ما کجا می رویم

نویسنده

» یادداشت های یک روز توفانی

تهران، ۲۴ خرداد، ساعت ۴/۰۵

دوستم که دیشب باتوم خورده است و هنوز سرش گیج است و نمی‌تواند درست حرف بزند سرش را بلند می‌کند و می‌پرسد:‌ کجا می‌روی؟ دیروز به همه می‌گفتیم: فردا، چهار، انقلاب. الآن ساعت چهار و پنج دقیقه است و من مانده‌ام که بمانم یا بروم.

هنوز خیلی وقتی از زمان تیراندازی به دانشجویان در کوی دانشگاه نگذشته. می‌دانیم که تظاهرات غیرقانونی است و موسوی مجوز نگرفته. می‌دانیم که تظاهرات به تعویق افتاده و موسوی گفته صرفاً برای آرام کردن مردم است که به میان مردم می‌آید. اما انگار دیگر موسوی هم چندان مهم نیست، این تظاهرات باید انجام بشود، هرکس نیاید از کف‌اش می‌رود، حتا خود موسوی.  این چند روز، مثل برنامه‌ی روزانه شده. تاریخ می‌گذرد، اگر نروی جا می‌مانی. هیچ چیز چندان اهمیتی ندارد در قیاس با آن‌چه در پایین پله‌هایت رخ می ‌دهد. صبح‌ها به زندگی عادی می‌رسی، بعدازظهر که می‌شود، هوا که کمی خنک‌تر می‌شود، خیابان‌ها مال مردم است، شب هم اخبار روز را دنبال می‌کنی و آنوقت خیابان‌ها گیر نیروهای انتظامی می‌آید. باشد. انگار تقسیم قوا صورت گرفته. تقسیم قوای خودت هم همین‌طور. اما نمی‌شود بیرون نرفت. اگر در خانه بمانی از خودت بیزار می‌شوی. انگار تمامی نکبتی را که در این سال‌ها از سر و رویت بالا رفته تأیید کرده باشی. و این توهین‌ انتخاباتی و این ضرب و شتم‌ها را. کار خاصی نمی‌کنی در وسط جمع، اما اگر نروی هم جمع خودش را به تو نشان نمی‌دهد. منصفانه است.

می‌دانیم که احتمالاً اجازه‌ی تیر دارند. یکی گفته عکس‌اش را دیده که در میدان آزادی تانک آورده‌اند. بعضی که امروز صبح آنجا بوده‌اند تأیید نکرده‌اند. اما آن موقع صبح بوده. موبایل‌ها در حوالی آزادی تا انقلاب کار نمی‌کنند، الآن کسانی که به آنجا رفته‌اند نمی‌توانند خبری برسانند.

اما ضمناً می‌دانی که شاگردهایت هم در این تظاهرات هستند. یکی‌شان نوعروس است. از تو پرسیده‌ که نظرت چیست. گفته‌ای که با توجه به آن‌چه دیشب شاهدش بوده‌ای، باتوم‌هایی که بر سروصورت فرود می‌آمد، و کوی دانشگاهی که به همان شدت قبل اتفاق افتاده، خطر واقعاً جدی است. گفته‌ای که فکر می‌کنی جداً احتمال استفاده از اسلحه‌ی گرم هست. اما ضمناً گفته‌ای که شاید خودت هم بروی، که اگر بخواهند بروند درک‌شان می‌کنی. جواب هم این است که می‌دانند. خبرها را دست‌کم. و خوشبختانه رهنمود معنایی ندارد. این  روزها همه با هم برابر شده‌اند، زندگی خودشان است،‌ حق خودشان، سرزمین خودشان.

اما اگر بخواهی نروی، بهانه‌ی خوبی داری. کسی که باید پرستارش باشی. کسی که ممکن است ضربه مغزی شده باشد. شاید بروی و برگردی و بلایی سرش بیاید. به مادرت هم قول داده‌ای که نمی‌روی. آدم‌هایی که احوال‌ات را نمی‌پرسیده‌اند زنگ زده‌اند مطمئن شوند نمی‌روی. بعداً می‌فهمی که خودشان هم رفته‌اند. حتا یکی‌شان که رأی هم نداده. بعضی هم استدلال می‌کنند که می‌شود بعدها کارهای بسیار مهمتری کرد الآن نباید حرام شد.

فضای خانه حقارت‌بار است. حقارتی که سال‌ها رسوب کرده در هوا تصعید شده.  در مقابل آن‌چه دارد رقم می‌خورد همه‌چیز بی‌معناست. این کمبود اخبار لج‌ات را درمی‌آورد که خود حادثه را هم نبینی. می‌روی، به درک. به درک هم اگر به درک رفتی. کیف نرمی را از پارچه پر می‌کنی که اگر لازم شد سپر کنی. هرچند در هر حال باید بی‌دفاعی‌ات را به خیابان ببری.

خیابان بسیار بسیار آرام است. بیش از حد تمیز، بیش از حد آفتابی. برای چنین روزی. از خودت می‌پرسی اگر هیچ خبری نباشد چه. اگر دیگران هم عاقل بوده باشند. اگر همان‌طور که در آخرین تماس شنیدی رفت و آمد در انقلاب عادی باشد. برای ولی عصر تاکسی گیر نمی‌آید. اما راننده می‌گوید تا پارک لاله می‌رود. می‌گوید نمی‌شود انقلاب رفت یا ولی‌عصر. حدس زده‌ است چه کار می‌خواهی بکنی، به رویتان نمی‌آورید. صندلی عقب هم گویا به همین مقصد می‌روند، چون می‌گویند تا پارک لاله می‌آیند. می‌پرسی بسته است یا نه، یعنی پیاده می‌شود رفت یا نه. می‌گوید می‌شود پیاده رفت ولی ماشین نمی‌رود. نمی‌فهمی چرا. شاید مثل روزهای قبل، بعضی مسیرها را بسته‌اند.

برخی تاکسی‌ها اصلاً به سمت مرکز شهر هم نمی‌روند.  در حالی که قبلاً همه‌شان مسیرشان بود. حتا از ایستگاه مفتح هم به هفت‌تیر نمی‌روند. وحشت در فضاست.

کم کم سر صحبت را با مردی که سیاه پوشیده و به سمت خیابان انقلاب می‌رود باز می‌کنی. می‌گویی بیایید با هم برویم خطرش کمتر است. از کنار محوطه‌ی دانشگاه تهران می گذری. به تفنگ وینچستر فکر می‌کنی و دانشجویانی که از پنجره به پایین پرتاب شده‌اند و این اصلاً به نمای این ساختمان نمی‌اید. همه چیز بیش از حد طبیعی و زیادی زیباست.  فکر نمی‌کردی امروز بتوانی از کنار نرده‌های دانشگاه بگذری. شنیده بودی سنگربندی شده‌ است، تا یک کیلومتری، سه ردیف سنگر.

به خیابان انقلاب می‌رسی. مات‌ات می‌برد.  نمی‌فهمی چه خبر است، فکر می‌کنی هسته‌ی مرکزی طرفداران موسوی را پیدا کرده‌ای. می‌خواهی به میان خیابان بروی، مرد همراهت نمی‌آید. ترجیح می‌دهد از پیاده رو برود و ناظر باشد. هنوز نفهمیده چه خبر است. با او خداحافظی می‌کنی.

آنوقت عجیب‌ترین لحظه‌های زندگی‌ات در خیابان‌های تهران. ابتدا تصوری نداری از اینکه جمعیت چه قدر است،‌ سرش کجا، تهش کجا. به تدریج تصورت را گسترش می‌دهی. فکر می‌کنی دارند به سمت انقلاب می‌روند به دیگران ملحق شوند. اما دیگرانی در کار نیست. یک سیل واحد جمعیت است. بی‌پایان. و بی‌توقف. و عجیب است که بی‌توقف. تنه نمی‌خوری حتا تا سه ساعت بعد. و ساکت‌اند. و یکدیگر را ساکت می‌کنند. از کسی می‌پرسی که چند ساعت است این ادامه دارد. می‌گوید دو ساعت که سیل جمعیت همین‌طور می‌گذرد. و تازه ساعت پنج است. هنوز نمی‌دانی که شاید چند میلیون باشند اما باز هم تعجب می‌کنی که این همه آدم چه طور هماهنگ شده‌اند. اصلاً قرار نبود باشند. قرار بود ترسیده باشند. و ترس هست.

همچنان که جلو می‌روید لاین‌های مختلف انقلاب پر می‌شود. در طول مسیر باید بارها از روی نرده‌های بین‌ لاین‌ها پرید تا در لاینی سریعتر افتاد. جلوتر می‌روی،‌ از جلوی مأموران انتظامی رد می‌شوی که با بهت نگاه می‌کنند و معدودند. و جلوتر اصلاً نیستند. این بی‌سابقه بوده، در این چند روز گذشته.

جلوتر ماشین‌ها را می‌بینی که در سیل مردم گیر کرده‌اند. اتوبوس‌ها. مسافران همچنان سوارشان هستند و سقف‌هایشان پر از مردم است. سقف توقفگاه‌های تی بی تی هم همین‌طور. مردی آن بالا هست که روی پلاکاردش نوشته: «من گوسفند نیستم.» ط

برخلاف روزهای قبل، این بار همه دارند فیلم می‌گیرند. با موبایل یا با دوربین‌های بزرگ. به جلوی دوربین که می‌رسند همیشه یکی هست که فریاد بزند «دست‌ها بالا». و یک لحظه از ذهن‌ات می‌گذرد نشانه‌ی تسلیم نیست.  می‌خواهند در دوربین‌ها خوب دیده شوند، پلاکاردهای انگلیسی را هم به همین منظور آورده‌اند.

کسانی برخلاف حرکت جمع ایستاده‌اند و کاغذی را بالای سربرده‌اند: سکوت. و هر بار که کسی سوت می‌زند یا چیزی می‌گوید نوای سهمگینی از کل جمعیت بلند می‌شود: هیس. شعارها را فقط در حوالی آزادی می‌دهند. این پیاده روی در سکوت مهیب و خوفناک است.

از پل‌های عابر که می‌گذرید مردمی را می‌بینید که شما را نگاه می‌کنند. گوش تا گوش. زنی از آن بالا فریاد می‌زند: خودتان نمی‌دانید چند نفرید، تا افق! تا افق! ط!

به چهره‌ها نگاه می‌کنی. با همه‌ی این‌ها می‌توانستی حرفی برای گفتن داشته باشی. همه با هم فرق می‌کنند، به گله شباهتی ندارند.   لباس‌های خوب‌شان را پوشیده‌اند، اگر رسم‌شان بوده آرایش کرده‌اند، برخی ماسک هم زده‌اند برای گاز اشک‌آور. زمان با کودکی در بغل،‌ پیرزنی بانزاکت و تمیز، زن و شوهری با نوزادی در کالسکه.

هوس می‌کنی تو هم ببینی. مثل صف مکان‌های تاریخی برای بالا رفتن از پل عابر باید در صف ایستاد، لحظه‌ای نگاه کرد و پایین آمد. دو مثلث می‌بینی، از مردم، تا افق.

پایین بارانی ملایم شروع و تمام می‌شود. نیمه‌ابری است و آفتاب تند محو می‌شود. می‌شود محو آسمان شد. زیرپا را که نمی‌شود نگاه کرد.

آمبولانسی به آرامی از میان مردم می‌گذرد.  مثل قایق در آب.

تذکرات خیلی شهروندانه است. هر که می‌گذرد از موتوری‌های گیر کرده در جمعیت می‌خواهند موتورهایشان را خاموش کنند.  خاتمی که از با ماشین از لاین سمت راست می‌گذرد صدایشان اوج می‌گیرد اما هیاهوی عجیبی راه نمی‌افتد. به راهشان ادامه می‌دهند. موسوی و کروبی را که می‌بینند دست می‌زنند و سربرمی‌گردانند و نگاه می‌کنند و شعار می‌دهند: «کروبی زنده باد / موسوی پاینده باد» اما پیداست که برای کار دیگری آمده‌اند. جالب است که دین‌شان را به جسارت کروبی ادا می‌کنند. کروبی و موسوی در میانه‌ی راه ایستاده‌اند، اما هدف آزادی است، آن هم نه نگاه کردن به زیر برج آزادی، فقط رسیدن و رفتن. کسی برای دیدنشان زیاد معطل نمی‌شود. مأموران را که بر پشت‌بام یک ساختمان نیمه تمام می‌بینند دو انگشت‌شان را بالا می‌برند و برایشان تکان می دهند. ترکیبی است از هراسی که نمی‌دانی آخرش چیست و اعتماد نفسی از هراسی که می‌دانی چنین جمعیتی در دیگران ایجاد می‌کند.

برج آزادی که پیدا می‌شود شعارها هم شروع می‌شود. بسیار خودجوش است و جمعیت چنان زیاد است که امکان ندارد همه یک شعار بدهند. شعارها دامنه‌ی برد دارد و هنگامی که شعار می‌دهند صدای کسانی را که دورترند نمی‌شنوند. وقتی بس می‌کنند شعار را می‌شنوند و اگر خوششان بیاید همراهی می‌کنند. گاهی گروهی در مرز یک دامنه به دامنه‌ی دیگر ملحق می‌شوند. خیلی دلپذیر است که هیچ بلندگویی نیست که کسی بگوید و دیگران تکرار کنند. همواره یکی شروع می‌کند. یا می‌پسندند و ادامه می‌دهند یا بازارش کساد می‌شود، یا تذکر می‌دهند که این خیلی تند است یا خارج از برنامه است.  چیزهای جدیدی می‌شنوی. شعارهایی که فقط در یک جمع چند میلیونی بامعناست: «هاله‌ی نور رو دیده / رأی ما رو ندیده» یا: «گفته بودیم اگر تقلب بشه / ایران قیامت می‌شه». و این‌ها در این شرایط سهمگین معنی می‌دهد. به‌خصوص پاسخی به مردی که مخالفانش را خس و خاشاک نامیده بود: «خس و خاشاک تویی / دشمن این خاک تویی» چند صدهزار نفر این را فریاد می‌زند تا معنای خس و خاشاک کاملاً‌ روشن شود. .یا وقتی فریاد می‌زنند: «دروغگو! دروغگو!» به خودت می‌گویی دروغگو چه کلمه‌ی خوبی برای فریاد زدن است. و سپس اضافه می کنند: «شصت و سه درصدت کو؟» چه ریتم عجیبی ساخته‌اند برای منتقل ساختن اعلانی که هیچ راه دیگری برای اعلانش نیست: « فردا ساعت پنج/ میدون ولی‌عصر» که همان ریتم «احمدی بای بای» است،‌ اما دیگر این را نمی‌گویند. می‌گویند: «استعفا! استعفا!» و شک نمی‌کنی که این دولت یک هفته بیش نخواهد پایید.

یکی از دیگری می‌پرسد: «برای چی می‌رین آزادی؟» و او جواب می‌دهد: «به خاطر سیب‌زمینی» و سومی می‌گوید: «اسنادش هم موجوده!» 

روز بی‌نظیری است که نمی‌دانی که از کجا شروع شده. که هنوز نمی‌دانی در خون تمام می‌شود. اما چنین چیزی در هیچ چیز تمام نمی‌شود. مگر آزادی. دست کم مقداری آزادی. برای مدتی. در این چند روز که عیناً به دست آمده. هرکه از آزادی به خانه می‌رود می‌داند چه چیزی به دست آورده. بقیه‌ی تهران نمی‌دانند معنای بوق‌ها چیست. شادی از آزادی در شهر می‌پاشد.