شعرهای شاعران معاصرهدیه ایست به خوانندگان روز.طرح هاو عکس ها نیزبه وانشا و رکسانا رودبارکی تعلق دارد.
1 ـ این خرمن بی بخار و این کبریت کهنه ی سال…
سید علی صالحی
چشم دریده دارد این شب عجیب
که دندان به طعم تازیانه تیز می کند
بکند…!
ما هم به یاد می آوریم که هر خاکستر دیر پایی
خود
پیراهن هزار خرمن از خواب آتش است.
پس پاسخ مرا چه می دهی که باداباد؟!
اینجا
کبریت سوخته حتی،
در کمین حادثه می دود از بغض باد.
بام ها ، کوچه ها، کلمات
روشن مثل روز،
حنجره می بارد از اتفاق تیغ.
کار هر شب این کوچه همین است
تا ساعت دهم از دست هر گلو.
بی همیشه،
بی هنوز،
اما روشن مثل روز.
می فهمم کار از سه کنج سایه و
تماشای واژه گذشته است.
کار از نینوای نوشتن گذشته است.
دیگر ننویس، بیا…!
ما تنها نیستیم
زیر گلوی بریده باران
آفتاب هزار عاشورای دوباره
آرمیده است.
تا
در سایه روشن ما و میله ها
ناخن به رخسار دیو،
چوب خط به خواب دیوار کشیدم.
نترس!
من شریک هر شب گریه های توام.
نترس،
از این دفتر تا خورده نترس،
خواه ناخواه ورق می خورد این واژه، این کتاب!
تنها از این تر که تراش بی پرده بپرس:
یک مشق رامگر،
چند بار بی دلیل خط می زنند،
که ما باید باز
با چشم بسته و دست شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم؟!
تا کی…؟
تمام
به من بگو
در این منزل بی نشان
تا کی به اسم آینه از خشت خام
سخن خواهی گفت؟
دیری ست دیوار کج از مسیر ثریا
به ویرانی ویل المکذبین رسیده است
به من بگو،
از کاروان بی واژه چه می بری؟
جز غارت خیالی،
که خبر از غفلت بی فردای تو می دهد.
تو چه می دانی از اندوه ماران و،
از این شب پر ملال
به خدا آتش زیر خاکستر است
این خرمن بی خار و
این کبریت کهنه سال
2 ـ و شعر، معجزه ریزد به کام هذیانم…
ویدا فرهودی
رسیده صبرمان به سر!
رسیده صبرمان به سر پرنده را رها کنید
در این زمانِ نوشدن، کلون حبس وا کنید
ز نای خاورانمان، سرود لاله بشنوید
و خفتگان خاک را یکی یکی صدا کنید
به آسمان نمی رسد اگر پیام عاشقان
جدا مسیر سرخشان ز مسجد و خدا کنید
خطاب شعر با شماست، که ذکرتان خداخداست
و کس نبود باورش، که با وطن ریا کنید!
کجا است عزم جزمتان، به رزم دشمن زمان
چرا به جای جنبشی،به حرف اکتفا کنید
چه شد پیام سبزتان، چرا صدا نهفته اید
کجا شدآن چه گفته اید؟ به قولتان وفا کنید
وگرکه نیست عزمتان، به گرمگاه ِ بزمتان
نظر دمی به دُخت خود و یادی از “ندا” کنید
رسیده داغ مادران به ژرفنای استخوان
چسان دوای زخمشان، به یک دو سه دعا کنید؟
نشسته اید در سکون،به رغم جویبارخون
مسیر استحاله را ،ز راه ما جدا کنید
وطن نمی دهد دگر به قیل و قالتان اثر
و گوید ای بهاریان: جوانه را صدا کنید!
ورای حجم درد ها و غلظت غم و عزا
برای فتح زندگی، به سرو اقتدا کنید
به یمن عید فرودین و زایش گل از زمین
شکسته می شود قفس،پرنده را رها کنید!
دلت که می گیرد
دلت که می گیرد،به آسمان بنگر
به ابر توفان زا،به برق طغیانگر
همان که رنج زمین، چو بشنـوَد، تمکین
نمی کند بر کین و شویَدش یکسر
ونیزه ی باران، رها کند چو یلان
مگر که بستاند حقوق نوع بشر
دلت که می گیرد،در آن نهایت درد،
به آسمان چو رسی، ز ابر هم بگذر
برو به منزل ماه، عروس بخت - سیاه
که عاشق نور است و جان دهد به سحر
همو که بوده گواه، زشام تا به پگاه
به دفن گریه و آه، وَ زایش اختر
شنیده از زُهره، خدای سرکش عشق
ندای دخترها و ضجه های پدر
و خوانده شیون را،عزای میهن را
زدانه های سکوت، سکوت افشاگر
ز بند سیمانی، گذشته پنهانی
و آن چه می دانی! نمی کند باور
که دیده انسان را، تهی زمعنی خود
میان همهمه ها،خمود و بی یاور
وزآن قلمرو پوچ ، چو گشته نوبت کوچ
ورا چکیده جنون ،فقط ز دیده ی تر
دلت که می گیرد پرنده جان داده است
و آسمان زاده است، ستاره ای دیگر!
پرنده گر مرده است، دلش نیفسرده است
و کوه خاطره اش، تلی است از اخگر
گلی ز آتش و خون ،شراره وش مجنون،
نهفته چهره ولی ، درون خاکستر
گلی ز نسل ندا، ترانه یا سهراب
صداقتش چون آب وَ پاک چون گوهر
دلت که می گیرد به لاله زاران رو
به نیت هر گل بر آسمان بنگر…
پنجره ای باز
به فکر پنجره ای بازسوی ایرانم
مگر که خاطره آتش زنـَد به حرمانم
نگه کنم به سرافرازی دماوندش
بلند همت او جان دهد به عصیانم
سپید رود خروشان بشوید آلامم
حریر غنچه بپوشد، کلام عریانم
به شرق و غرب بجویم از آشنا ردّی
و کوچه کوچه رسَم بر مزار یارانم
به جای مویه غزلخوان به خاک بوسه زنم
به خاوران چو رسد گام گیج و حیرانم
پیاله ای ز سرشک زلال برگیرم
نه بهر گریه که از ژرفنای طغیانم
به خاک تشنه بپاشم ،بخوانمش برگـُفت
که شرح واقعه گوید به گوش نسیانم
طنیین او برود پس به رگ رگ حرفم
سکوت بشکند از هل هل پریشانم
صدا کند قلمم ذره های زمزمه را
و شعر، معجزه ریزد به کام هذیانم
ترنـّمش بکشاند به رقص،بهت و سکون
شمیم عشق تراوان به گاه ِ جولانم…
ای آن که شعر مراگاه و گاه می خوانی
درنگ ! تا شنوی ماجرای پنهانم
نی ام غریب ببین در مجال سرخ غزل
به یمن واژه ی سرکش به قلب ایرانم
3 ـ چرخ می زند ماهی قرمز…
ماندانا زندیان
سر می خورد نگاه آیینه
سبز می شود صدای لحظه
و سُرمیخورد نگاه آینه
بر سیب و سبزه و سنبل
که جوانه میزند هر بهار
بر بی قراری نوروز
چرخ میزند ماهی قرمز
در بلور واژه
و قد میکشد اشک و بوسه و لبخند
در آغوش حرف و نگاه
سال تحویل میشود
و هفت آسمان پرنده می تراود
از بام های شهر من
که خانه تکانی را از نگاهش آغازکرده است
اینجا ایران است:
صد و سه بهار امید آزادی.
4 ـ آنها برای تفنگ هایشان سیاه پوشیدند
گفتیم:
زنده باد آزادی
زنده باد آگاهی
زنده باد زندگی؛
و دستهایمان را در نور کاشتیم.
گیسوانمان را پوشاندند
دستهایمان را بستند
گلویمان را سوراخکردند
و تفنگهایشان
که دستهایشان بود
آرامش آب را شکست.
بهار شد
ما زنده ماندیم و سبز شدیم
آنها برای تفنگهایشان
سیاه پوشیدند.
5 ـ یک روز خورشید پای پنجره ات می آید…
سعید سلطانی طارمی
بهار 1
زن گفت:
سرشاحه ی چنار ،
از دکمه های سبز هیاهو ست.
مرد ،
از پنجره نگاه به بیرون کرد.
در کوچه های شهر زنی سبزه می شکفت.
بهار 2
به بهمن اموئی و شیوا نظر آهاری
گنجشک ماده
آمد کنار پنجره :
جیک جیک جیک
گنجشک نر،
با یک نوار سبز به منقار
خود را به او رساند.
و لانه ی جدید
آغاز شد.
بهار 3
یک روز ،
خورشید پای پنجره ات می آید
و شیهه می کشد.
بیدار می شوی
و چشم های قهوه ای ات سبز می شوند.
بهار 4
یک هسته ی هزار ساله ی خواب آلود
یک روز صبح زود
حس می کند تمام وجودش
خیس است و ملتهب
و یک چکاوک شنگول
از دوردست شرق
او را به نام می خواند.
بهار 5
یک روز وقت ظهر
رنگین کمان شوخ و شلوغی
از سیم خاردار می گذرد
و دامن کشیده ی رنگینش را
توی حیاط کوچک زندان می ریزد
و چشم بند ها همگی سبزمی شوند
بهار 6
تهران ،
احساس می کند
در این لباس تیره دلش پوکید
باید
یک دامن پلیسه ی قرمز
پیراهن سپید
و کفش های سبز
بپوشد
و از چهار سمت دلش رو به سوی آزادی
گردش کند
ترانه بخواند
بهار7
نبض گیاه می طپد اینک میان دشت
در خاطرش خیال کدامین غزال مست
برقی زد و گذشت
کز ماجرای خویشتن آکنده جان دشت.
6ـ رباعی های نوروزی
مهرانگیز رساپور (م. پگاه)
نوروز! بیا و باز کن دامن را
بنما رخ نور و چهرهی گلشن را
کس نیست حریف این زمستان جز تو
مغلوب کن این ۲۲ بهمن را !
نوروز! حکومتِ نظامی برپاست
بشتاب! زمستانِ مسلح اینجاست
با نور جهان گشای لشکر شکنات
برخیز و بیا بگو، کنون نوبت ماست !
نوروز چو با نور و نسیم آمیزد
سرمای سیه به کوی شب بگریزد
خورشید به شادباش این پیروزی
ذراتِ طلا به روی دنیا ریزد
نوروز که سبز رنگ و سرخ است و سپید
باز آمده با جامهی رنگینِ امید
این جشن طبیعت است، مِی نوش و برقص
جزیی ز طبیعتیم ما، بیتردید
آبی چو بَد است، آسمان را چکنم ؟
رنگینی این باغ جوان را چکنم ؟
گر رنگِ نشاطآور و گر نغمه بَد است
این مرغکِ زرد نغمهخوان را چکنم ؟!
پایایی مرگ نیست از یک دَم بیش
آنگاه شُکوهِ نو شدن آید پیش
در رُستن گل، تأملی کن به بهار
بنگر که چگونه زاید از مردهی خویش !