اولین روزهای ماه ”بهمن خونین جاویدان” بااعدام دو جوان ۲۰ و ۲۴ ساله در خانه هنرمندان آغاز شد؛ دو جوانی که نصیبشان از زور گیری، ۷۰۰۰۰ هزار تومان بود. چهره و حشت زده جوانترینشان و آخرین اشکهای آن دیگری بر شانه های مامور اعدام به جای نفرت از آنان، موجی از همدردی را برایشان به ارمغان آورد. عکس چند دختر جوان که در لحظه اعدام آن دو جوان، ضجه می زدند، بر صفحات چند نشریه خارجی با تیتر “مرگ انسانیت” به مخاطبان عرضه شد. اما برخی از نمایندگان مجلس با استقبال گسترده از اعدام آن دو جوان در ملاء عام، دلایلی را ذکر کردند که قابل تامل است.
عبدالرضا عزیزی، رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس در این خصوص گفت: “خیلی بد است که در کشورهای اسلامی افرادی لات قمه کشی کنند. وقتی این کار را می کنند مستحق اشد مجازات هستند”.
عزیزی در پاسخ به سئوال خبرنگاری که از چند و چون روشهای پیشگیرانه سئوال کرده بود هم گفت: “ما در پیشگیری از وقوع جرم دچار مشکل هستیم. یعنی ما باید کاری انجام دهیم که افراد به سمت ناهنجاری اجتماعی نروند ولی اگر رفتند این برخورد مناسب است. ما مجبوریم برای گسترده نشدن این حوادث به سمت این اعدام ها برویم”.
نمایندگان دیگری مانند محمد اسماعیل سعیدی، ضرغام صادقی، احمد بخشایش و شجاعی کیاسری هم با اظهار نگرانی از مختل شدن امنیت شهروندان و ایجاد رعب و وحشت،
بلا استثنا از اعدام آن دو جوان توسط قوه قضاییه استقبال کرده اند. حتی احمد بخشایش، یکی از اعضای کمیسیون امنیت ملی هم بر این نظر است که “اعدام در ملاء عام عالی است و این نوع از اعدام فضا را برای اشرار ناامن می کند”.
اما اعدام این دو جوان مرا به یاد آن روز بهاری در سال ۸۶ انداخت که بواسطه همکاری با یک “ان جی او” توانستم به همراه چند دوست از یک مرکز کانون اصلاح و تربیت در تهران بازدید کنم.
ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود که درهای بزرگ کانون که مانند دروازه های یک قلعه بود به روی من و دوستانم باز شد. به محض وارد شدن به محوطه کانون، نگهبان ما را به دفتر رییس کانون راهنمایی کرد. بعد از اینکه هریک ازما در یکی از صندلی های روبروی میز آقای رییس خودمان را جای دادیم، اولین سئوالی که از ما پرسیده شد این بود که: برای چه می خواهید از کانون دیدار کنید؟ ما هم که پرسیدن این سئوال را حق او میدانستیم سعی کردیم با دقت و موشکافی برای ایشان توضیح و به او اطمینان بدهیم که: ما به عنوان یک
“ان جی او” فقط قصد کمک داریم. اگر اجازه بدهید دیداری از این مرکز داشته باشیم، پس از این دیدار خواهیم دانست که چه کمکی از دست ما برای این بچه ها برمی آید.
در همین لحظه سربازی با سینی چای وارد شد واستکانهای چای را یکی یکی جلو ما گذاشت. ما مشغول خوردن چای شدیم و زیر چشمی به آقای رییس نگاه می کردیم تا ببیینم او در چه حال هست؟ بالاخره اجازه بازدید به ما میدهد یا نه؟
به محض اینکه چای را خوردیم، آقای رییس دستور داد که نگهبان ما را به قسمت کودکان زیر ۱۲ سال کانون راهنمایی کند. در همین لحظه یکی از خانمها گفت: آقای رییس لطفا اجازه دهید که با بچههای بالای ۱۲سال هم دیداری داشته باشیم.
او هم کمی مکث کرد و بالاخره این اجازه را داد. چشمانمان از خوشحالی برقی زد واز او که در تمام مدت رفتار محترمانه ای با ما داشت، تشکر کردیم و پشت سر نگهبان به راه افتادیم.
بیشتر از۲۰۰ قدم نرفته بودیم که نگهبان جلو دری توقف کرد و زنگ را بصدا درآورد. زن جوانی در را باز کرد و ما از پلههای باریکی بالا رفتیم و وارد سالنی شدیم که دو طرف آن تختهای دو طبقهای بود وبر دیوار روبرو هم تلویزیونی نصب شده بود که البته بینندهای هم نداشت. با ورود ما به سالن، توجه بچهها به طرف ما جلب شد. آنها از تختها پایین آمدند و ودور ما حلقه زدند، اما پسری ۹ ساله در تخت خود دراز کشیده بود و بی توجه به ما سقف را نگاه می کرد و چشمانش اشک آلود بود. به طرفش رفتم و به او گفتم: سلام پسر خوب چرا از تخت ات پایین نیامدی؟ مهمان نمی خواهی، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: خانم آخه این محسن منو خیلی اذیت می کنه. گفتم چرا اذیتت می کنه؟ شما باید باهم دوست باشید. گفت: نه خانم خیلی منو اذیت می کنه. گفتم: مثلا چه کار می کنه؟ گفت: خانم شب که ما می خوابیم، محسن با سوزن می زنه به آن جای ما.
بعد از کمی مکث خودم را جمع و جور کردم و به او گفتم: خوب به خانم نگهبان بگو. گفت: خانم می گم اما محسن خیلی قلدره، همه بچه ها از او می ترسند. همه بچه ها رو می زنه، کارهای بد می کنه، نگهبان هم هیچ کاری نمی کنه، خانم؛ محسن خیلی زور داره!
حرفهای آن بچه مثل پتک بر سرم کوبیده می شد. همین طور که به او خیره مانده بودم به ذهنم رسید که به او بگویم: میخواهی من با خانم نگهبان صحبت کنم؟ همین را هم به او گفتم. او هم با ناامیدی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: باشه بگو اما محسن خیلی زور داره.
دستش را گرفتم و از تخت پایین آوردم. از او پرسیدم اینجا وسیله بازی چی دارید؟ گفت: هیچی. درست هم می گفت، هیچ وسیله بازی، ورزش و آموزش در آنجا دیده نمی شد. همینطور که بچه ها به دور ما حلقه زده بودند، چشمم به پسری افتاد که طرز حرف زدن و رفتار و لباس پوشیدنش با بقیه بچه ها فرق داشت. اسمش حمید بود. دستش را گرفتم و با خودم کمی آنطرفتر بردم و گفتم: حمید جان اصلا به تو نمی یاد که در کانون باشی ! مگر تو چه کار کردی که بازداشت شدی؟ گفت: خانم مواد فروختم. قبلا سیگار می فروختم، بابام معتاده… بعد کمی رنگ به رنگ شد ودوباره ادامه داد: بابام چند وقت پیش بهم مواد داد و گفت اینها روبا خودت ببر، برات مشتری می فرستم. گفتم: بابا اگر مامورا منو بگیرن چیکار کنم؟ گفت: تو بچه ای باتو کار ندارند. ما 5 تا بچه هستیم، من و برادرم باید خرج پدر، مادر وخواهرام و مواد بابام را دربیاریم.
به او گفتم: خب خرج خواهرها و برادرهات را با فروش سیگار در بیار. گفت: نه خانم درآمد سیگار خیلی کمه. کفاف ما رو نمی ده. به او گفتم: ولی فروش مواد مخدر جرمه حمید جان، یک جرم بزرگ. بلافاصله گفت: خانم از اینجا آزاد بشم دیگه این کار رو نمی کنم. دستم را بردم لای موهایش، نگاهم را دوختم به چشمهای معصومش و گفتم: امیدوارم حمید جان، امیدوارم.
هر کدام از ما با یکی ازبچه ها صحبت می کردیم و نگهبانان زن با بی تفاوتی به ما نگاه می کردند، تا اینکه یکی از خانمها به نگهبان گفت: خانم امکانش هست که به همراه شما و بچه ها به حیاط کانون برویم؟ نگهبان گفت: بله. به همراه بچه ها و دوتا از نگهبان ها به حیاط رفتیم.
در فرصتی که بدستم آمد، به دو خانم نگهبان گفتم: یکی از بچه ها می گفت: محسن بچه ها را می زند و شبها مزاحم بچه ها می شود. گفت: بله محسن بچه پرخاشگری است. هیکل درشتی دارد و زورش از بچه ها زیادتر است ولی سنش ۱۲ سال است و نمی توانیم او را به بخش بزرگ سالان منتقل کنیم. گاهی حتی مجبور می شویم او را به اتاق ایزوله ( انفرادی ) بفرستیم. مکثی کرد و دوباره اضافه کرد: اکثر این بچه ها شبها برای همدیگر مزاحمت ایجاد می کنند. این چیزی نیست که بتوانیم کنترل کنیم. لحن صدایش توام با استیصال و خستگی بود، همراه با بیزاری از این شغل، از این محیط، حتی از این بچه ها.
ازاو سئوال کردم: بچه ها اوقات خود را در اینجا چطور می گذرانند؟ گفت: بیشترین مشغولیت این بچه ها کتک کاری است. ما فعلا امکانات چندانی برای این بچه ها نداریم. گفتم: درس چی؟ بچه ها اینجا مدرسه می روند؟ گفت: بله کلاس درس داریم، معلم داریم ولی اینها که اهل درس خواندن نیستند. اکثرشان اسم خودشان را هم نمی توانند بنویسند.
از ورودمان به کانون چیزی نگذشته بود که حال این زنان جوان که از ناچاری شده بودند نگهبان، شرایط این بچه ها، فضای سنگینی را برای ما درست کرد؛ آنقدر سنگین که دچاراضطراب عجیبی شده بودم. در خود فرو رفته بودم و با خود می گفتم: ای کاش پای این بچه های کوچک هیچ وقت به اینجا باز نمیشد. ای کاش قاضی مجازات دیگری برای این بچه ها تعیین می کرد، چرا قاضی ازمجازات جایگزین برای آنها استفاده نکرده، همان چیزی که دائما از آن حرف می زنیم و هیچ وقت هم اجرا نمی شود. به دوستم گفتم: این زنانی که بناچار در اینجا کار می کنند، از آموزشهای لازم برای برخورد با این بچه ها برخوردار نیستند. من این را از لحظه اولی که وارد آن بخش شدم، حس کردم و حتی در دلم گفتم: طفلک این زنان جوان که نمی دانند با این بچه ها چه کنند؟ در همان نگاه اول خستگی و بی انگیزگی را می شد از نگاهشان خواند. در این فکرها بودم که باید از بچه ها واز نگهبانها خداحافظی می کردیم و بطرف محل نگاهداری دختران کانون می رفتیم.
به محض ورود به محوطه نگهداری دختران، نگهبان این بخش ما را به دفتری که اتاق مشاوره دختران با مشاورین کانون بود، راهنمایی کرد. در بدو ورود دختری را دیدم که در حال چانه زنی با مسئول بخش، بر سر دادن شماره تلفن خانواده اش بود. او به مشاور می گفت: نمی تونم شماره خانه مان را به شما بدهم. اگر پدرم بفهمد که اینجا هستم، سرم را می برد. مشاور می گفت: ولی تو ماهها هست که از خانه فرار کردی. باید خانواده تو بدانند که تو کجایی. دختر که 16 سال بیشتر نداشت، می گفت: خانم نمی تونم با پدرم روبرو شوم. پدرم در جا مرا می کشد. می ترسم. در همین لحظه مامور زنی مارا برای ورود به سالنی که دختران در آنجا نگهداری می شدند، دعوت کرد.
وارد سالن شدیم. سالن بزرگی بود و سه طرف سالن پر از تختهای دو طبقه بود. اتاق و تختها مرتب بود. جلورفتیم و به تک تک دخترها سلام کردیم ولی آنها هیچ تمایلی به حرف زدن با ما نداشتند. به چشم بعضی از آنها براحتی نمی شد نگاه کرد، نگاهشان پر از خشم و بی اعتمادی بود. بی نشاطی و افسردگی را به راحتی می شد از نگاهشان حس کرد.
به همراه نگهبان از سالن خارج شدیم و در حیاطی که با دیوار محصور شده بود، بر روی سکویی نشستیم و از جرائم این دخترها پرسیدیم. او هم که بسیار خسته بنظر می رسد به ما گفت که جرم اکثر آنها فرار از خانه است. اکثرا روابط نامشروع داشته و یا بعد از فرار مجبور به این کار شده اند. هر از چندی یکی از آنها با شکستن آینه دستشویی یا اشیاء تیز دیگر اقدام به خودکشی می کند. اکثر آنها زندگی را برای خود پایان یافته می دانند. بشدت ناامید وپرخاشگرهستند. امیدی به حمایت خانواده ندارند و اگر سن آنها از ۱۸ سال بگذرد مجبوریم که آنها را به زندان بزرگسالان منتقل کنیم. از نگهبان سئوال کردم: چه کلاسهای آموزشی برای آنها دارید؟ در جوابم گفت: کلاس خیاطی، کلاس گلدوزی، کلاس گل سازی ولی دخترها چندان استقبالی از این کلاسها نمی کنند. گفتم: کلاس کامپیوتر، کلاسهای هنری مثل موسیقی، نقاشی و…. چطور؟ نگهبان گفت: نه فعلا از این کلاس ها نداریم. لحظاتی سکوت بود و سکوت. از دیدن این دو بخش کانون هیچ حسی از اصلاح و تربیت به من منتقل نشد. آنجا فقط یک زندان بود، مثل زندان بزرگسالان و نه هیچ چیز دیگر.
همین طور که ما به آنها نگاه می کردیم و آنها به ما، از دو نگهبان زن خدا حافظی کردیم و بطرف محل نگهداری پسران بالای 12 سال رفتیم.
به همراه سربازی که ما را همراهی می کرد، وارد بخش پسران بالای ۱۲ سال کانون شدیم. تا چشم کار میکرد جوانانی بودند که در چندین سالن و در چندین طبقه جای گرفته بودند و جرایم انها جرایم متعدد و متنوعی بود، سرقت، اعتیاد، فروش مواد مخدر، نزاع خیابانی، زور گیری وقتل. تعداد زیاد آنها حیرت آور بود. به تک تک آنها نگاه می کردم وبا خود می گفتم این بچه ها هر کدام باید در سر کلاس درس باشند، نه در زندان.
از مسئولی که ما را همراهی می کرد، پرسیدم چه کلاسهای آموزشی برای آنها دارید؟ در پاسخ گفت: کلاس آموزش کامپیوتر، کلاس طراحی سنگهای تزیینی و چندین کلاس دیگر. از کلاس طراحی سنگهای تزیینی هم دیدارکردیم. در آنجا دیدم خانم میانسالی داوطلبانه و با علاقه ای مادرانه هنرش را به این بچه ها آموزش میداد و کلاس او شاید یکی از شلوغترین کلاسهای کانون بود. از مسئولی که در این قسمت ما را همراهی می کرد، پرسیدم آیا همه بچه ها در کلاسهای آموزشی شرکت می کنند؟ گفت: خیر، بسیاری ازبچه ها علاقه ای به شرکت در هیچ یک از کلاسهای کانون ندارند.
اما حال و هوای پسرها بهتر از دخترها بود. گهگاه صدای خنده ای بلند می شد و چهره آنها به خمودی چهره دخترها نبود. از مربی، مسئولین کانون و آقای رییس خداحافظی کردیم و تمام راه را گاه با هم حرف زدیم و گاه سکوت کردیم.
بعد از چندین جلسه بحث و گفتگو به این نتیجه رسیدیم که بهتر است برای شروع، به فکر کمک به بچه های زیر ۱۲ سال باشیم. فکر کردیم بهتر است برای بچه ها چندین کامپیوتر تهیه کنیم، برای آنها سی دی بازی وسی دی درسی تهیه کنیم واز یونیسف سی دی های آموزشی برای آنها بگیریم.
از فردای آن روز با هر آشنایی که امکان کمک داشت، تماس گرفتیم وبالاخره چندین کامپیوتر به همراه لوازم جانبی آن تهیه کردیم و با یک دنیا شورو شوق آنها را به کانون بردیم و برای بچه ها نصب کردیم. بازی هایی برای آنها تهیه کردیم که به هیچ وجه خشونت در آنها دیده نمی شد. بچه ها به محض دیدن کامپیوترها لبخند می زدند و مدام می گفتند: خانم بازی هم آوردی؟
با کلی امید و برنامه برای این بچه ها، این کامپیوترها در سالنی نصب شد ویکی از خانمهایی که مانند ما با آن “ سازمان غیر دولتی ” همکاری می کرد، قبول کرد که هفته ای دو بار به کانون برود و به بچه ها طرز کار با کامپیوتر را آموزش دهد.
تصمیم گرفتیم برای بچه ها کلاس نقاشی و کلاس موسیقی بگذاریم. خلاصه تمام ذهن ما مشغول برنامه هایی برای آنها شده بود. به خود گفتیم این بچه ها ازآموزشهای اولیه محروم هستند و این، مشکل عمده آنهاست و ما باید این خلاء را پر کنیم.
یک هفته بعد از نصب کامپیوترها و حضور همکارمان در کنار بچه ها، یک روزساعت ۹ صبح تلفن زنگ زد. همان همکاری که قرار بود در کانون حضور داشته باشد، پشت خط بود. صدایش مثل همیشه نبود، با عجله سلام و احوالپرسی کرد و بلافاصله گفت: امروز که به کانون رفتم خبری از کامپیوترها نبود ! با عصبانیت گفتم: یعنی چه که خبری نبود؟ گفت: یکی از این خانمهای نگهبان می گفت شما این کامپیوترها را برای این بچه ها آوردید در حالی که آنها قدراین ها را نمی دانند، یک هفته ای آنها را خراب می کنند و تحویل شما میدهند. ما فکر کردیم چندین کامپیوتر قدیمی را که در کانون موجود است برای بازی بچه ها بگذاریم و از کامپیوترهای شما فعلا استفاده نکنیم.
به او گفتم: ولی کسانی که آن کامپیوتر ها را اهدا کرده اند می خواهند که این بچه ها با همین کامپیوترهایی که تازه خریداری شده بازی کنند. این بر خلاف اخلاق است که شما بدون اطلاع ما آنها را عوض کردید. حالا کامپیوترها را کجا برده اید؟ گفت بردیم به قسمت اداری. در ضمن بچه های من هنوز یک کامپیوتر در خانه ندارند ولی شما برای این بچه ها کامپیوتر تهیه کرده اید!به آن زن نگهبان گفتم ولی بچه های شما، پدر و مادر دارند، خانواده دارند. تحصیل می کنند. شما خودتان می دانید که این بچه ها چقدر مشکل دارند، یا بی سرپرستند، یا بد سرپرست. اگر امروز به آنها کمک نکنیم، به آنها آموزشهای لازم را ندهیم. فردا خیلی دیر است. فردا آنها از مجرمین ساده به مجرمین خطر ناکی تبدیل خواهند شد؛ فردایی که دیگر کاری برای آنها نمی توانیم انجام دهیم. حتی روزی خواهد رسید که امنیت از من و شما و دیگری نیز سلب خواهد شد، این بچه ها روز به روز در باتلاق جرم بیشتر فرو می روند و اگر چنین شود، ما به وظیفه انسانی خود در قبال آنها عمل نکرده ایم. فرق این بچه ها با بچه های ما فقط و فقط در شرایط زندگی آنها ست.
از دوستم پرسیدم: نگهبان چه گفت؟ او گفت: انگار نگهبان اولین بار بود که این حرفها را می شنید، با تعجب مرا نگاه کرد، شانه هایش را بالا انداخت و با عجله راهش را کشید و رفت و خود را مشغول کاری کرد.
حالا امروز همان روز است؛ همان روز مبادایی که از آن هراس داشتیم. روزهای از دست رفته که ما مانده ایم و انبوه مجرمان جوانی که قربانی نبود برنامه ای منسجم برای پیشگیری از وقوع جرم هستند، قربانی فقر و بی کاری اند. در آن روزهای از دست رفته باید نیروهای دولتی و نهادهای غیر دولتی با استفاده از نظرات متخصصین، دست به دست هم میدادیم و با همفکری هم برای امروز کودکانی که در شرایط اسفبارزندگی می کردند، چاره ای می اندیشیدیم، تا امروز قوه قضاییه به بهانه برقراری امنیتی موقتی، بر سر هر گذری، چوبه های دار بر پا نکند.