ تفریح که می‌خورد یک کیسه پلاستیکی بزرگ که تقریباً تا قد خودش ارتفاع داشت از خانه‌اش که ته حیاط مدرسه و بقولی سرایداری مدرسه بود بیرون می‌آورد و به دکه‌ی کوچکی که همان ته حیاط داشت می‌رفت و به بچه‌ها پیراشکی می‌فروخت. آن‌روز شاغلام تا به خودش بیاید هومن و علی تمام کیسه‌ی پیراشکی را ازش خریده بودند. دو دقیقه نشد که همان کنار دکه‌ی شاغلام بساطی بپا شد که دیدنی بود. تمام صفی که هر روز دم دکه‌ی شاغلام روی سر و کول همدیگر می‌ریختند حالا در مقابل علی که عین ناظم‌ها جلوتر از هومن ایستاده بود به خط بودند و علی به ازاء دریافت دو تومان یک پیراشکی از هومن می‌گرفت و به “مشتری” می‌داد. انگار که چیز با ارزشی را پنهان کرده باشند و از ترس دسبرد، یکی را بالای سر مال گذاشته باشند. صد درصد استفاده بود: دانه‌ای یک تومان درآمده بود و دو تومان فروخته میشد. همینی بود که بود. تازه لابد یکی پنجزار هم گیر شاغلام آمده بود وگرنه فی سبیل الله که پیراشکی نمی‌فروخت. شاغلام هم دیده نمیشد. انگار دیده بود همه چیز مرتب است رفته بود پی کارش.

اوضاع “کاسبی” خیلی خوب پیش می‌رفت. هومن ناخودآگاه بلند بلند با خودش اسم شکلات‌هائی را می‌برد که بعد از تعطیلی مدرسه و لابد از سوپر “نعمت سوسول” می‌خریدند. آخر فقط او شکلات خارجی می‌آورد و کسی هم نمی‌دانست از کجا. زمانی که فقط توپ و بمب و موشک از “خارجگ وارد میشد، واردات شکلات موهبتی بود. حداقل هزار تومن گیر هومن و علی می‌آمد. می‌دانی چندتا شکلات میشد؟

علی نگاهش به پشت‌سر و هومن و ته‌مانده‌ی پیراشکی‌ها بود و بدون اینکه نگاه بکند پرسید چندتا؟ - تمامش. صدا خیلی ضخیم‌تر از حد معمول بود و تقاضا هم خیلی بیشتر از وسع بچه‌های مدرسه. علی لال شد: هیبت ناظم و ترکه‌اش دلائل کافی حساب می‌شدند برای لال‌مردگی. با پا به هومن زد. هومن با نق نق گفت: ها… چیه… چندتا؟ نگاه هومن که بالا آمد او هم لال شد. ساق پاهای یک آقا ناظم خطرناک بالای سرت که باشد بی‌گناه هم که باشی لال می‌شوی.

حالا علی و هومن یک ساعتی بود که در دفتر مدرسه منتظر آمدن بابای هومن بودند. علی داشت پیش خودش غرغر می‌کرد که چرا باید بخاطر داشتن پولی که بابای هومن داده یک‌ساعت کیفرخواست بشنود و حالا هم در دفتر علاف باشد. پیش از آن هومن طرز تهیه‌ی پانصد تومان پول را با مـنّ و مـنّ به اندازه‌ی کافی هم برای ناظم و هم آقا مدیر توضیح داده بود ولی لابد آنها هم با خودشان گفته بودند پانصد تومان یعنی یک پنجم حقوق یک‌ماه ما. حالا اینها را ول کن، حتماً لازم بود که شاغلام همانطور آسته استه برود دفتر آدم را بفروشد؟ حالا بالاخره ما که از این دفتر خلاص می‌شویم، شاغلامی بسازیم شاغلام ساختنی. اینها فکر مشترک هومن و علی بود.

پدر هومن سراسیمه وارد دفر شد. و سلام و تعارفاتی خارج از حد معمول. یک مقدار احترام زیادی. ای بر این مال دنیا لعنت. پس چطور خانواده‌ی ما میان مدرسه هیچ از این سلام تعارفات زیاد خبری نیست؟ این از فکر علی گذشت. ناظم بر خلاف همیشه با لبخند پرسید: مسئله‌ای نیست قربان، جسارتاً خواستیم در مورد آن پانصد تومانی که امروز به هومن داده‌اید حضوراً سوال کنیم. نگاه پدر به صورت پسر فریاد شد. هومن سرش را که دزدید علی تازه فهمید ماجرا چی به چی است. – پانصد تومان؟… من؟… هومن؟… بنده به زنم پانصد تومان خرجی نمی‌دهم آقا جان…

دست‌های علی توی جیبش بود و سنگی را با پا جلو می‌برد و به طرف خانه برمی‌گشت. کیف مدرسه را زده بود زیر بغلش و عمیق فکر می‌کرد. شکلات‌ها، کاسبی، آنهمه مال که بر باد رفت. حالا اینها را ول کن، شاغلام باید به همین راحتی آدم بفروشد؟ هومن که از دست رفت، ولی من شاغلامی بسازم شاغلام ساختنی !