زنده باد محمدعلی سپانلو!

ناصر زراعتی
ناصر زراعتی

» چاپ دوم

محمدعلی سپانلو شاید (که نه، حتماً) تنها شاعر و نویسندۀ معاصر است که بیش از همه از او برایمان تصویرِ ثابت (عکس) و تصویرِ متحرک (فیلم و ویدئو) باقی مانده است. او که نخست شاعر بود و بعد، به‌ترتیب نویسنده، مترجمِ (شعر و داستان)، منتقد و پژوهشگر، بازیگر (در سینما) هم بود. با بازی در سه فیلمِ سینمایی («آرامش در حضورِ دیگران» ساختۀ ناصر تقوایی از رویِ داستانِ غلامحسین ساعدی، «هویت» ساختۀ محمدرضا اعلامی و «رخساره» ساختۀ امیر قویدل) به‌ترتیب، تصویرِ زندۀ دورانِ جوانی، میانسالی و پیری خود را برایِمان به یادگار گذاشت. مستندی ویدئویی هم خوشبختانه یکی از مستندسازان جوان از او ساخته شده است. غیر از این‌ها، نقش کوتاهی هم در فیلمِ «ستارخان» مرحوم علی حاتمی بازی کرده بوده است.

چند سال پیش نیز در سفری به این‌سو، جمشید برزگر همّت کرد و مستند «قایقرانِ رودهایِ خشک» را در مورد او ساخت. صحنه‌ای از این مستند در «خانۀ (کوچکِ) هنر و ادبیات گوتنبرگِ» من تصویربرداری شد که شادی او را ثبت کرده هنگامی که کتاب تازه‌منتشرشده‌اش را به او می‌دهم. این هم یادگاری باقی‌مانده از دوستِ خوش‌بیان و خوش‌برخورد و مهربانی که متأسفانه اکنون که این یادداشت را می‌نویسم، دو سه روز است از دنیایِ ما رفته و همین امروز در شهری که آن را بسیار دوست می‌داشت، به خاک سپرده شده است: تهران… زادگاهِ او و شهرِ اجدادی‌اش که شعرهای بسیار درمورد «او» نوشت؛ طوری که اگر بعدها، منتقدان و مفسرانِ ادبی بخواهند، می‌توانند نام و نشان و تصویرهایی زیبا و شاعرانه از محله‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌هایِ قدیم و جدید آن را در شعرهایِ کوتاه و بلند شاعر بیابند و مُرور کنند. تهران… شهری که شاعر بیش‌تر سال‌هایِ زندگانیِ هفتاد و پنج ساله‌اش را در آن گذراند. نزدیکِ نیم قرن در آن خانۀ مشهور زیست، در انتهایِ آن کوچۀ بُن‌بست، خیابانِ جمالزاده، بالاتر از بلوار…

عادتِ روزانه‌اش بود قدم‌زدنِ صبحگاهی… از خانه بیاید به آن حیاطِ کوچک و از آن در بزرگِ آهنی خارج شود، طولِ کوچه را بپیماید، به «جمالزاده» برسد. چند گام بیاید پایین تا برسد به بلوار و بپیچد سَمتِ چپ تا چند دقیقه بعد، برسد به خیابانِ «کارگر» و پارکِ «ملّت»…

از خیابانی نامیده‌شده به نامِ نخستین داستان‌نویس ادبیاتِ معاصر، فرزند سیّد(جمال‌الدین اصفهانی)ی که از تلاشگرانِ کوشایِ مشروطه‌خواهی بود و در تلاش و مبارزه در راهِ باورِ خود، جان باخت، تا پارکِ زیبایی که پس از انقلاب «ملّت» نامیده شد… دلبستگیِ شاعر(ی که نادرست نیست اگر او را «ملّی‌گرا» بخوانیم) به انقلاب مشروطه و شاعرانِ آزادیخواهِ آن موجب شد چند کتاب در این زمینه‌ها بنویسد و شاعرانی چون بهار و عشقی و عارف و فرخّی را به‌خوبی به نسل‌هایِ بعدی بشناسانَد.

از آن فیلم‌ها گذشته و نیز گذشته از گفت‌وگوهایی که هنگامِ ساختنِ مستندهایِ ویدئویی در مورد شاعران و نویسندگانِ معاصر، با سپانلو انجام شده (یک نمونه‌اش حضورش همراه با ـ یاد همه‌شان گرامی!ـ سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری و منوچهر آتشی در مستندی که در مورد نصرت رحمانی تصویربرداری کردم و امیدوارم پس از این‌همه سال، بالاخره آمادۀ پخش شود!) و ثبت و ضبطِ سخنرانی‌ها و شعرخوانی‌هایش در جلساتِ متعدد، در ایران و در سرزمین‌هایِ دیگر از جمله چند سفرِ او به همین سوئد، یادگارِ دیگری هم از او هست که در جایی ـ همین روزها ـ دیدم دوست عزیز فیلمساز داریوش مهرجویی نیز از آن یاد کرده است.

اواسطِ دهۀ هفتاد بود (سالِ دقیقش اکنون یادم نیست، باید نگاه کنم)… روزی با مهرجویی خانۀ سپانلو بودیم. آن شعرِ نمایشی‌اش را خوانده بودم. صحبت می‌کردیم که اگر بشود آن را بر صحنه ببریم، به‌هر شکل: تئاتر یا حتا اُپرا، کارِ خوبی خواهد شد. آن‌گاه، برای نوعی تمرین، فکر کردیم شاید بد نباشد ضبطی ویدئویی از آن بکنیم. این‌که چه شد و چگونه فکر کردیم از دوستانِ نویسنده و شاعرِ دیگر هم بخواهیم در این ضبط شرکت کنند، دقیق یادم نیست. غزاله علیزاده خانه‌اش نزدیکِ خانۀ سپانلو بود. (هنوز معلوم نشده بود آن خرچنگِ ملعون به جانش چنگ انداخته که چند سال بعد موجب شد خودش نقطۀ پایان بر زندگیش بگذارد.) قرار شد غزاله بیاید. هوشنگ گلشیری و محمد حقوقی را هم خبر کردیم. قرار گذاشتیم برای چند روز دیگر. مهرجویی یکی از همکارانِ سینمایی‌اش را آورد با یک دوربین ویدئوِ وی.اچ.اس (متأسفانه نامِ آن همکار یادم نیست). من هم از دوستِ همدانشکده‌ای سابق محمدرضا شریفی که از فیلمبردارانِ خوب آن زمانِ سینمایِ ایران بود و به من بسیار محبت داشت، خواهش کردم بیاید. دوربین ویدئوِ دیگری هم پیدا کردیم و دو سه چراغ که اتاقِ بزرگِ نشیمنِ خانۀ شاعر و آن پلّه‌ها را که به طبقۀ بالا می‌رود، روشن کنیم.

آن‌گاه، دو شاعر و دو داستان‌نویس هر یک نسخه‌ای از شعر را در دست گرفتند. قرار شد قدم بزنند، در اتاقِ بچرخند، از پلّه‌ها بالا و پایین بروند و هر یک نقشی از نقش‌هایِ شخصیّت‌هایِ چندگانۀ آن شعرِ نمایشی را از رویِ نسخه بخوانند… هرطور که دوست دارند… مانند نسخه‌خوانانِ تعزیه‌ها… مهرجویی کارگردانی می‌کرد و من هم کمکش بودم. هر یک از ما یکی از دوربین‌به‌دست‌ها را جابه‌جا می‌کردیم که چه تصویری را چگونه و در چه اندازه و با چه زاویه‌ای بگیرند.

چهار بار روخوانی تکرار شد. هر بار، هر چهار تن نقش شخصیّت‌ها را یکی‌یکی خواندند.

کاری بود زیبا، لذّت‌بخش، رها از هرگونه قید و بند… در فضایی شاد و پر از شوخی و طنز و خنده و شیطنت…

در پایان، دو نوارِ دوساعتۀ ویدئو پُر شده بود که نسخه‌ای نزد مهرجویی ماند و نسخه‌ای هم پیش ما…

و بعد، آن اتفاق‌ها پی‌درپی روی داد: ماجرای دستگیری‌ها و آن قضیۀ اتوبوس ارمنستان و قتل‌هایِ زنجیره‌ای و خودکشیِ غزاله نازنین و بعد، مرگِ نابه‌هنگامِ هوشنگ گلشیری و چندی بعد هم رفتنِ محمد حقوقی…

و من این‌سو بودم…

در سفرهایم به ایران، هرگاه مهرجویی را می‌دیدم، چه سپانلو بود، چه نبود، یاد آن کار می‌افتادیم و فکر می‌کردیم حالا که نشد آن کار را ببریم رویِ صحنه، چطور است تدوینی بکنیم از این تصویرهایی که داریم؟… حتماً کاری دیدنی از آن می‌شود درآورد…

و این نوارها ماند و ماند…

فقط هنگامی که گلشیری از دنیا رفت و در این شهرِ گوتنبرگ خواستیم مجلس یادبودی برایش بگذاریم، من چند تکّه از آن تصویرها را در یک ویدئو ده پانزده دقیقه‌ای همراه با تصاویری دیگر از دوستِ ازدست‌رفته‌مان تدوین کردم که همان یک بار نمایش داده شد.

آن روز که همه با هم مشغولِ آن کارِ شادی‌بخش بودیم، اصلاً فکر نمی‌کردیم زمان این‌گونه سریع بگذرد و دوستانمان این‌همه زود بروند…

حالا هیچ‌کدامشان نیستند. محمدرضا شریفی نازنین هم از دنیایمان رفت… فعلاً مهرجویی [عمرِ بابرکت و باعزّتش دراز باد!) مانده است و من… او در ایران و من این‌جا…   

چند سال پیش، در یکی از سفرهایِ سپانلو به سوئد، روزی به او گفتم: «این‌همه تصویر از تو هست، اما چرا صدایت نیست؟ تو چرا نوار یا سی.دی. از شعرخوانی‌ات درنیاورده‌ای؟»

تعریف کرد که گویا قرار بوده در دهۀ پنجاه، در همان سری «صدایِ شاعر» که از جمله کارهایِ خوب احمدرضا احمدی در «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود و شعرهایِ فروغ و شاملو و نیما و نادرپور و سایه و شهریار و… به‌شکلِ صفحاتِ سی و سه دور و نوارِ کاست درمی‌آمد، شعرهایِ او هم درآید. یادم نیست گفت که شعرها را ضبط کرده بودند یا نه؟… که گویا خورده بوده به نزدیکِ شدنِ انقلاب و…

پیشنهاد کردم (اگر موافق است) تعدادی شعر انتخاب کند و برویم استودیوِ صدایِ یکی از دوستانم در همین شهر و آن‌ها را ضبط کنیم.

موافقت کرد و از رویِ محبّتِ دوستانه، گزینش شعرها را به سلیقۀ من واگذاشت. از شعرهایِ قدیم تا آن هنگام جدیدش، هجده شعر انتخاب کردم:

لیلی، ترانۀ کاشمر، به رودکی، آواز دوزنده، نامِ تمامِ مردگانِ یحیاست، تهرانِ جوان (بخشی از منظومۀ «خانم زمان»)، تبعید در وطن، گاوِ سبز، ترانۀ بلوار میرداماد، زمستان برایِ عشق، خیابانِ مقتول، تابستانِ حسرتیِ او، مگس، سهمِ قیصر، در سرزمینِ نیاکانی، خیالات، آه بیابان و مزاحم…

دوستانی که با سپانلو آشنا بودند، می‌دانند چه حافظۀ خوبی داشت. غیر از آن‌همه ترانۀ قدیمی و شعرهایِ کهن و نو که از حفظ بود، تقریباً تمامِ شعرهایِ خودش را هم می‌توانست از بَر بخواند.

این هجده شعر را هم پشتِ سرِهم خواند. آن‌قدر خوب خواند که شاید به یکی دو سه بار بیش‌تر تکرار و بعد تدوینِ صدا نیاز نبود.

گفتم که کتاب‌هایِ گویا را معمولاً بدونِ موسیقی درمی‌آوریم، ولی اگر او دوست دارد در فاصلۀ شعرهایش موسیقی باشد، چه نوع موسیقی را می‌پسندد؟

بلافاصله گفت: «سمفونیِ چهارِ برامس…»

و چنین شد که سی.دیِ «برگزیدۀ شعرهایِ محمدعلی سپانلو با صدایِ شاعر»، به یاریِ دوستم علیرضا افزودی، با طرحِ جلدی از روشنک تهرانی مهیّا و منتشر شد.

یکی از اجراهایِ خوب سمفونیِ چهارِ برامس را هم علی فرهت ـ دوستِ موسیقی‌شناس ساکنِ همین شهر ـ محبت کرد.

سالِ بعد که باز سپانلو مهمانِ شهرمان بود، سی.دی آماده بود. تعدادی هم با خود به فرانسه و بعد به ایران بُرد…

خبر ندارم آیا در ایران هم منتشر شده است یا نه…

یاد شاد و رفیقانه و پُرمِهرِ شاعر، با شعرها و کتاب‌هایی که برایمان گذاشته و تصویرها و صدایش و یادداشتِ یادگارِ زیبایش همراه شعری کوتاه در دفترچۀ این «خانۀ» کوچک هست…

غیر از همراهی در «کانونِ نویسندگانِ ایران»، همکاری‌هایی هم در زمینه‌هایِ گوناگون با هم داشتیم که شاید زمانی حوصله کردم بنویسم.

در پایانِ یادداشتش، به‌شوخی برایم نوشت: «زنده باد ناصر زراعتی!»

حالا که نیست، با یاد سبز و شاد و زیبایش، این یادداشت را دوست دارم این‌گونه تمام کنم:

«زنده باد محمدعلی سپانلو!»

منبع : شرق