مالاریا

نویسنده
مایکل بایرز

» اولیس/ داستان خارجی

ترجمه علی اصغرراشدان

توکالج ئیوجن که بودم دوست دختری به نام نورا واردون داشتم. یک جور اتفاقی عاشق هم شدیم، اولین بار کنار یک ماشین خرید سکه ای باهاش حرف زدم، هردومان قهوه میخریدیم. مسئله به طورمعمول آهسته پیشرفت. یک شب سردرفتیم ستاره های محو را تماشا کنیم، قضیه منتهی شد به ردوبدل کردن چند بوسه و کاوشهای معمول درباره خانواده های هم وشروع کردیم به آشکارکردن نه کاملارقابتی مقدار دیوانه بودنشان. نورا با گروهی ازافسردگی و اسکیزوفرنیکیها و من با گروهی ازالکلیها، خاصه مردهائی ازخانواده پدریم. نورا صورتی باز و خوش مشرب گربه ای با گونه های بزرگ وچشمائی سیاه داشت. هیکلی بزرگ ونرم داشت که در قسمتهائی گرد بود و سه ماه ازسال کبودیهای جامانده از اثرتوپهای چوگان بوسیله پارچه بافته ای پوشیده بود. نورا واقعا خوشگل بود. من از دوروبر او بودن خود را خوش شانس به حساب میاوردم. من پوست و استخوان بودم و موهام را جاهای ارزان اصلاح میکردم. روی این اصل خیلی خوش تیپ به نظرنمیرسیدم و وانمود به مرموز بودن می کردم، فکرکنم میتوانستید من را تو این ردیف بگذارید. اما من هیچ چیزی نداشتم که درباره ش مرموز باشم. تنها بیست ساله بودم وبدون هیچ ماجرائی.

نورا و من قضیه را نادیده گرفتیم. نورا گیاه شناسی میخواند و توکالج دراین زمینه نوعی شهرت داشت. ساعتها وقتش را تو گلخانه های درازگوشه دانشگاه میگذراند. گرما روش تاثیرخوبی داشت. گیسهاش قهوه ای وکمی فرفری بودند و خیلی گونه هاش را شکل میدادند. روی میزهای گلدانی کارکه کرد میکرد، چشمهای سیاهش احساس آرامش میکردند. درمیان هوای فشرده مرطوب و بوی خاک و بوی فلزی آبهائی که از لوله های گالوانیزه می چکید خستگیش را مداوا میکرد.

از درپشتی کتابخانه بیرون میامدم که نورا را تو بخشی از کاجهای تازه کشت شده پیداکنم. کاجها طوری توزمین فرورفته بودند که انگار درغیر این صورت ریشه شان را بیرون میکشیدند و راهشان را میگرفتند میرفتند. آسمان زمستانی معمولا پوشیده از ابرهای متراکم دریائی و مهروموم بود. اما لامپ داخل گلخانه ها روشن و درخشان و مندرج بود.وارد راه مخصوص پائین که میشدم نورا انگار به هیچکس می گفت :

“شواله م یا اورلادوی من اینجاست.”

این را عمدا با تلفظی غلط روی آخرین سیلابل با دهنش “او” راکوچک و جذاب میکرد، من به جاش بوسه ای ازش میگرفتم و این برای شاد کردنم کافی بود.

نورا و من دوستانی داشتیم که در واقع بیشترشان دوستان اوبودند، ما معمولا کارهای دانشگاهی میکردیم. بیشتر وقتها مینوشیدیم، دورهم می نشستیم و تا دیروقت حرف میزدیم: اموری سیاه اهل فیلادلفیا، هارولد خپله مال همان شهر، وینی دراز کتانی رنگ از تکزاس ومت گرانج موقرمز اندوهگین شاعر. من هفته ای سه روز صبح با مت تو دفترفارغ التحصیل ها کار میکردم. کارم دادن جواب تلفن ها بود. مت پشت میزش می نشست، سطر هاش رامینوشت، مچاله میکرد و پرت میکرد دور. من تو عرض اطاق روبه روش پشت میزم می نشستم وهیچ کاری نمیکردم. هرازگاه بی هیچ دلیلی آرامشی کامل به سراغم میامد و حتی زیرلامپهای فلورسنت می نشستم وبا ابرهای باران زائی که پشت پنجرهای بلند جمع میشدند تایپ میکردم. انگارکاری فرهنگی وشایسته احتمالا برای تمام زندگی انجام میشد. آن روز ها در زمینه این که چه میخواهم درکل هنوزنظری نداشتم، اما این مقوله مرا نمی ترساند. فکرمیکردم دوست دارم روزی برای روزنامه ای درصورت امکان تو ایوجن یا سیاتل جائی که ازش آمده بودم کارکنم. اما فکرکردم خیلی وقت و خیلی وقت بعد آن هم هنوزمانده است. من با هیچ کامیون سریعی هیج جا نرفته بودم. حتی بعد هم این قضیه ساده ای بود. هیچ نوع استعداد طبیعی ئی نداشتم. نورا را داشتم و درخودم حس میکردم او را با استعدادی طاق میزنم. من رمانتیک و تو راه احمقانه مردهای جوان بودم. درتمام زندگیم همزمان تصورکرده م مجموعه ای ازروشنگریها در راه خواهد بود، اضافات واستباطها همه منتهی میشوند به مرکز واقعیت نورا واردون.

به مرورزمان دیدن پدرومادرنورا جک وآنت واردون که درفاصله چندصد مایلی شمال بریتیش کلومبیای ونکور زندگی میکردند فرارسید. آقای واردون سرمستطیلی دوستانه و سبیل داشت. درمورد این قضیه اصلا به اطمینان نرسیدم، گویا به عنوان مدیرمهندسی یا مشاورمهندسی یا ممکن هم بود با عنوان مشاورمدیران دیگرمهندسی کار میکرد. به هرحال هرروزبا بارانی بژش میرفت و شب برمیگشت. هرچه بود تو شغلش انگارهزینه تامین زندگی خوبی کسب میکرد. ما ایشان را خیلی نمیدیدیم. خانم واردون توخانه میماند و توحیاط پشتی تنیس بازی میکرد. چشمهای سیاه وگونه های گرد دخترانه ش را به نورا داده بود. آنت تو ایوان پشتی که غذا می خوردیم گفت :

“اورلاندو، چه اسم جالبیه.”

 روزی غیرعادی وتقریبا گرم بود، گرچه هنوز اواسط ماه مارس بود. گفتم:

“اونامیخواستن من متفاوت باشم.”

” تو اسپانیش نیستی؟”

گفتم “نه، بیشترآلمانی هستم.”

“مااسم مادرمادربزرگ نورا رو روش گذاشتیم.”

 مادرنورالباس سفیدکوتاهی پوشیده بودکه برجستگی زانوهاش را نشان میداد.

“باورکنی یانه، مادرم همیشه میخواست یه جهودباشه. درواقع اون همیشه میگفت یه جهودبوده، همه میدونستن اون جهودنیست امااون میخواست باشه.”

برای توضیح دادن بیشترپرسیدم«جهودباشه؟»

“آه، خدامیدونه. اون فکرمیکرداین قضیه یه خاصیتائی داره، من اینجوری تصورمیکنم. بیرون ازقابلمه جوشان وتوآتیش اگه این نظر رو ازمن بپرسی، تومیخوای تواین دنیا باچی روبه روشی؟”

“حتما، بپرس.”

آنت گفت “خب، حالا من جهودا رو ستایش میکنم”

“مام!”

“من این کارو میکنم.گمان کنم این روزاهمه این کارو میکنن. اگه تواین کارو نمی کنی، یه ضدسامی هستی.فکرم میکنم توستایش اونا کار اشتباهی هم میکنم.”

نورا گفت”تواونارو بیگانه میکنی. داری اونارو دیگری میکنی.”

“خب، گمان کنم نمیدونم منظورت چیه. اونا بیگانه هستن. اوناهستن. برای من اونا بیگانه هستن. من غیرالی برگمن واقعاهیچکسی رونمی شناسم واون خانومم چیزی به حساب نمیاد. اون درواقع هیچ چی نیست. هیچ چی نمیدونه وازنظرمن این یه شکسته. امااونا مردم خیلی سلامتی هستن. دکترها. اونامردم اندوهگینی هستن که من دوست میدارم. من مردم اندوهگین رو دوست دارم. این شیوه ایه که مردم باید باشن. اگه همه اندوهگین بودن، ما تموم این همه مسئله رو نداشتیم.”

دستهاش را به اطراف بازکرد”بهم نگوکه تموم این مسائلولازم داریم.”

 درزمان دیدارپدرومادرنوراما تواطاق خوابهای جدامی خوابیدیم. من تو اطاق برادربزرگش جورج(او تو آپارتمانی یک مایل یاهمین حدوددور تر زندگی میکردوتمام چیزهاش را باخودبرده بودواطاق حس نامسکونی بی طرفانه ای القاء میکرد.) نوراتواطاق خواب دوران کودکیش باپوسترهاو اشیاء قدیمیش زندگی میکرد. نوراشبهابرای دیدنم سرک نمیکشید. منهم واقعا نمی خواستم پیش دستی کنم تواطاق پهلوئی بروم. اما درفاصله روزی طولانی که پدربیرون رفته ومادربیرون ودرجائی بادوستهاش بود ماتو اطاق جورج ترتیب قضیه را دادیم، نه باتمایل نورا. نورامقاومت کرد، چراکه جریان براش خیلی غریب بود. بعدازعمل درپرتوروشنی درون پنجره هالخت وتنبلانه دراطراف گشتیم وبه صدای کامیونهای آشغالی که تو همسایگی میگشتندگوش دادیم. نورا گفت :

“من نمیتونم اون چیزائی که مامان گفت باورکنم. میدونی، اون همیشه یه چیزائی درباره جهوداداشته. فکرمیکنم اون میترسه. اون درخفایه جوری یکی ازاوناست. که مادرش درست گفته بود، که ناراحتت نمیکنه، مگه نه؟” گفتم”مادرت قشنگه، اوشبیه توست.”

“نورا قضیه را تائیدکرد”شبیه من؟ممکنه شبیه یکی ازبدترین روزام باشه.”

 درنظرداشتیم حدودیک هفته آنجاباشیم، روزبعدبرادرش جورج آمدکه کارهای شستشوی لباسهاش را بکندوغذابخورد. جورج باریک وخشکیده بود. شبیه نوعی کابوی بود. انگشتهای درازش خم برداشت، خم برداشت وموهاش را لمس کردویقه بلوزیقه اسکیش را روچانه ش کشید. نورا عاشق برادرش ودرباره خیلی چیزهاباهاش درگیروستیزه جوبود.نورا گفت :

“مامان میگه تویه شغل مناسب نداری.”

جورج چشمهاش را به طرف اطاق پهلوئی پدرومادرشان چرخاند:

“اهو، امامن کاردارم. تموم وقت مشغولم. ثروتمندارو می خیسونم. میدونی این کارچیجورانجام میشه؟”

نورا گفت” نه، من واسه پول خودم کارمیکنم.”

“درسته، توفقط چک توبا پست دریافت میکنی. من بایدعروسکای کوچیکو مدیریت کنم. مدیریت، مدیریت ومدیریت. اونانیازدارن.”

اینهاراکه گفت به طرف من برگشت”دستکاری.”

“من اونارو دوست دارم.”

ارزیابانه نگاهم کردوگفت”این یکی رو ازکجاپیداکردی؟”

“اونو دست ننداز.”

به نرمی گفت”دقیقا، من اونودست نمیندازم. نفرآخری که آورداین طرفا یه حرومزاده کامل بود.گ

نورا توضیح داد “اینگراهام. ازدبیرستان.”

“اما من ازاین یکی تازه خوشم میاد.”

“من دوست داشتنیم.”

جورج باموافقت فریادکشید”هی!منم همینطورم!اوکی، بیا یه تنیس بازی کنیم.”

خودرا ازصندلیش بیرون انداخت وچهاردست وپابه اطراف کمدزیرپله ها رفت. بایک جفت راکت چوبی کهنه پیداش شد.

 نورا گفت”خب، جورج، ماراکتای کامل خوب خریده ایم.”

خم شدوگفت”نه. همین مرسومه، اگه تو اهمیت نمیدی.”

گفتم” اوکی.”

جورج اینطورگفت”اینه، بااین شیوه بیشتر ورزش میشه.”

 فکرکنم بازیش بهترازبازی من بود، منظورم این است که میتوانست توپ رامستقیماوباشدت بکوبد، سریعاوبادقت سرویس میداد.به هرحال اوتو محوطه حیاط پشتی بزرگ شده بود، درحالی که من توپارکهای اطراف باتوپها درگیربودم.امانفس نداشت، نمیتوانست دنبال توپهائی که می توانست بگیردبدود.روی این اصل قضیه را مدتی منصفانه ادامه دادم. چهره ش شرورع به گل انداختن کرد، پیرهنش رادرآوردوسینه کم عرضش را باخال تیره ای ازموروی جناغش نمایان کرد.پرتوخورشیدازبین درختهای کاج باپیچ وتاب مرحله ئی زیبانصف حیاط راروشن کرد.منهم توبهترین مرحله کارم نبودم. تونیمه راه بازی شروع کردم به کم آوردن، اماخوب پیشرفتم و سرآخر4-6 پیروزشدم. توروندآخرخم برداشت، یک لحظه ازپیروزیم احساس پشیمانی کردم، ناگهان بی ادبی به نظرم رسید، مهمانی بیچاره.دم تور آمدسراغم، براق وعرق ریزگفت “نایس.”

“متشکرم، توهم بازیت نایسه.”

عرق ازابروش میچکید، گفت”آره، خب، من مالاریاگرفته م، فقط واسه اطلاعت.”

 خیلی ازمن بزرگترنبود، احتمالایک یادوسال. فکرکردم توخانه وباتماشای خواهرش شکست بهش گران آمد. خواهرازپنجره طبقه بالاچندمرتبه خودرا بیرون دادوداخل کشید، گفتم” متاسفم”.

“تقصیرتونیست.اونو تواکوادرگرفتم.”

گفتم”بازیت ازبازی من بهتره، فقط بدشانسی آوردی، به اضافه این راکتا.”

“آره، خب.اکوادرنرو.”

“اوکی.” تاآنجا که میدانستم هرگزتواکوادرنبوده بود.

معنی دارگفت”اگه رفتی، احتیاط کن.”

تنهابرخوردواقعی من باآقای واردون بعدازاین جریان بود.توراهروبودم، میرفتم دوش بگیرم.آقای واردون گفت: “پسرو تمرین میدادی؟”

جواب نایسی دادم، چه جوریش را نفهمیدم.

گفت “من همیشه بازی میکنم. اینجارو واسه همین ساختیم. ازطرفی من چرخ بادداری رو درست میکردم که چرخ عقب را پنچرکردم، اگه باور کنی. بنابراین اینجانشستم وتماشاکردم، درنهایت یه چیزائی یادمی گرفتم. خانمم این بازی رو دوست داره. تو جورج رو شکست دادی.خوش به حالت. من هیچوقت نتونستم.اون حرومزاده خوشبخت.”

گفتم”اون یه خورده مریضه.”

“درسته، دقیقا.اون خیلی سیگارمیکشه وهیچوقت تمرین نمیکنه.تنشو به مردچل ساله تبدیل کرده، مثل یه آدم کوچک پوست واستخوان.”

 فکرکردم چیزی را که پسرش بهم گفت به آقای واردون بگویم، اما فکرکردم هردونفرمان کمی عجیب به نظررسیدنمان رابایدخاتمه دهیم، وگرنه او عجیب به نظرمیرسدومن به دلیل تکرارآن بدجنس. روی این اصل دهنم را بسته نگاهداشتم، وپدرنورا رفت تواطاق خوابش. دراطاق رابازگذشت، پیرن سفیدش راباسرعت نمایشی شکوفائی درآورد. شکمش هنوزخوش فرم بودوعضلاتش نیرومند. خودرا به دررساندوآن را بست. تاچندماه بعد وعوض شدن همه چیز، آخرین باری بودکه دیدمش.

 اتوبوس تمام شب به طرف خانه درخارج میرفت. نوراسرش رو شانه م بودوتمام شب خوابید. نشستم، سرم رابه شیشه تکیه دادم واستراحت کردم. بوی گندمرکبات ازدستشوئی هرازگاه توی ذوقم میزد. حدودسه صبح سیاتل راگذشتیم، جائی که تمام عموهای بد مستم هنوزخواب بودند. پدر ومادرخودم ترتیب فراهم کردن زندگی مختصری برای خودشان ومن را داده بودند.این برنامه تمام تلاششان رابه خوداختصاص داده بود. بعدابه این جریان اندیشیدم.بعدازشق رق وباریک راه رفتنم به خود می بالیدند. منهم درازای کارهائی که کرده بودند ستایششان میکردم. مادر واقع چیز زیاددیگری نداشتیم که به هم بگوئیم. این حقیقت تاامروزهم مقوله ای واقعی مانده است. این یک واقعیت بود که هیچ کدام ازما سه نفرنمی دانستیم توزندگیمان باخودمان چه کنیم وتوروالی که همه دیگران بودند نمی افتادیم.روی این اصل اتوبوس واردشهرشدوبه جنوب وطرف اورگان که رفت اندوهگین یاهیچ چیز دیگری نبودم. اتوبوس توکلسو ایستاد، همه اطراف و زیرلامپهای فلورسنت گشتیم تاازبیحسی درآئیم. بوی قهوه مخلوط را استنشاق کردیم وبرای آخرین ساعتهابه طرف جنوب وئیوجن رفتن به اتوبوس برگشتیم. اوائل صبح رسیدیم که جائی دوست داشتنی بود. صورتی وقهوه ای بود، لکه هائی ازپرتو رنگ پریده خورشید روساحتمانهای کالج بودوازفواره ها مه اوج میگرفت. دکان غذای حاضری “فراچیز”ها تازه بازمیشد. خانه های سیاه خاکستری اسرارناچیزشان را درخودنهان میکردند. مردهاوزنهای بیشمارازرختخوابشان بلند میشدندو روزشان راشروع میکردند. تودبیرستان که بودم مضحکه ای بوداحتمالا از کلوب صبحانه، درست به یادنمی آورم، مضحکه ازاین قراربود:اگردوست دختری نداشتی می گفتی یک دوست دخترکانادائی دارم، که بیرون ودورنقطه دیدوازمورد قضاوت قرارگرفتن مصون بود. امااینجامن یک دوست دخترکانادائی واقعی داشتم که سرش روشانه هام بود. الان همه چیز واقعی بود.باآنچه درباره ش فکرکرده بودم متفاوت بود. آسانتروکمترستیزه آمیزبود. بیشترازآنچه تصور کرده بودم شبیه زندگی واقعی بود.

 آن تابستان نورا و من توئیوجن ماندیم وکارکردیم. توهفته های بعد خبرهای خیلی بدی ازخانه دریافت کرد. جورج برگشته بودسرکارش ودوباره اخراج شده بود.سالن را طوری آتش زده بودکه رستوران دوروز تعطیل شده بودو به کلی بیرونش کرده بودند. به خانه واطاق خواب قدیمیش نقل مکان وشروع به بیرون نیامدن ازاطاق کرده بود.این اخبار شوم به نظرم رسید. جورج انگارجدی ازخط خارج شده بود. تاجورج توباران تابستان وسط زمین ورزش دبیرستان لخت نگشته وباخودش حرف نزده ودستگیرنشده بود نورا هیچ وقت جریان را اینطور نمیدید. پدرومادرش بعدازاین قضیه مدتی توخانه نگاهش داشتندوزیرنظرش گرفتند. قبل وبعدش حرف وحدیث زیادبودکه من کلاجان کلام را گرفتم. آنهاآشکارادرباره افکارجورج وحشت داشتند. بعداز مدتهاتاخیرسرآخربردنش پیش یک دکترکه معاینه ش کند. مداواش کردندو ظاهرامفیدواقع شد. فامیل واردون به ناچارفرصت دیگری برای تشریح خود پیداکرده بود. من گفته جورج را درباره مالاریاش هیچوقت به نورا نگفتم.خود رادراین باره ناراحت حس میکردم. حالامی بینم که قضیه ازچه قراربوده.اشاره ای به نوعی توهم اولیه.

 نورابهم گفت”اون میگه داره صداهائی میشنوه. همه یه صداهائی می شنون. منم صداهائی میشنوم. هرکسی میشنوه. من توکافه تریا صدای خودمو میشنو م. همیشه فکرمیکنم یکی صدام میکنه. اون همین صداست، امااونم نیست. اون هیچ کیفیتی نداره. اون عضلانی نیست، اون زنانه نیست، اون فقط یه صداست. اون مثل نظریه یه صداست. اون مثل تلپاتیه.”

 من قوس قشنگ شانه هاش راستایش میکنم، گرمی آسان تصفیه شده یک ماه جولای ارگان در اطراف گوشه های چارچوب پنجره. دستم را گذاشتم رو کپلهای کوچکش، زمزمه کردم”نورا!”

نورا ضربه ای بهم زد، گفت”این کارونکن!”

گفتم”عزیزم!تواگه دیوونه بودی میدونستی.”

“احتمالانمیدونستم، نمی بینی؟اون یه جورتعریفی ازدیوونگیه.”

 نورابانگاهی شدیدوحساب شده سرجایم نشاند. نورا عقاید اختصاصی خودش را داشت، من نمیدانستم خارج ازآنهاباهاش چطورگفتگوکنم، یا فرض میکردم خیلی حرفهاش راگوش کنم. جوانترازآن بودم که بدانم چه کنم و چه بگویم. خاصه درباره اشیاء وزنهاتجربه بسیارناچیزی داشتم، به نوعی از خوش قلبی بدون اصطکاک اعتقادداشتم وچیزی بودکه مقولات موردعلاقه م را تغذیه میکرد. روی این اصل نورا چیزهائی ازاین قبیل راکه می گفت من کلا به حساب نمیاوردمشان وفکر میکردم آنها کمک حالم خواهندبود.

سرآخرنوراگفت”مایه جوری یه جفت احساساتی هستیم، کی میخوای به قضیه فکرکنی.”

گفتم”نه، مانیستیم.توبزرگی، منم بزرگم.”

نورا گفت “نه توومن، عوضی.من وجورج.”

 کاری که بعدکردم این بود: تنیس راباتمام توانائیم جدی گرفتم. متوجه شدم حالت نایسی را که برخوردتوپ باحلقه های توربه وجودمیاوردبه خاطرمیاوردم.نوعی حرکت تصاعدی باتوپ به اضافه حلقه های تورضرب دربیشترازنیروئی که داشتم ومیتوانستم امیدواربه کارگیریش روی خودم باشم. این قضیه بخشی ازگرینش زیباشناسانه من بود، بانگاه به پشت سر. تصورمیکردم توپ را خوب که میکوبم حسی دوست داشتنی درخود دارم.اماتوانستم دورترراهم ببینم که چیزی دیگربایدتو کاربوده باشد: مقداری افسون نامهربانانه بابیگانگی جورج، بااین واقعیت که اوشروع کرده بودبه شکست خوردن، درفاصله ای که من این سبک بسیارواضح را شروع کرده بودم. ازاینها گذشته، باکارت شناسائی تابستانیم نمیتوانستم تو محوطه پشت ساختمان تفریحی بازی کنم. روبولتن روتابلورا امضاء کردم وبازی بایک سری افرادگوناگون که بازی را جدی میگرفتندراخاتمه دادم: دکتری ازغناکه لباسهای سفیدکورکننده می پوشید.یک سرایدارکه گران بهاترین راکتی که تاحال دیده م راداشت. یک “مارک ایت واندر”که صدای ضعیف سوت فوق العاده ای شبیه هوی هوی جغدتولید میکرد. یک پسر شانزده ساله توخانه درس خوانده به نام الیوت که اصلاغریزه حمله نداشت، اماهرسرویسی که براش میفرستادم بلااستنثابرمیگرداند، روی این اصل بامقاومت تمام شکستم میداد. من نه درباره خودتنیس، درباره برنامه دفاع ازخودجدی بودم، همانطورکه الان می بینم، چراکه مقوله ای بودمستقیماپیش رونده که قادربه ادامه ش بودم یادرنهایت به انجامش میرساندم.

 دوستهای چوگان نوراآن پائیزبازی من را تشخیص نمیدادند، حتی مت جورج هم. یابهتراست بگویم آنهاترجیح میدادندهرگزمن واقعی رابه رسمیت نشناسند. این قضیه باعث نشدسقوط کنم، مثل جورج که سقوط کرد. فکرمیکنم این تابستان نیزمقطعی بودکه برای اولین مرتبه به نظریه جاه طلبی واین که میتوانستم تافته جدابافته ای باشم غلبه کردم و ترجیح دادم آدمی عادی باشم.

 نوراآن تابستان وپائیزچندمرتبه خودش رفت ونکوروبرگشت. تو مراسم تنکزگیوینگ بودکه من دوباره باهاش رفتم شمال. دراین زمان جورج چندماه توخانه مانده بود. خانم واردون توایستگاه باماخوش آمدگوئی کرد. ژاکت و نیمتنه ی سفیدپوستی پوشیده بود. چشمهای سیاه وگونه های گردش تو روشنای سردصبحگاهی شبیه عادت کرده ها به تاریکی طولانی اهالی قطب شمال به نظرمیرسید.

دستم را گرفت وگفت “اورلاندو، حالاهمه چیزودرباره جورج میدونی.میدونی اون الان باجورجی که وقت رفتن دیدیش یه کم فرق داره.”

روزشنبه بود، رواین اصل آقای واردون هم توخانه وتواطاق پذیرائی بودو روزنامه میخواند.

آقای واردون گفت” سلام اورلاندو، دوباره خوش آمدی “

نوراومن باهم رفتیم طبقه بالا. درسفیداطاق جورج بسته بود. هیچ صدائی ازاطاق بیرون نمیامد. نورا درزد.

جورج گفت” بیاتو.”

برادرش ازجهاتی مثل گذشته بود.دودآلودگی وبوی عرق وعطرخارجی اطاق راپرکرده بود، ناخوشایند نبود، یک پنجره باز واطاق خنک وتقریباسردبود. تی شرتی پوشیده بودوازبارآخری که دیده بودمش آستخوانی ترشده بود. وجناتش متفاوت بود.مهاجم ترونامطمئن تربود.

متوجه من شد” هی، این دوست پسره”

جواب دادم”هی!”

نوراگفت”خوب به نظرمیرسی جورج.”

گفت” آره، مزخرف.”

نوراگفت” اینجاسرده.”

گفت”من هنوزداغم.این یه جوری مربوط به قرصاست.”

روبه من وبابیحالی به کمدوجائی که پنج شیشه پلاستیکی سرپا بودند اشاره کرد “ترموستات تو بپیچون.”

نورا گفت “توباید موهاتو شونه کنی”

“درسته، اما اگه الان شروع کنم مشکوک به نظرمیرسه.”

“آه، نه اینجورنیست.”

جورج به من گفت”یه چیزدیگه، تو میدونی من صداهارو می شنیدم؟ خب؛ هنوزم این اتفاق میفته.الان انگار توپسزمینه ست.مثل رادیوست. من دیگه رادیوم نمیتونم گوش کنم. خیلی وراجی میکنه. موزیکش خوبه. اونا حتی تو موزیکم حرف میزنن، اینش خیلی ناراحت کننده ست. انگاربرنامه دارن توقسمتای خوبم حرف بزنن.”

شانه ش را تکان دادوگفت”تموم چیزهائی که خودتم میدونی.”

 احساس کردم نورا وجورج میخواهند تنهاباشند.ترکشان کردم ورفتم پائین توراهرو. آقای واردون رفته بودجائی بیرون. صدای تق تق کفشهاو راه رفتن خانم واردون را توآشپزخانه و صبحانه درست کردنش رامی شنیدم. نمیدانستم باخودم چکارکنم. چیزی راکه میتوانستم به هرکسی بگویم صدائی تهی ومضحک نبود؟درآن برهه اززندگیم دارای چنان زندگی بی چهره ای شده بودم.خیلی تهی ازدرد. فکرکردم برای ابرازهمدردی تمرین نداشته ام. نمیدانستم این کاررا چگونه بکنم.نورا میدانست، یاخیلی سریع کشفش میکرد.تنها توسالن جلوئی ایستادم واحساس حماقت وبیهودگی کردم.

 چنددقیقه بعدنوراآمدپائین وگفت”اونجا سردم شد.”

گفتم” گوش کن.”

گفت”اون ازاونجوری که بودبهتره.”

گفتم”گوش کن، بهارکه اینجابودیم جورج یه چیزائی بهم گفت. میدونم که ممکنه مسئله ای نباشه، دوست دارم بهت بگم.اون گفت مالاریا گرفته. بعدازبازی تنیس. انگاریه چیزی شبیه علامت خطرگفته باشم.”

نوراازدورگفت”آه، فکرشو نکن.”

سفت میان بازوهام گرفتمش”اماتوفکرشم. ازاون قضیه میترسم.”

نورامقاومت کرد” لطفا این کارو نکن.”

“ممکنه پیشترچیزائی گفته باشم.”

بالاومن را نگاه کردوگفت”اماعزیزم، تشخیص میدی که ازماکاری ساخته نیست”

” فکرکردم ممکنه بتونیم کاری کنیم.”

نوراآه کشیدودرسکوت یاس خودرا به من تکیه دادوگفت :

“آه، عزیزم، این قضیه هیچ ارتباطی باتونداره.”

 جورج دراطاقش را بازگذاشته بود.سرما ازپله ها به راهروطبقه پائین میامد ومانزدیک نرده ها بالباسهای نازک مسافرتمان میلرزیدیم.

 جورج بیچاره باآن شرایط زندگی کردوهنوزهم تاآنجاکه میدانم احتمالا آشفته وتوراههائی قابل پیش بینی زندگی میکند. باشیوه ای که چنان افرادی میتوانندباشند.اوبرای من مهم بود.درواقع خارج ازنسبت انداره واقعیب، تو زندگیت هیجان آورند. مثلابه خاطرمیاورم چندسال بعدتویک زمستان سیاتل وخیلی بعدازآن که نورا ومن هرکدام جداگانه دنبال راه خودمان بودیم، به جورج فکرمیکردم. باآمفلانزاخانه نشین شده بودم وتوخانه تاخرخره روم پوشانده شده بود. همسرم بیرون وسرکاربود، وسط روز عجیب پرازخالی تواطاق خواب تنهابودم. سکوتی عجیب وارداطاق بیمارم شد، سکوتی داغ کننده، تیرگی ئی متراکم سینه م را تو خود گرفت، سستی مرطوبی مغلوبم کرد، توضیحات ذهنی انفرادی کاغذ دیواری باتوت فرنگیهای گلکونش که من وهمسرم تازه چسبانده بودیم. تجسم پهناوری شهرقدیمی پشت پنجره ام، تمام درختهاو خیابانهای دراز شهرو برجهاباپنجره های بسته ساکت، یک جغرافیای پیچیده ازابرهاو آسمان برفرازآن…

 تمام اینهادرگیمیاگری ئی ازبیماری گردآمدند، طوری که انگاردرآن لحظات ساکن قاره ای ازدرنده خوئی وعجایب بودم. بامنش مردهای پابه سن گذاشته، هرازگاه که آهنگ زندگی جاری کندبودیاهرازگاه که احساس سزاواری بیشتری میکردم، منظورم درطول سالهائیست که بوده ام وبه نوراوفضای مهارکردن تراژدیش وبرادربیچاره ش جورج فکرمیکردم، فکرکردن بانوعی حسرت درباره گذشته راکنارمیگذاردم.درآن وضعیت تب آلود جدید حس کردم دنیای متفاوت را دوست دارم. دنیائی که تنهاچندساعت برش مسلط شده بودم، جائی که عاشقش بودم، جائی که میتوانستی ببینی به معنی هیچ وهذیانی وداخل دیوارهابود، جائی که همه جیزرا می دانستی.جائی که هیچوقت هیچکس هیچ چیزازت نمیپرسید. این دقیقا همانی نبودکه بایدباشد، چیزی بودشبیه آن. حسابی مریض بودم. بعداز ظهری وحشتناک بود.درآن یک بیگانگی ازدردنهفته درموضوعات زندگی روزمره راحس میکردم. درختهاو اتوموبیلهای خالی ئی که میتوانستم ازروی بالشم ببینم انگارپرازتفکرو ناسازگاری حضوروروحی گرفتارتمارض بودند. سایه روشنی عجیب غریب، شبیه یکی ازآن گرفتگیهاانگارازدرزهای کورپنجره وارد اطاق شد.به خودلرزیدم، حسی داشتم که هرگزتوزندگیم تجربه نکرده بودم، حس تنهائی درجهان، نه فقط تنها، که انگارتنها انسانی رها شده درمحیط بودم.بعدازمدتی به حس وحال عادیم برگشتم.فقط مریض بودم. ازهمه اینها گذشته، جریان یک حس گذرا بود. به مروراشیاء خودرا درمکانهای آشنای خودحل کردندومن ادامه دادم. بعدازیک روزیادر همین حدودتقریبا به حال قبلی برگشتم.

 نمیخواهم بگویم هیچوقت واقعااندیشه ای به تمام معنی جدی نسبت به جورج واردون بیچاره داشتم.این تنها یک باردرمقطعی ازداستان وتقدیر وحشتناکش و روزی بودکه دراطراف قدم میزدم ومخفیانه تحریکم میکرد. این تصورکه آنچه درباره تمام واقعیت زندگی اندوهگینش درحد درکی که ازآن داشتم ومیدانستم براش انجام دهم، متعجبم میکرد.البته این اندوهگین ترین مقطع تمام دوران زندگیش نبود، برای آن تصوری که من ازش داشتم کافی بود:درموردآنچه میدانیم، تصورمیکنیم چه میتوانیم بکنیم؟جورج واردون برای من چیست؟

 واین روزهاقضیه بهم نهیب میزندکه احتمالااینهاپرسش های دقیقی نیستند. ممکن است مامتصوربه انجام دادن هرکاری نباشیم.ممکن است این داستان چیزی باشدکه تنهابرای من اتفاق افتاده است، نه واقعابرای کلیت من. این داستان واقعی جورج است، درست هم هست، طبیعی است که اونمیتواندبیانش کند، ومن هم…..