بوف کور

نویسنده

دو داستان کوتاه از علی اصغر درویشیان

ظلم آباد

علی اشرف درویشیان

 

 

1

 ظلم آباد

 آنجا روی‌ تنها درخت توت دهکده نشسته بود. دل‌گیر، گرفته و بغضناک با چهره‌ای سوخته از آفتاب و اشک.

رادیوی کهنه‌ی کوچک پدرش به بالاترین شاخه آویزان شده بود و او گاه برای رهایی از تنهایی آن را روشن می‌کرد. گلوی‌ش پر از بغض و درد بود. دلش شور می‌زد. کف دست‌های‌ش هنگام بالا کشیدن از درخت خراشیده بود. نا آرام و دل‌واپس کت پاره و خیس پدرش را به خود می‌پیچید. گرسنه بود و بی‌حال. نمی‌دانست چه بکند. سرش از افکاری بی‌بند و بار و دلش با غصه و درد انباشته بود.

نگاهش از روی سیل خروشانی که درخت و او را در بر گرفته می‌رفت تا آنجا که پدرش از آب بیرون رفته بود و برای کمک خود را به جاده‌ای که به دهات دیگر و شهر می‌رسید کشانده بود.

خودش هم درست نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده بود. با پدرش پشت‌بام خانه‌شان را با نگلان [بام غلتان] می‌کردند تا درز و دوزی را که از باران‌های چند روز پیش درست شده بود به هم بیاورند. مادرش با خواهر و دو برادر کوچکش در اتاق نشسته بودند و او از سوراخ پشت بام صدای هورهی [نوعی آواز فردی] دل‌گیر مادرش را می‌شنید. آوازی که همیشه دل او را به درد می‌آورد. یک بار هم از همان سوراخ که نور برای اتاق می‌برد مادرش را دید که پشت داربست قالی نشسته بود و با انگشتان لاغر و کمر خمیده به کار مشغول بود. این را هم می‌دانست که پنچ ماه تمام بود که مادر روی آن قالیچه کار می‌کرد. کاری که مزدش را هم قبلا خورده بودند.

پدرش رادیوی کوچک دست دومش را که خیلی دوست می‌داشت و با صرفه‌جویی و بریدن از شکم آن‌ها خریده بود، به گردن او آویخته بود و به ‌آهنگ‌هایی که پخش می‌کرد گوش می‌داد.

آن وقت آسمان که از صبح ناآرام بود، تیره‌تر شد. برق زد و آسمان غرنبه‌ای دهکده را لرزاند و سراسر ظلم‌آباد یکسره سیاه شد. «بوره» سگ پشم‌آلوی آن‌ها از پایین زوزه کشید. مرغ‌ها قدقد کردند و پدرش صلوات فرستاد و صدای شکستن و هیاهو، بع بع و غرش و ریزش از راه دور به گوش رسید و بارانی چون لوله‌ی آفتابه بر دهکده فرو ریخت.

از روی تپه‌ها پنج‌علی و پسرش که چوبان ظلم‌آباد بود با شتاب بالا دویدند. فریادشان با همهمه و آسمان غرنیه درهم آمیخت و ناگهان همه جا را آب فرا گرفت. او و پدرش تا آمدند به خودشان بجنبند خانه تکان خورد. فقط پدرش توانست او را بغل کند و با شتاب به بام خانه محب‌علی ببرد و از آنجا خود را به درخت توت برساند و از آن بالا بروند. پدرش ابتدا او را به بالای درخت فرستاد و خودش را که تا کمر در امواج گل آلود و خروشان دست و پا می‌زد با تقلا بالا کشید. به عقب که نگاه کردند نه خانه‌ای و نه اثری. دیوار خانه‌ی محب‌علی که بالاتر از خانه آن‌ها بود در آب فرو می‌رفت.

از بالای درخت از دور دهکده را می‌دیدند که چگونه مثل غریقی ناامید عقب می‌نشست و حباب‌هایی که شاید از دهان مادر یا خواهر یا برادرهای‌ش بیرون می‌‌آمد روی آب می‌ترکیدند. از ظلم‌آباد جز خانه باغی که در کنار موستان بالای تپه‌ها قرار داشت و خانه‌ی اربابی و انبار گندم جهان‌گیرخان که از سنگ و سیمان ساخته شده بودند دیگر چیزی نمانده بود. چند نفر زن و بچه از دور کنار موستان شیون می‌کردند و خود را غرق گل و لای می‌ساختند و گونه‌هاشان را می‌خراشیدند. روی آب پر از کاه و تیر و چوب پشکل بود. گل سر و کله‌ی آدم‌هایی که سدت و پا می‌زدند و فرو می‌رفتند، سگ‌هایی که خود را به سوی تپه‌ها می‌کشاندن، گوسفندهایی که سنگین می‌شدند و غرق می‌گشتند و گاوها و اسب‌هایی که شناکنان رو به تپه‌ها می‌شتافتند دیده می‌شدند.

برای آخرین بار از دور قیافه‌ی هراسناک مادرش را دید. سربند از سرش باز شده بود و گیسوان‌ش پریشان سیاهش روی صورتش ریخته بود. نگاه ناامیدش به او دوخته شده بود و دست‌هایش بیهوده در هوا دنبال پناهگاهی می‌گشت. موج خروشانی او را در خود فرو برد و کاه‌ها و پشگل‌ها در نقطه‌ای که او بود رویش را پوشیدند. خواست خودش را به ‌آب بیندازد. اما پدرش که نفس نفس می‌زد و کبود و گیج و منگ به نظر می‌رسید او را گرفت و زیر شاخه‌ای نشاند.

رادیو را که در کشاکش فرار سالم مانده بود از گردن پسرک گرفت و به بلندترین شاخه آویخت. سپس چشم‌های‌ش را بست و گشود و از دیدن آنچه بر آن‌ها گذشته بود ناله‌ی سوزناکی کشید و با دو دست به سرش کوبید و های های دل‌خراشی را سر داد و او با بغض با صورتی خیس و داغ با پدر هم نوایی کرد.

چنان گریه‌ای را فقط یکبار دیگر از پدرش دیده بود و آن زمانی بود که گاوشان از گرسنگی مرد. یاد برادر کوچکش نصرت افتاد که آن روز صبح چای‌ش را موقع خوردن صبحانه ریخته بود.

نصرت بی‌تقصیر بود. می‌خواست تکه‌ای نان بکند و چون سفت بود دستش ناگهان به استکان چای خورد و آن را ریخت. پدرش با سیلی صورتش را گل انداخت و مادر فحشش داد. دیگر به او چای ندادند. همیشه این طور بود. هر کس چایش را می‌ریخت دیگر به او چای نمی‌دادند. نصرت نان بیات را با غصه و بغض جوید و خورد. هنوز قیافه‌اش را به یاد داشت که چگونه برای بلعیدن نان رگ‌های نازک و ظریف گردنش راست می‌ایستاد و چشمانش را می‌بست.

پسرک با خودش زمزمه کرد: «چه آرزویی روی دل نصرت ماند! آرزوی یک چای شیرین.»

چشمانش را بست و با خود گفت: «شاید خواب دیده‌ام. ای خدا خواب باشد. خواب باشد.»

 اما بودن او روی آن درخت، سرما و باد و باران، آن همه آب که ظلم‌آباد را پوشانده بود و تنهایی او. نه این خواب نبود. پرنده‌ای تنها پر کشان به درخت نزدیک شد. خواست بنشیند. چون او را دید پر گشود و درخت و او را تنها گذاشت. پسرک سر و صورتش را که خیس از باران بود با آستین کتش پاک کرد و گریه را سرداد.

پدرش او را آن جا گذاشته بود و برای کمک گرفتن خو را به آب زده بود ورفته بود. آخرین گریه‌ها و بوسه‌ها و دعاهای‌ش را به یاد داشت با پلک‌های قرمز و چروکیده‌ی زرد و با دست‌های‌ش که مثل دهنه اره زبر و خشن بود. او را نوازش کرد و بوسید و رفت. تا شاید چیزی به دست بیاورد و او را از گرسنگی و مرگ برهاند.

شب سیاه و سنگین و سرد می آمد. نه عوعوی سگ‌های گله و نه صدای ریز و یک‌نواخت بازگشت گله‌ها از چرا  و نه  بانگ چاچای مادرش که مرغ‌ها را به لانه می‌کرد. فقط صدای باد و ریزش باران بود که در شاخه‌های درخت توت می‌پیچید. یک لحظه تصور کرد که مادرش از وسط آب‌ها، چراغ لامپا به دست، دارد پیش می‌آید.

چشمانش را با اشتیاق گشود. اما هیچ کس نبود. تنها شعله‌های آتشی که مردم روی تپه‌های دور افروخته بودند در ‌آب افتاده بود. تنهایی او را به یاد رادیو اندخت. آن را روشن کرد. با خواننده‌ای مصاحبه می‌کرد: «خانم شما به چه غذاهایی علاقه دارید؟»

رادیو را بست و آب دهانش را قورت داد. از سرما لرزید و کت پاره و خیس پدرش را محکم به خود پیچید و دوباره برای فرار از تنهایی رادیو را گرفت: «خانم چرا به پرچم آمریکا علاقه دارید؟ می بینم که به پشت لباس‌تان یک پرچم آمریکا دوخته‌اید.»

«خب دیگه این مده. در فرانسه که بودم….»

رادیو را بست و به شعله‌هایی که در آب می‌رقصیدند چشم دوخت. خودش هم از بزرگی آن همه فاجعه خبر نداشت. باور نمی‌کرد که مادر و دو برادر و خواهرش دیگر وجود ندارند.

یاد «بوره» افتاد که قبل از سیل زوزه‌ی وحشت‌ناکی کشیده بود. نمی‌دانست «بوره» کجا رفته‌اس. در آن تاریکی به باد هو می‌کشید، ناگهان بغضش ترکید. سر را روی شاخه‌ی توت گذاشت و های های گریست. هق‌هق گریه‌اش با خروش سیل درمی‌آمیخت. باد صدای گریه می‌آورد. صدای کودکی گرسنه می‌آورد. صدای بع بع و عو عو می‌آورد و او خودش را محکم به درخت چسبانده بود. دو باره به رادیو پناه برد: «زردی من از تو. سرخی تو از من. بچه‌ها کف بزنید. بچه‌ها برقصید. شادی کنید.»

یک شنونده‌ی عزیز با وجود این که امسال برای جلوگیری از پیش‌روی کویر و حفظ بوته‌ها، بوته‌ی چهارشنبه سوری وجود نداشت با این وجود بوته‌های قاچاق بزم همه‌ی مردم را گرم کرد.»

جیغ و فریاد بچه‌ها یک لحظه بی‌خودش کرد. اما وزش بادی سرد و گرسنگی او را به خود آورد. پاهای‌ش یخ زده بود و باران روی پوست بدنش نفوذ کرده بود. دست‌های‌ش جنان کرخت و بی‌حال شده بود که نتوانست رادیو را ببندد. از دور شعله‌ها رو به خاموشی می‌رفتند دردی در شکم خالی‌ش می‌پیچید و از گلویش بالا می‌آمد و دهانش را پر از آب می‌کرد. آب دهانش را با لذت فرو برد. دست‌های‌ش را به زور به شاخه درخت گرفته بود. جز نان و چای صبح تا آن وقت چیزی نخورده بود. گرسنه و بی‌حال و سرما زده. چشمان‌ش را گشود. تصور کرد که پدرش از دور با سفره‌ای نان و پشته‌ای بوته‌ی خشک می‌آید. و مادرش سماور را آتش می‌اندازد. برادر کوچک‌ش نصرت چای شیرین دیگری می‌خورد و خواهرش بر سر نان به برادر دیگرش پریده است. دست‌های یخ زده‌اش برای گرفتن نان در تاریکی دراز شد اما نتوانست چیزی را بگیرد. ازشاخه لیز خورد. توانایی آنرا ندشات که شاخه را بچسبد. ازهمان بالا با سر در تاریکی سقوط کرد. آب دهان گشود و او را در خود فرو برد. دست و پا زد و بالا آمد. فریاد کشید و باز برای همیشه فرو رفت.

جغدی از دور به درخت نزدیک شد و کنار رادیو نشست. سپس از سر و صدای رادیو رمید و فرار کرد.

مرد خسته با دردی کشنده در دل و بغضی در سینه برمی‌گشت. دوباره به آب زد. از دور درخت توت را دید که تنها در آب نشسته بود. به چشم‌ش فشار آورد تا پسرش را ببیند. کت خودش را می‌دید که از شاخه‌ای آویزان بود. با خود اندیشید که شاید پسرش پشت کت نشسته است.

خورشید بالا می‌آمد. تکه‌های بزرگ ابر این جا و آن جا در ‌آسمان پهن شده بود. مرد به هر کجا که سر کشیده بود آب بود و آب. تپه‌ها پر از مردم گرسنه بودند. سیل همه چیز را با خود برده بود. جاده‌ای که به شهر می‌رفت خراب شده بود و آب آن را گرفته بود.

گرسنگی آزارش می‌داد. اما امید به نجات تنها ثمرش او را به تلاش وامی‌داشت. با تقلا خود را به درخت رساند. بالا رفت. کت‌ش را با شتاب از شاخه کند. هیچ‌کس آنجا نبود. مویه کرد و نالید و چشمان‌ش سیاهی رفت.

رادیو با صدای ضعیفی اخبار پخش می‌کرد: «سیل در چند روستای اطراف کرمانشاه جاری شده اما تلفات جانی نداشته است. این دهات قبلا از سکنه خالی شده بود. از طریق هوا برای روستاییانی که در سیل محاصره شده‌اند خرما و آرد ریخته شده است. چند هلی‌کوپتر به نجات مردم شتافته‌اند.»

مردم با خشم و کین به طرف رادیویی که آن همه دوستش داشت حمله برد. بلندش کرد و با فحش و ناسزا در حالی که کف به دهان آورده بود به تنه‌ی درخت کوبیدش. کوبید و کوبید تا به صورت مچاله‌ای درآمد. دو دستی آن را به دهان برد و جلد رادیو را گاز گرفت و دوباره به تنه درخت کوبید و با تمام قدرت آن را در آب پرت کرد و فریاد زد: دروزن. دروزنیل داله خیز. داله خیزیل دروزن [دروغگو، دروغگوهای مادر… مادر… دروغگو]

در آن حال به تپه‌های دور نگریست و چنین به نظرش آمد که تمام مردمی که روی تپه‌ها، سرگردان و گرسنه و سرمازده جمع شده بودند و مادرهایی که بچه‌های مرده‌شان را در آغوش می‌فشردند همه فحش می‌دهند. و هر که رادیو دارد آن را با لگد خرد و خاکشیر می‌کند.

2

قبر گبری

پسرک تکان خورد. چشمان‌ش را آهسته گشود. صورت سیاه سوخته‌ی پدرش را که موهای سیاه و سفیدی در آن پاشیده شده بود، روبروی خود دید. فهمید که موقع رفتن است.

پدر هیچ نگفت. حتا مثل همیشه نگفت: «یاالله دیر می‌شه.» ساکت و آرام سفره را از میان لانجین (1) بیرون آوردند. هر کدام یک تکه نان به دست گرفتند و سق زدند. مقداری دوغ  در دستمالی ریخته بودند تا آب‌ش برود و سفت شود و ظهر با نان بخورند. نان پیچه‌ی ظهرشان را برداشتند و از اتاق بیرون رفتند. مادر حیاط را جارو می‌کرد.

مرد از کنار دیوار حیاط کلنگ و بیل دم شکسته را برداشت و در جوال گذاشت. پسرک می‌دانست که کسی نیاید کلنگ و بیل را ببیند. مرد موقع گذاشتن از حیاط، کنار راه آب حوض نشست. سرش را روی آب گرفت و سه بار گفت: «خواب دیدم، خیر دیدم، یا الله، یا محمد، یا علی.»

پسرک دنبال پدرش روان شد. از پشت، پدرش خمیده به نظر می‌رسید. مثل وقتی که دلش درد می‌کرد. آستین‌های کت سیاه و خاک‌آلودش مثل بال‌های کلاغی مرده از دو طرف آویخته بود. گیوه‌های‌ش دیگر بوی مزرعه نمی‌داد. دیگر سنبله‌های گندم و جو به آن نچسبیده بود. حالا گِلی بود و پر از خارهای بیابان.

از خانه که بیرون آمدند، مرد دعا خواند و دور خودش چرخید. ته نفس‌ش را هم به پسرک فوت کرد.

راهشان را کج کردند تا از جلوی ژاندارمری رد نشوند. سگ‌ها ساکت شده بودند و نوبت خروس‌ها بود که دهکده را از قوقولوقوقوی خودشان پر کنند.

از کنار چشمه که گذشتند، زن‌ها و دخترها آن دو را دیدند. آن‌ها تند گذشتند و به صحرا زدند. نسیم آخرهای پاییز همراه با نور کم‌رنگ خورشید پوست‌شان را سوزن سوزن می‌کرد. پسرک احساس سرما کرد. پدر ساکت بود. دیشب با مشت زده بود تو صورت زنش و صورتش را زخم کرده بود. پسرک یاد مادرش افتاد که صورتش مثل به‌های در دکان مش حسین شده بود. زرد با لکه‌های قهوه‌ای.

یادش آمد مادرش وقتی که دوغ را توی دستمال خالی می‌کرد، دستش لرزید و مقداری دوغ روی زمین ریخت. پدر هیچ نگفت. دستمال را به آرامی گره زد و با مشت زد تو صورتش. پسرک هیچ نگفته بود، ولی چقدر دلش خواسته بود که جیغ بزند. ترسیده بود. هر وقت پدرش چیزی گیرش نمی‌آمد، توی خانه کتک‌کاری بود. بخصوص از وقتی که جزو خوش‌نشین‌ها به حساب آمده بود. بعد از آن دیگر پدرش کمتر حرف زده بود. هیچ گاه نخندیده بود. مثل این که زبانش بند آمده بود. تنها وقتی که گورها را می‌کند، زبانش باز می‌شد و حرف می‌زد.

گورها از دور پیدا شده بودند. خورشید دهکده را روشن کرده بود، ولی هنوز آفتاب به آن جا نرسیده بود. کوه چهل مرد جلو خورشید را گرفته بود. از دور امام‌زاده را می‌دیدند که روی کوه نشسته بود و به دهکده نگاه می‌کرد.

به سنگ‌های دور گورها که رسیدند ایستادند. پدر نفسی تازه کرد. کیسه‌ی تونون‌ش را در آورد. پسرک گیوه‌اش را در آورد و تکاند. از دور جیبپ ژاندارمری به دهکده می‌رفت و خطی از گرد و خاک در صحرا می‌کشید.

گورها زیاد بودند. آن کومه‌ها را چند روز پیش پدرش پیدا کرده بود. تا آن‌وقت کسی به وجودشان پی نبرده بود.

دهاتی‌ها تب گورکنی پیدا کرده بودند. دسته دسته خوش‌نشین‌ها که نصف بیشتر خانواده‌های ده بودند، می‌زدند به بیابان برای کندن قبر گبری‌ها. چند نفر یهودی که عیقه می‌خریدند به این کار دامن زده بودند. اشیای زیر خاکی را به قیمت خوب می‌خریدند و به شهر می‌فرستادند. اما ژاندارمری سخت جلوگیری می‌کرد. تا آن‌وقت چند نفر را گرفته بودند، کتک زده بودند و به دادگاه فرستاده بودند.

پسرک محو تماشای پرواز پرندگانی بود که دسته دسته می‌گذشتند. آسمان پر از صدای بال پرندگان بود. بعد از رفتن پرنده‌ها، دوباره همه جا آرام شد. مرد بیل و کلنگ را از جوال بیرون آورد و شروع کرد به کندن. از قلوه سنگ‌ها شروع کردند.

مرد، اول کلنگ را که زد، لابه کرد: «با چهل مرد!»

پسرک سنگ‌ها را از دم کلنگ پدرش درو می‌کرد. آفتاب از پشت امام‌زاده چهل مرد بیرون آمده بود و درست توی چشم آن‌ها افتاده بود. به خاک قرمز رسیده بودند. پسرک می‌دید که عرق روی پیشانی پدرش زنگوله می‌بندد. خودش هم احساس گرما می‌کرد. تنش می‌خارید. مرد شروع کرده بود به حرف زدن: «چقدر زحمت کشیدم تا اینجا را پیدا کردم! اینجا اثر شش تا گور پیداس. دیروز که چیزی برایمان نشد، شاید امروز چیزی به کلنگ‌مان گیر بکنه. دیشب خواب دیدم. چه خوابیِ!»

رو کرد به پسرک که داشت زیر بغل‌ش را کرچ و کرچ می‌خاراند و نگه‌ش به پرواز شاهین بزرگی در آسمان بود. پسرک فوری توجه‌اش را به مرد داد.

ـ دیشب خواب دیدم که یک زیر خاکی بزرگ پیدا کرده‌ام. از همین قبر بود. یا شاید قبر دیگر بود. نمی‌دانم کدام بود. هر چه بود، قبر بزرگی بود. کنار یک کوه کلنگ که زدم یک مرتبه دو تا دست بیرون آمد و یک مجسمه‌ی بزرگ را دو دستی به من داد. مجسه‌ی سلطان بود. از آن قدیم ندیما، با تاج و تخت، مثل مجسمه که چند وقت پیش یهودی‌ها از کاکه مراد خریده بودند. مجسمه‌ای زرد زرد بود طلای ناب. سلطان نشسته بود روی یک تخت بزرگ. چقدر خوشحال بودم. فکر می‌کردم که با پولش چه کارها که نمی‌شد کرد. زمین، گاو، زیارت، معالجه‌ی دل درد ننه‌ت.

رو کرد به خورشید و با دست به زیر گلو کوبید و عطسه کرد. برای عطسه‌ی دوم تلاش کرد، ولی بی‌فایده بود. ادامه داد: «این هم شاهد خدا. اگر شانس بیاریم و کسی بو نبره خیلی خوب می‌شه. ولی پدرسگا مثل نره دیو می‌مانن. تا اسم‌شان را آوردی، انگار که موی‌شان را کز داده‌ای. زود حاضر می‌شن. شاید تو این شش تا قبر چیزی به چنگ‌مان بیاد. دیروز مش قاسم سرسنگین شده بود. جواب سلامم را زورکی داد. لابد پول قند و چایش را می‌خواست. این بود که شب عصبانی شدم و ننه‌ات را زدم. تو هم که بزرگ بشی و زن بگیری، اگر پول نداشته باشی و بیش مردم خجالت بکشی، زنت را می‌زنی. از من هم بدتر می‌زنی. ها، خیال نکن. ولی خوب حتما درست می‌شه. یک زیر خاکی تکلیف همه را روشن می‌کنه. آری، می‌گفتم که سلطان نشسته بود روی یک تخت بزرگ. اما چقدر سنگین بود!»

سکوت کرد، رو کرد به پسرک که داشت لانه‌ی مورچه‌ها را می‌کاوید و گفت: «بگو خیره ایشالاه! هر وقت کسی خوابای برات تعریف کرد بگو خیره ایشالاه.»

پسرک آب دهانش را با صدای خشکی فرو داد. دهانش مثل تخته، خشک شده بود. حواسش رفته بود پیش خط سفیدی که توی آسمان از ته هواپیمایی در می آمد.

پدر دوباره گفت: «بگو خیره ایشالاه! مگر گوشت سوراخ نداره، ولد چموش؟!»

پسرک مورچه‌ای را که به پای‌ش چسبیده بود، جدا کرد و با عجله گفت: «خیره ایشالاه، خیره ایشالا!»

مرد گفت: «بگو ببینم تو تازگی‌ها خوابی ندیدی؟»

پسرک گفت: «چرا، چرا. خواب دیدم. خواب دیدم که یک تکه ابر سیاه و بزرگ افتاد روی خانه‌مان. خانه خراب شد و سرم شکست.»

مرد گفت: «خیره ایشالاه!»

ولی ناگهان قیافه‌اش درهم شد و گفت: «بینی با خواب دیدنت! آدم بدبخت، خواب دیدنش هم بدبختیه.»

بعد با لحن مهربانی گفت: «هر وقت خواب دیدی، چه خوب، چه بد، برو برو سوراخ راه آب حوض و سه بار بگو خواب دیدم، خیر دیدم، خواب دیدم، خیر دیدم. خوبه؟» پسرک به تندی گفت: «خوبه. خوبه.»

مرد دو زانو میان قبر نشسته بود. قبر داشت سرش را می‌پوشاند. خاک‌های دورش تازه بود، و زیر آفتاب پهن شده بود. آفتاب عطش خاک‌ها را مک می‌زد. دوغ میان دستمال سفت شده بود. دست از کار کشیدند و نان خوردند. پرنده پر نمی‌زد. آسمان صاف بود. چهل مرد زیر آفتاب چرت می‌زد.

مرد دست‌ها را به طرف امامزاده دراز کرد و نالید: «ای چهل مرد! یک کفتر چوبی و چهار تا شمع نذرت باشد که ما یک زیر خاکی حسابی گیرمان بیاد.»

دست‌ها را به صورت کشید و مدتی با خود خلوت کرد. پسرک یاد اشک‌های شمع افتاد که با آن عقرب درست می‌کرد.

خورشید پایین می‌رفت. مرد هنوز از گور، خرده استخوان بیرون می‌آورد. پسرک خسته بود، با بی‌حالی خاک‌های دور پدرش را کنار می‌زد. یاد مادرش افتاده بود که با چه امیدی غروب‌ها کنار خانه می‌نشست و از دور که آن‌ها را می‌دید چه دلواپس نگاه می‌کرد. گویی می‌خواست از دور بفهمد که چه پیدا کرده‌اند.

مرد دوباره دنباله‌ی خوابش را گرفته بود: «مجسمه سنگین بود، سنگین‌تر هم می‌شد. به تنهایی نمی‌توانستم بلندش کنم. تو و ننه‌ات هم به کمکم آمدین. نفسم تنگ می‌شد. مثل این که شوه [2] رویم افتاده بود. با ترس و لرز از خواب پریدم.»

مرد ناگهان ساکت شد. پسرک توی قبر سرک کشید تا ببیند چه شده. مهره‌ای به اندازه‌ی یک انگشت میان دست پدرش بود. مرد با آب دهان مهره را پاک کرد. پسرک ذوق زده میان قبر پرید تا از نزدیک مهره را ببیند.

مهره کبود بود. دو سرش طلایی بود. هر دو با بهت به آن زل زده بودند. روی مهره دو تا سرباز قدیمی با سپر و نیزه، در حال حمله ایستاده بودند. نیزه‌ها را رو به او و پدرش گرفته بودند. چقدر قشنگ بود! مهره نوید چیزهای بیشتری را می‌داد.

مرد ناگهان از خوشی تنش مورمور شد. کمرش را راست کرد تا نفس راحتی بکشد.

قلوه سنگی در گور افتاد: «تکان نخورین، رد کنین ببینم چه پیدا کردین، ننه سگا.»

یکه خوردند. متوجه بالا شدند. دو تا ژاندارم تفنگ‌های‌شان را رو به آن ها قراول رفته بودند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ یک نوع تغار سفالی

2 ـ شبح