بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد
دیگر چیزی نمیفهمید یا میفهمید و کمتر حس میکرد. شده بود مثل یک لاشه. یک جسد… وسط بیابان… یک بیابان برهوت… جایی که انگار سالها بود نفرین شده… اما هنوز زنده بود. مثل لاشهی پدرش نبود یا مثل چشمهایش که بیفروغ شده بودند. همان چشمهای میشی روشن که زمانی توی یک پوزهی پشمآلود میدرخشیدند و همیشه افق را نگاه میکردند و میشد دید که ته آنها چیزی دارد موج میزند. چیزی انسانی… چیزی که پشت نینی چشم هاش گیر کرده بود…!
وقتی به کنار جاده رسیده بود و جوی کنار کشتزار را رد کرده بود، تازه دیده بود کنار جوی خالی، تکههای بدن پدرش پخش و پلا شدهاند. چند سال پیش بود؟… نمیدانست… یادش نمیآمد. هجوم برده بود تا تکهها را به دندان بگیرد و یکجا جمع کند و جمع کرده بود… با چه دقتی… چهقدر اینور و آن ور میدوید… دویده بود… چه تلاشی میکرد. چه زوری میزد. مثل «سیزیف» وقتی مجبورش کرده بودند تخته سنگی را به دوش بکشد و به قله برساند یا مثل خودش وقتی میخواست از میان آنهایی که دورهاش کرده بودند و با چوب و چماق به سر و کلهاش میزدند، راه فراری پیدا کند اما نمیتوانست از بس زیاد بودند و از بس کیپ تا کیپ ایستاده بودند و هرکدامشان سلقمهای بهش میزدند و زیر لب لیچاری بارش میکردند. چهقدر غریده بود. حتمن برای پدرش هم همینطور بود. لابد او هم همهاش پارس کرده بود. مگر چهقدر فرق میکرد؟ فرق کرده بود؟ پدرش هم لابد به جایی رسیده بود مثل اینجا… به او هم لابد نان و ماست داده بودند و قربان صدقهاش رفته بودند تا بخورد. سرنوشتش کافی بود تا این را نشان بدهد. نشان داده بود…!
پوزهی پشمآلود پدرش سالم بود اما دستهایش از ته کنده شده بودند و او که میدید این تکهها را که رفته بودند هوا و استخوانها که دورتر افتاده بودند روی زمین و از دُمش که اصلن خبری نبود. معلوم نبود چه شده بود و او که میشنید یا شنیده بود صدای کلاغها را از جایی همان نزدیکیها… لابد اینجوری:
- «قار…قار…قار…»
کاسهی خالی چشم چپ را روی کلهی پر از پشم و پیلهی پدرش دید. لابد یکی از کلاغها چشم چپ پدرش را با خود برده بود. چشم راست هنوز دستنخورده مانده بود. بعد دیده بود کاری از دستش ساخته نیست… نبود… نمیدانست چه حالی داشت یا چه حالی میتوانست داشته باشد. یک بوی آشنایی را میشنید… شنیده بود.. و فهمید… فهمیده بود… این باید پدرش باشد. بود؟ میتوانست باشد؟ شاید همهاش توهم بود. یک خیال… حتما مستحضر هستید یکجور وهمی که گاهی سگها دچارش میشوند. البته او که نمیدانست… نمیفهمید…سگه فقط حس میکرد هنوز زنده است و دُمش را میتواند حرکت بدهد و زبانش را برای لیسیدن دستهاش بیرون بیاورد و با تمام ضعفی که بر او چیره شده بود مثل یک سگ فکر کند… به پدرش، مادرش، جفتش، خودش، گذشتهاش، حتا به لاشخورها یا آنهایی که توی ماشین نشسته بودند و میخندیدند یا کسی که کنارش ایستاده بود و چیزی دستش بود…!
کجا بود اینجا؟… یک بیابان برهوت، دور از همهچیز… چهقدر فاصله داشت از شهر؟ نمیدانست… یادش نبود. شاید خود شهر بود. وقتی او را سوار ماشین کرده و آورده بودند یا داشتند میآوردند، نیمههوشیار بود. مست… پاتیل… گیج… و نفهمیده بود چرا آنقدر سرش گیج میرود؟ به او فقط چندتکه نان آغشته به ماست داده بودند. چهقدر خوشمزه بود. چهقدر قربان صدقهاش رفته بودند تا همهی نان و ماستش را بخورد. فکر کرده بود دیگر بدبختیها تمام شده است. فکر کرده بود شاید بالاخره صاحبهای جدیدی پیدا کرده و میتواند بهتر زندگی کند… چهقدر فکر کرده بود… فکرهای خوب… فکر یک زندگی بهتر… بعد فکر کرده بود شاید زندگی گذشته، همهاش چیزی بوده در حد یک خواب… یک رویا… یک کابوس… چه میدانست چه چیزی بود آن چه بود. همهچیز بود اما محو، گم و ناپیدا… ماشینی که او را آورده بود هنوز آنطرفتر بود. با این که نمیتوانست سرش را که روی دستهاش افتاده بود بلند کند اما مردمک چشمهاش، همان چشمهای میشی خوشرنگش ازلای پلکهای نیمه بازش ماشین را میدید و میدید که چندنفری تویش نشستهاند و دارند میخندند و یک چیزی میخورند. چهقدر تشنهاش بود. یک عطش واقعی! احساس کرد میتواند تمام آبهای دنیا را در همین لحظه، یکجا بنوشد. بعد دید آن که کنارش ایستاده یک لحظه دستش را برده است بالا و لولهی باریک و درازی را به سرش نشانه رفته… نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد یا قرار است بیفتد. آیا باید میترسید یا فکر میکرد که این هم، یک بازی است یا یک گول زدنک…!
وقتی بر میگشت و به پشت سرش نگاه میکرد، از این گول زدنکها زیاد دیده بود… یا اینکه همهاش دو سه کلمه، کمتر یا بیشتر به فکرش خطور میکرد.
توی این چندسال زندگی سگیام…!
و… حالا که صدای خودش را میشنید از ته گلویش، شاید میخندید به همهی آنچه که پیش آمده است… آمده بود… خواهد آمد و آنچه برایش پیش آمد و او که همهاش را گذرانده بود تا برسد به چنین روزی و رسید… رسیده بود اما همهی آنچه در ذهن داشت این همه سال دود شده بود و به هوا رفته بود. همهاش… حتا طرح صورت صاحبش، پدرش، جفتش… رفت… رفته بود… میرود.
همهی گذشتهاش
شاید فردا اتفاق افتاده باشد یا دارد اتفاق افتاده است!
اما این خودش بود. همانی که بود، بود. تغییر چندانی نکرده بود. فقط بدنش بود که تکهتکه شده بود یا داشت میشد. با همان چشمان میشی و همان صورت، پوزه… اما شکسته و جا افتادهتر… کمی هم قوز برداشته بود. حالا چه میتوانست بگوید؟ به خودش و به دیگران… بعد از این همه سال… بعد از این همه گرفتاری… حالا که باز به خودش رسیده بود و نرسیده بود. حالا که دیگر همهچیز یکسان شده بود، شده است اما مگر چهقدر تفاوت داشت؟ اصلن چه چیزی فرق کرده است؟… فرق کرده بود؟ شاید تقصیر خودش بود… شاید خودش خواسته بود… شاید نباید اطمینان میکرد… آن هم به خاطر یک تکه نان و یک پیاله ماست… شاید نباید عاشق میشد یا اعتراض میکرد… شاید…
حالا اینجا تو بر و بیابون، دور از همهچی افتاده، افتاده و اون که کنارش بود میخواس مطمئن بشه که مرده. مث لاشخورایی که اونطرفتر منتظر مونده بودن و سگه اینو حس کرده بود. با غریزهاش… لاشخورا با این که آماده شده بودن بریزن سرش اما انگار هنوز از برق چشمهاش واهمه داشتن. همون چشای میشی که به افق خیره شده بودن. سگه افتاده بود روی زمین… مست شده بود. شاید درد داشت اما این درد هم براش بیاهمیت بود انگار. شاید فکر میکرد که درد میکشه یا میترسه.. ترس… شاید دیگه راحت میشد. آخه سگا بعضی وقتا فکرای عجیبی میزنه سرشون… سگن دیگه…!
افتاده بود و دیگر از نالههای چند ساعت پیشاش که به صورت هذیان از گلویش بیرون میآمد، اثری نبود. با این که در فواصل دور، هنوز هذیان میگفت. هوا ابری بود. میخواست ببارد. آنهم وسط بیابان…ابر وسط این برهوت…!
آسمان دودل بود. لاشخورها را میدید که چندمتر آنورتر پرسه میزدند. صداشان لابد اینجوری میآمد.
- «قیژ… قیژ… قیژ…!»
منتظر چه بودند؟ منتظر مردناش؟
فهمیده بود که چهقدر عمرش بیارزش بود یا باارزش یا کمارزش! چرا خلاصاش نمیکردند؟ چرا زجرکشاش کرده بودند؟ آن که کنارش ایستاده بود، لاشخورها، چرا اینقدر مرددند؟
با خودش فکر کرد برای پدرش هم همینطور بود؟ پدربزرگاش چهطور؟ پدر پدربزرگاش چی؟ پدر پدر پدر…!
اگه میشد بفهمه… اما چه چیزیو باید بفهمه؟… فهمیدنی تو کار نیس…اون یه موجود بیچاره، یه سگ بدبخت، یه حیوون نجس و بیارزش که همش بلده پارس کنه و فکر میکنه صداش قشنگه و با این صداش…!
چنین موجودی چه چیزیو میتونه بفهمه… اصلن چهقدر مهمه که بفهمه..؟
اما دوست داشت بفهمد. از بچگی این حس در دروناش بود. حس شیطنت، بازیگوشی و کنجکاوی… از همان موقع که سوالهایی از مادرش میکرد. هرچند بیشتر اوقات، بیجواب میماند. مانده بود. چهقدر این سوالهای بیپاسخ آزارش میداد. اصرار که میکرد فقط یک چیزهای مغشوشی میشنید و فکرش میرفت به جاهای دور…!
مادرش به اوگفته بود عو عو واق واق عووووووو و بعد پوزهاش را رو به آسمان کرده بود و دوباره تکرار کرده بود عووووو… دست آخر هم اشک چشمهایش را پر کرده بود آه! چشمهایش البته این را مادر سگه میگوید و همهی اینها لابد به این معنا بوده که پدرش را پات صدا میکردند و گفته بود که از یک نژاد خوب بوده با یک پوزهی کاهدودی که به پاهایش خال سیاه داشته و گوشهایش بلبله بود و موهایش تابدار و دم براقی داشت و چشمهایی به رنگ میشی که در پوزهی پشمآلودش میدرخشید. گفته بود که در ته چشماش چیزی بود. چیزی بیپایان که پشت نینی چشمهایش گیر کرده بود و هرکسی را میگرفت. میگفت که خودش عاشق این چشمها شده بود، شد… دو چشم میشی پر از درد و انتظار و خشم که فقط میشد در پوزهی سگی سرگردان دیدش…!
چهقدر قشنگ بود. میتونست تصورش کنه و تصویرش کرده بود.
تصویرش میکرد. شاید با همین تصویر، آن روز تکههای بدن پدرش را شناخته بود. هرچند هنوز که هنوز است اطمینان نداشت که خودش بود یا نه…!
اما غریزه که دروغ نمیگه… مث عشق میمونه… باهاش میشه خیلی چیزا رو حس کرد…
این را یک روز مادرش گفته بود:
مثل عشق خودش در یک روز پاییزی…
جریانشو بارها براش گفته بود و تعریف کرده بود که پدرش رد شو گرفته بود و وارد باغی شده بود که اونجا زندگی میکرد. با صاحبایی جوون و پولدار توی «ورامین» و گفته بود که پدرش دیگه پیش صاحبش برنگشته بود. تا نزدیکای غروب صاحبش دو دفعه صداش کرده بود:
-« پات… پات… کجایی بدمصب صاحاب؟»
اما انگار که گوشش نسبت به داد و فریادهاش سنگین و کند شده بود. انگار تصمیمشو گرفته بود. حتا وقتی آدمای باغ با چوب و دستهبیل به هوارش آمده بودند و میخواستن از راه آب بیرونش کنن، شب نشده برگشت. اما همهی اینا چندان طول نکشیده بود. اونو به زور بیرون کرده بودن…!
مادرش دیگر چه چیزی برایش تعریف کرده بود. نمیدانست. یادش نمیآمد. از آن به بعد برای او انتخاب کردن یک امر خطرناک و در عین حال جسورانه و دلپذیر شده بود. پدرش نوع زندگیاش را خودش انتخاب کرده بود و لابد دردسرش را هم کشیده بود اما آیا برای او هم همینطور بود؟
انتخاب… انتخابکردن… انتخابشدن…!
نمیدانست… نمیفهمید… نفهمیده بود… او فرصتی پیدا نکرده بود برای انتخابکردن… در طول زندگیاش همیشه انتخاب شده بود و این برایش عذاب آور بود. کمی که بزرگتر شد، زن پیر و زشتی او را انتخاب و از مادر و برادر و خواهرهایش جدا کرده بود. اسماش را گذاشتند «پات»… چه مدت آنجا بود؟ نمیدانست. فقط یادش میآمد که پس از مدتی، زنک غیباش زده بود. بعد هم چندتا غریبه هی میآمدند و میرفتند اما هیچ توجهی به او نداشتند. انگار نه انگار که او هم وجود دارد. پس از چند روز آنها هم ناپدید شدند. دیگر کسی نبود تا بهش غذا بدهد. آنقدر منتظر ماند. آنقدر تمام باغ را گز کرد تا این که دید اگر بیشتر از این منتظر بماند از گرسنگی خواهد مرد. این بود که مجبور شد بزند بیرون و آوارهی خیابانها شد. شب اول را در کوچهای گذراند. بیکس و گرسنه… آنقدر راه رفته بود و در کوچه پسکوچهها پرسه زده بود و از دیگران زخم زبان شنیده و از زیر دستشان فرار کرده بود که از تک و تا افتاده بود. تا این که سرانجام گوشهی دنجی در یک کوچهی برهوت کنار سطلهای زباله پیدا کرد. اما هر صدایی او را به وحشت میانداخت. حتا صدای وزوز باد یا خشخش برگ درختان… آیا وقتی پدرش را با چوب و چماق از باغ بیرون کرده بودند، همین حالت را گذرانده بود؟ نمیدانست، نمیفهمید، نفهمیده بود.
لابد از این بدتر سرش اومده بود!
با هر مکافاتی بود شب را به صبح رسانید و صبح ناخودآگاه به طرف باغ رفت. به امید این که صاحبش آمده باشد اما خبری نبود. درمانده و بیپناه شد، شده بود. برگشت به شهر… گرسنهاش بود. دکان نانواییای را دید. با احتیاط و ترس و لرز جلو رفت. بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود. صاحب دکان مردی بود چاق با کلهای تاس که ریش داشت. او را که دید، آمد توی پیادهرو… دستش را که تکهیی نان داشت آورد جلو.
- «بیاه…»
صدای او چهقدر به گوشش غریب آمده بود. مرد یک تکه نان گرم جلوش انداخت.
- «بیاه… نترس… بیا و بخور…»
پس از اندکی تردید، رفت جلو و نان را به نیش گرفت و بعد دُمش را برایش جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت… نزدیک شد تا تکهای دیگر بردارد. ولی همین که نزدیکتر رفت صاحب دکان لگد محکمی به پهلویش زد و شروع کرد به خندیدن و او که دادش در آمده بود نالهکنان دور شد و دورتر ایستاد.
عو عو واق واق عووووووو…
صاحب دکان هنوز میخندید و ادا و اطوار در میآورد.
-«بیا… مگه دیگه نون نمیخوای بد مصب کافر نجس…!»
و از آن روز بود که به جز لگد، قلوهسنگ و ضرب چماق، چیز دیگری عایدش نشد… نمیشد… نشده بود… نخواهد شد… مثل این که همهی آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجهی او کیف میبردند… برده بودند… خواهند برد… بعد بود که فهمید هرطور شده باید گلیم خودش را خودش از آب در بیاورد. احساس میکرد منگ شده است. کمکم شرایط تهوعآوری برایش به وجود آمده بود که گیجاش کرده بود. گاهی اعتراض میکرد. پارس میکرد و خودش را به این در و آن در میزد یا به خودش امید میداد:
- «اشکالی نداره… همهی اینا از ندونستنه… خود تو هم تا موقعی که توی باغ بودی، خیلی چیزا رو نمیدونستی و نمیفهمیدی و نفهمیده بودی و توی دنیای کوچیکی که صاحبت برات ساخته بود با همون یه لقمه نون سرگرم بودی… برات قفسی ساخته بودن و تو فکر میکردی زندگی یعنی همین…!
و حالا که مدتها گذشته بود، حس کرده بود چهقدر اشتباه میکرده… چهقدر فکرش کوچک بوده، به اندازهی همان قفس… به اندازهی همان باغ… نمیدانست سر از کجا در خواهد آورد. هرچند در اعماق دروناش این مساله چندان اهمیت نداشت. گاه خودش را سبک حس میکرد و به موج حوادث میسپرد تا هرجا دلش خواست ببردش و گاه از این موج نیز دلزده میشد و تازه بود که وحشت از زندگی را لمس میکرد اما نمیدانست با این وحشت چهگونه باید برخورد کند. همانطور که نمیدانست پدرش چهگونه برخورد کرده بود. آیا برای او هم، همین شرایط به وجود آمده بود. چهقدر دوست داشت بداند. لابد تمام سعیاش را کرده بود اما پس چرا هیچچیز تغییر نکرده بود. چرا همهچیز همانطور بود که بود. عقلش به جایی نمیرسید، نرسیده بود. کمکم از این فکرها هم خسته شد… گیج… منگ… هربار خودش را با تمسخر توی آب رودخانهای نگاه میکرد، به خودش میخندید… صورتش از شکل افتاده بود. از بس لاغر شده بود. پوزهای بدترکیب و چرک در صورتی استخوانی… بارها خواسته بود خودش را از این وضعیت خلاص کند. دل به دریا زده بود و حتا به چندنفر از آنهایی که با لگد او را میزدند، حمله کرده بود و پاچهشان را گرفته بود اما ریخته بودند سرش و تا میخورد او را زده بودند… چه کتکی خورده بود. چه زوزهای میکشید… کشیده بود. تا اینکه به هر ضرب و زوری بود، خودش را خلاص کرده و رفته بود گوشهای و زخمهاش را لیسیده بود. چند روزی طول کشیده بود تا زخمهایش خوب شوند. از آن روز به بعد ترس و وحشت رهایش نکرد. شده بود مثل کسی که از سایهی خودش هم میترسد و اینجا بود که تنهایی را با تمام وجودش حس کرد و این تنهایی عقدهای شده بود برایش که هرطور بود باید از دستش خلاص میشد. این تنها چیزی بود که برایش مانده بود.
تا اینکه آن اتفاق افتاد. اتفاقی شیرین و تلخ! اتفاقی که هنوز هم احساساش میکرد. احساس قشنگی بود… است. کاش میتوانست یک بار دیگر او را ببیند. به چه کسی بر خواهد خورد، ها؟ این بیابان چهقدر برهوت است. انگار نفرین شدهاست. انگار بذر مرگ رویش پاشیدهاند. دیگر نمیتوانست موج احساساتش را کنترل کند. احساساتی که آنقدر سریع و بدون مقدمه تغییر میکرد که از قدرت کنترل مغزش خارج میشد و چشمهایش، همان چشمهای میشی که افق را مینگریستند، نه شاد بودند و نه غمگین… نمیدانست چه مدتی از خیابانگردیاش گذشته بود که دیده بودش… قلاده به گردن داشت. صاحبش که زنی بود، سر قلاده را به دست گرفته بود و قدم به قدم با ناز و اطوار صدایش میزد:
-«تند نرو لوسی… با توام… یواشتر…!»
و او که وقتی از کنارشان گذشت، چشم در چشم سگ ماده، بوی خوشی را شنید و مست شد. این بو مدتها بود از یادش رفته بود. این بو، بوی غریزهای فراموش شده بود که یکهو گر گرفته بود و بعد که همهچیز دگرگون شد و همهی آنچه که دیده بود، در یک لحظه از یادش رفت و مغزش پر شد از یک چیز و همین یک چیز باعث شد که نتواند خودداری کند. ایستاد. برگشت و رفت کنار سگ
همپای او… خوش حال!
اما هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای جیغی بلند شد و تا بیاید بفهمد که این صدا از کجاست یکهو ضربهای به سرش خورد. محکم و بعد ضربههای دیگر… خواست فرار کند که یکهو خود را در محاصرهی چند نفر دید و دید از هرسو چیزی به سمتش پرت میشود. تکه سنگ، آت و آشغال، تکه چوب، حتا تخم مرغ گندیده یا پوست خربزه… صاحب سگ ماده او را با عجله بغل کرده بود و از میدان برده بود و حالا او تک و تنها و زخمی بین این جماعت گیر کرده بود و نمیدانست چه کند. چه میتوانست انجام بدهد و چشمهایش هراسان اطراف را نگاه میکرد تا نگاه آشنایی بیابد.
نفهمید چه مدتی گذشته بود که توی آن شلوغی و هیاهو صدایی شنید:
- «بیا»
انگار یکی صدایش میکرد. صدا نامفهوم بود. گوشهایش را تیز کرد. آرام و بی تحکم مثل صدای مادرش بود:
-« با توام پسر… بدو بیا این جا…»
گوشهای بلبلهاش تیزتر شد. چوبی به پوزهاش خورد و خراشاش داد. نالید. پارس کرد. غرشی خفیف از ته گلویش!
- «چرا معطلی؟ چرا نمیای؟»
گیج شده بود. مردد… مردی را دید که تکهای نان دستش داشت:
- «بیا»
مرد از میان شلوغی راه باز کرده بود و داشت میآمد جلو… ریش داشت و کلاهی سرش بود و لباسش با بقیه فرق داشت:
- « بیا نترس… بیا بخور»
مرد نان را انداخته بود جلوش و منتظر مانده بود. بوی نان آغشته با ماست مشام پات را تحریک کرد. رفت جلوتر… نان را بو کرد. بعد یک لحظه سرش را بالا آورد. مردمک چشمهای میشیاش از توی حدقهی چشمهایش به گردش در آمدند. شلوغی کم شده بود. آنهایی هم که مانده بودند، بیحرکت داشتند به او نگاه میکردند. همهچیز آرام به نظر میرسید. تکه نان را به دندان گرفت و قورت داد. معدهاش تحریک شد. مرد تکهای دیگر به دست گرفته بود و عقب تر دم ماشینی ایستاده بود. رفت جلوتر. مرد سوار ماشین شد. پات دم در ماشین، یک لحظه مردد ماند. سرش را چرخاند. گوشهایش حساس شده بودند. داخل ماشین، چندنفر نشسته بودند و به او نگاه میکردند و لبخند میزدند. سوار ماشین شد. مرد نان را به او داد و در را بست و ماشین حرکت کرد. همهچیز برایش مثل یک رویا بود. فکر میکرد شاید دلشان برایش سوخته… شاید صاحب جدیدی پیدا کرده است و ته دلش خوشحال شد… شده بود… میشود… خواهد شد… کمی که گذشت، حس کرد سرش دارد گیج میرود و سنگین شده است. صدای خندهها را میشنید و چشمهایش با ولع از شیشهی ماشین بیرون را نگاه میکردند و در یک احساس مبهم فهمید که دارند از شهر دور میشوند…!
دور… دور… دور!
آنقدر دور که دیگر از آبادی و مردم خبری نبود و شاید بود و او نمیدید یا حس نمیکرد!
همهجا خشک بود و خشن و داغ… پات را گذاشته بودند وسط بیابان… دو سه تا لاشخور وقتی دیده بودند که او بیحرکت است، بهش هجوم برده بودند و در یک چشم به هم زدن لاشهاش را تکه پاره کرده بودند و هر کدام چیزی به منقار گرفته بودند و او تکههای بدن خودش را میدید که روی زمین پخش و پلا شدهاند…!
- «دیگه ازت چیزی نمونده…»
لولهی سیاه و باریکی پوزهاش را نشانه گرفته بود. از جایی دور صدای خنده میآمد. از همهی تهماندهی او، فقط دو چشم میشی روشن مانده بود که چون هنوز برق میزد، هیچ لاشخوری جرات نمیکرد بهش نزدیک شود…!