بیست سال بعد از رفتن مهدی اخوان

نویسنده
ابراهیم گلستان

مرسوم بود وقتی کسی به رحمت خدا میرفت اگر تعینی میداشت، در مجلس گزیر ناپذیر ترحیمش، آقائی بود که میرفت روی منبر و از روی تکه کاغذی که صاحبان عزا اسم آن مرحوم یا مرحومه شان را رقم زده بودند برای پیشگیری از اشتباه و بُر خوردن با نام های مرده های دیگر در سیاهه آن روز خطابه های آن آقا. آن آقا نام مرده را میخواند، و بعد بر این اساس سخن میراند… بسیار کارکشته و فرسوده و مکرر، و بی معنا. امیدوارم اینجا امروز و من شباهتی به آن سنت و روند فلسفی نداشته باشیم، و حرفها شبیه نباشد به صفحه های آگهی ختم و تسلیت روزنامه های عصر آن روز در ایران، و از همان قبیل در این هفته نامه ها که این جا قلفتی به چاپ میاید.

یک رسم دیگر ما هم که مثل بعض دیگری از رسم ها و خلقیات که هر جا که میرویم به همراه میبریم، این پرهیز و این احتیاط از درست را گفتن است، از جمله اینکه از مرده بد نباید گفت هر چند وقتی که زنده بود اگر روبرومان بود درباره اش چیزی به جز مجیز نمیگفتیم، و هرگاه هم که پشت به ما داشت البته هیچ چیز به جز دشنام.

مرگ خط حاصل جمع است. مرده وقتی که زنده بود اگر کاره ای نبود که بعد از مرگ گفتنی نخواهد داشت؛ اما کاری اگر که کرده بود آن را کم یا زیاد نمایاندن به هیچ درد هیچ چیز نخواهد خورد الا که با این کار انصاف و واقعیت است، و تاریخ، که مالانده میشوند- که البته ممکن است بگویند جهنم! تقیه را عشق است، سالوس را عشق است، باید مودب بود. با این جور ادب حتی در اول تاریخ کشورمان داریوش هم مخالف بود، و از خدا میخواست که کشور را ازان به دور نگهدارد. استدعائی که بیست و پنج قرن گذشت و مستجاب نگردید.

این هم که از روی کاغذ است که میخوانم برای وقت نگه داشتن و پیشگیری از مکررات و پرگوئی است هر چند، ناگزیر، پای مکررات در پیش است. در هر حال با مرده کار ندارم، از کار زنده حرف باید زد– از یک زندگی که با توجه یکدنده راه برگزیده خود را رفت، یک زندگی که خود را دید، خود را یافت، و زمانه را حس کرد هرچند هم حس و هم نمودن آن نزد او، در حد یک زمانه دنیائی، وسیع یا رو به پیش رونده نبود، اما در عمق ریشه داشت.

عمیق بود. و صادق بود. تنها به ضرب حس و قریحه، به قوت دلبستگی، با تکیه روی نجابت، فقط. تا وقتی که کار کرد، و در شور کار بود، کاری که بود، دید و به حسب حس خویش شهادت داد. و هدیه بناکننده به فرهنگ کشوری بخشید که فرهنگ در آن، رسماْ، به دست دلقک بود، حرف مفتی بود، در حالی که در هر جا، و بیشتر از هر کجا ایران، کشور یک لکه رنگ روی نقشه جغرافیائی نیست، فرهنگ است. ما اهل بلخ و بخارائیم، ما اهل گنجه ایم، و قونیه. نه تنها توس یا شیراز. و باید که اهل زمانه خود باشیم. در لکه اخیر که بر روی نقشه جغرافیا برای ما مانده ست، به هر صورت، فرهنگ یا مرده ریگ بود یا نردبان خدعه رسمی. یا دکان نان درآوردن- چندان دکان نان درآوردن که همان مرده ریگ هم حتی، بازیچه دکاندارهای رسمی بود. و از این قرار بود که هم سدّ میشدند، فی المثل، پیش کاوش مارلیک، که این سدّ شدن ضدیت است با فرهنگ مرده ریگی و تاریخ، و هم ضد میشدند با نیما و سدّ شکستن نیمائی؛ و پیرمرد فخر شعر و فرهنگ همزمان ایران را انکار می کردند در حالی که نشر دانش و هنر روز ادعاشان بود. تاریخ را نمالانیم.

این تازه یک نمونه بود از آنها که در چنته چیزکی شان بود. دیگر نگاه نفرمائید به آنهائی که من ناتوانم از به کار بردن وصفی برایشان در عین آن وفور بی نظیر که در زبان فارسی از فحش و ناسزا داریم، آنهائی که ربع قرن مسئول دولتی برای به اصطلاح فرهنگ و هنر بودند. باید وصفی پیدا کنم که هم سزاوارشان باشد و هم از لغت های ناسزا و فحش نباشد. چنین وصفی را سراغ ندارم. نیست.

برگردم به کلمه های پاکی و شفافی- به م. امید. شاعر خوب.

م. امید محصول یک تقارن تاریخ و ذوق فطری بود. ذوق در نزدش بر حسب و درک رویدادهای روز به رشد آمد. او محصول یک ترکیدن در نظم روز بود. با ذوق تنها نمیشود که شاعر شد. با ذوق می شود تشبیه و قافیه نخ کرد، رج زد، اما شعر مربوط میشود به بال گرفتن، ژرفا یا ذروه های روح را دیدن، از ارتفاع یا در عمق در نور یا ظلمت نگاه کردن، انگشت بر نبض زندگی گذاشتن، و به زندگی زبان دادن. زبان به زندگی دادن. او این کارها را کرد در حالی که در میان انفجارهای مکرر در الگو و نظم روزگارش بود. ترکیدن ها زمینه و محرک و معلم او بودند. درسی که میگیری، و پاسخی که میدهی شخصی است. تضمینی برای عیناْ درست فهمیدن یا درست جواب دادن نیست. و مغتنم این است.

اما ندیدن دنیای گرداگرد، و ندیدن ژرفای روح، و قانع شدن به وروره جادوئی مانند جفت کردن تشبیه و قافیه ست که فرق دارد با شعر، نکبت دارد برای شاعر و کارش؛ او را از شاعری میاندازد. در حداکثر می شود کلمه جفت کن و هایهوی انداز، باد اندازنده در غبغب.

او، م. امید، وقتی شروع کرد قانع نشد به وروره و رج زدن. ترکیدن ها زمینه و محرک و معلم او بودند، ترکیدن های نظم های زود گذر، کم پا، و در نتیجه مکرر- که بی نظمی ست.

ده سال اول بعد از شکست نظم رضا شاهی ده سال سرنوشت سازی برای ایران بود، ده سالی که سالها سال، تا سی سال بعد و بعد از آن هم باز، بر هر زمینه سایه میانداخت. الگوئی که در زمان رضا شاه برپاشد برجاماند اما بر روی آن، با حذف او هر چیز درهم شد. بی چنان الگو دشوار میتوان تصور کرد که در سالهای بلافصل بعد از او حرکتی که شد میسر بود، حتی وقتی که حرکت ها در ظاهر، تمام، به ضد حکومت و نوع زمامداری او بودند، مرهون پیشرفت های دوران او بودند. حتی به یک حساب این دوره را ادامه و نتیجه آن نظم باید خواند. هر چیز منفی دوران او، هر چیز مثبت دوران او، با استفاده از وسائلی که فراورده های دوره او بودند در معرض سؤال و بازجوئی و اعراض و اعتراض قرار گرفتند در حالی که قدرت اعراض و اعتراض، و دقت در بررسی، از نوع خود به خود سادهِ روانیِ کم یا بیش ابتدائی و غریزی بود بی آن که پشتوانه ای از دانش مجرب و یک آشنائی از نزدیک با آنچه باید دید، باید خواست، باید گفت، باید کرد در دسترس باشد.

اما یک نیرو که ادعای فهم علمی و قدرت داشت، احقاق حق و پیشرفت اجتماعی را از روی فکر و نظم و تجربه اقتباسی و به عاریت گرفته خود میخواست شروع کرد به خود را نشان دادن. شکل وجودی این نیرو، وسعت و نظم ظاهر این نیرو، حرف و شعار تازه این نیرو، آهن ربای حسّ و آرزو و جوش اجتماعی شد. نو بودنش برابر هر نظم کهنه و فاسد تلألؤ داشت هر چند انگار هیچکس هنوز نمی دانست هر شیشه شکسته میتواند نور را منعکس سازد.

دوران چشم بازکردن بود. یک جور اذان صبح در شهر می پیچید. بندهای آگاهی، هرچند خام و خواب آلود، هرچند گاهی به ضد هم حتی، به زندگی اضافه میگردید. حادثات گُر و گُر اتفاق میافتاد. همیشه اتفاق میافتد اما در آن زمان به تازگی، به آنچه تازه بود، توجه و دیدن زیادتر شد. در این پلک مالیدن برای بیداری، شعر هم گل کرد. شعر هم ترکید– هم از داخل هم از ظاهر. شعر گل کرد تنها نه چون که شعر بخش قدیمی و مرسوم در فرهنگ ایران است بلکه طبیعت آن جنبشی که راه میافتاد صدا و حرف و بیان میخواست. بیان مُد شد. جنبش مانند مدرسه ای بود که شاگردان در آن انگار خود معلم خود بودند. گردانندگان مدرسه چیزی به بار نداشتند. امر میدادند. این گردانندگان که گرداننده بودنشان از تصادف و برحسب پیشامد نصیبشان گشته بود و در حد تنگ اسم و عنوان بود، در اجرای آن چنان شغلِ گردانندگی، به مقتضای مختصر و کم حدود آن جور گردانندگان بودنِ محروم از اختیار، فقط امر یا شعار میدادند بی آنکه از علت و توجیه امری که مآمور دادنش بودند، و معنای کامل آن شعارها که میدادند، و البته پیش بینی آنچه که به دنبال آن چنان شعارها فرود بیاید، باخبر باشند. در روزگار جوشش حس، در امید و در تصور آن انقلاب حتمی و مسلم و بی تردید، حدود و هویت و عمق انقلاب نزد عموم و نزد کمابیش کل آن گردانندگان کار، ندانسته بود و فرعی بود. قطار افتاده بود روی ریل هائی به سوی ایستگاه نهائی که بالای سردرش عنوان انقلاب در تلألؤ بود. گرما هم در بیابان خشک سراب میسازد. گذار از بیابان شکیبائی و نقشه میخواهد. نبود. این وضع عمومی بود که هرچند چرک های دیرینه را آن زمان از اندیشه پس میزد اما پاکی واقعیت ها را به چشم ها نمیاورد. در چرخ صوفیانه واری که در مجلس سماع جوان دور ورمیداشت گیجی و دوار جای مستی سر از دست و دستار نشناسنده گرفته میشد و آرزو میشد که آنچه بود و واقعیت بود همان طلوع آرمانی در امروز است– یا حداکثر در همین فردا.

اما چنین نبود. کسان بسیار اندکی بودند که میدیدند این چنین نیست، نخواهد بود، نمیشود باشد.

این بود منظره پشت صحنه پیدایش یا گسترش شعری بیان نو حس در آن دوران.

شور محیط و شور درون، شور نفس، به هم آمیخته میشد. و شد، تا حدی که شعر نو مشخص شد به شکل اعتراض به وضعی که حاکم بود و آرزوی از هم پاشیدنش میرفت. تبدیل شد به اهرم تحریک و ازدیاد نیروی نبرد نو به ضد نظم کهنه، در راه آرزوی تحول. خود آرزوی تحول. نیروی مستانه این خیز فرصت به غوص در عمق انواع راه های چاره نمیداد. حاجت به دیدن انواع راه های چاره نمیدید. فرهنگ،  روحیه و استعداد درک و برداشت که دیرینه بود و عمومی بود عادت نداده بود به گونه گونگی و جستجوی گونه های فکر و اندیشیدن. یک طرز و حکم واحد که حتی تشخص آسمانی به خود میداشت عادت عمومی بود، یک زبان و فهم عمومی بود، دیواره دوار و خندق و باروی گردتا گرد حیطه تاریخ و زیست روزانه بود. جا و اجازه نگذاشته بود برای گسترش نیروی اندیشه، به فروروی در عمق. یک دید به عاریت گرفته که نو بود و در شرایط دیگر و در جاهای دیگر به پیش رفته بود هر چند در پیش رفتن هایش به فاجعه فراوان رسیده بود، که هم طبیعی بود و هم ناچار، چنان حس بس کردن، حس قناعت به همان شور و جوش تلالو بالای سردر را زیاد کرده بود و در پهنا و در عرض پرورانده بود که جا نداده بود برای غوص اندکی در عمق. شعر در خط اعتراض که میرفت کافی بود. اعتراض شد عادت، و شعر اعتراض شد شکل پسندیده، شد حتی شکل پذیرفته پذیرفتنی بی آنکه در هویت این اعراض و اعتراض توجه شود. ابزار سنجش و احتساب عاقبت در دست ها نبود. قرار بود و رسم بود که پشتوانه این اعتراض “تحلیل علمی” تاریخ و کار و اجتماع آدمی باشد، و چنین تحلیل همان باشد که کارل مارکس در اول گفت. همه به همین عقیده پایبندی مینمایاندند. اما شاعری هم نبود که یا چیزی از مارکسیسم بداند یا در بند دانستنش باشد. همه، الا، شاید، نیما. تا اندازه ای نیما. لازم داشتند اما لازم نمیدیدند. بعضی ها هم همان عقیده سطحی را بیهوده یافتند، و پشت به آن کردند. که چیزی از آن گم نمی شود، نشد.

در این میانه بود که مهدی اخوان هم به جمع نسل نو شاعران نو رسید. شیبانی، شاهرودی، سایه، رحمانی، شاملو، رویائی، و کمی پیش از این دوره شین پرتو، و کمی دور از این عده تندرکیا، گلچین گیلانی، جواهری، هوشنگ ایرانی. از شعر میگویم  نه از رج زدن و رج زن ها، نه از تشبیه جمع کن ها. اکنون از هر گوشه ای حبابی برون میزد از به جوش آمدن. دیگ میجوشید. شعر ترکیبی بود از جوابی و جوش نبرد، و صبر نمیکرد و چشم میپوشید از قواعد مرسوم، و بر ضد رسم با فریاد برمیانگیزاند. با در گرفتن پیکار نفت در دو سال مصدق – قوام کامل شد. حتی بهار هم میان میدان بود تا این که دیگ وارو شد.

اندازه گیری آن غیظ پس از بیست و هشتم مرداد، همراه با ترس و خشم درمانده، بر جای شوق به راه افتاده، از سکوت و توی لک رفتن، و از قیاس این خموشی با آن جوشش، بهتر به دست میاید. ادین در یک شعر میگوید “من تفنگ ندارم ولی میتوانم که تف بیندازم”. اما اینجا انگار تف هم در دهان خشکید. از ضربه جمع آن اخوت شعری که پیشتر گفتم پاشیده شد از هم. حتی شعر در شکل نو که هم هویت گشته بود با جنبش، از بی جنبشی و نفرت از آنچه روی داده بود. در نزد قدرت بی گفتگوئی مانند فریدون توللی برگشت سوی روزگار گذشته. درهای مدرسه را بستند بی آنکه شاگردان نتیجه آموزش خود را درست در آورده باشند. اخوان اینجا طلوع مستقلی کرد. ناگهان “زمستان” شعری که درباره جای دیگر گفتم که وصف ظاهر یک امر ساده در طبیعت است اما با چه قدرت فشرده وضع تلخ تیره آن روزگار را منتقل میکرد – دورانی که اعتراف فکری یک کشور در زیر اسم نظم محروم از تصحیح خود میشه، مجبور میشه به پرتی مشدد و آواره در عین قحط دوربینی و انصاف. دوران غیر تخطئه آدمیت بود. دوران بذرریزی نوع نمونه نو از فساد، دوران ریشه بندی بی ریشه بودن بود. دیگر کسی به فکر فکر نمیکرد، هر چند همه جور ادعا بر زبان فراوان بود- و تازه داشت به راه میافتاد. زشتی های تازه داست مستقر میشد، و عادت میشد، راه و رسم زندگی میشد. در این یک شعر وابستگی به آدمیت و اعراض از سرمای تنهائی، جوش حیات همراه غیظ از این که شمع آسمان، خواه مرده یا زنده، در تابوت تاریکی است. و این تمام با چه حزن غرنده در یک زبان پاک بال میگیرد. شعری که نبض زنده زمانه خود بود، فریاد هر زمانه به هر جا که ظلم و ناکسی با بیکسی مقابله دارد. افتادن مصدق و یک سال بعد هم در هم شکسته گشتن گروه افسران توده ای مانند لزلزله آخرالزمانی بود. در آن ماههای محشر کبرائی هر کس میپرسید زمین را چه پیش آمد. ضربت چنان شدید فرود آمد که یاد تجربه های سیاه در ادعای پیشرفت و آزادی نادیده ماند، و بستگی نه به فکر درست بلکه به دستگاه ناخوشی که دعوی دارنده بودن فکر درست داشت دوام آورد. این یک وظیفه مردانه، یک نشانه شرف و پایداری به چشم میامد، و چشم را بر خرابی رفتار نادرست دستگاه به هم خورده میپوشاند. هنوز قدرت و حقانیت و معصوم بودن و آگاهی و زبردستی در دستگاه چپ به بازجوئی و پرسش گرفته نمیشد. دستگاه هنوز حرمت داشت. هنوز کعبه آمال بود، و ضدیت با آن، هر چند به صورت نقد و خرده بینی و بر حسب تجربه های شخصی بود به فحاشی و انگیزه نیاز بازی سیاست شمرده میشد نه یک جور رو به روئی با واقعیت ها. تا آنجا که اعتراف های خروشچف را هم جعلی در حساب میاوردند، و خط و نشان کشیدن های ژدانفی همچنان به جان هر نوشته و شعر جوان میخورد، هر چند پای تازیانه زن و تازیانه خور هر دو در غل های تیمور بختیاری بود. و بقیه میدان شعر و فکر هم که ملک طلق تغارهای خمیرهای ورنیامده مرسوم یا کاسه لیس های ریزقوله اطراف آنها بود. بعضی ها رفتند سوی خطاب به دوشیزگان تازه بالغ ساده، با چشم های سورچران و پستهای گدائی کن، بعضی ها به عشق رفتن به عشق آباد هنوز پرت میگفتند درباره درآمدن آفتاب و از این جور ساده لوحی ها. بعضی تقلید ترجمه های شکسته بسته میکردند. اخوان همان دهاتی سر در کار خویش فرو برده ماند. دزدی نکرد، تقلید ترجمه های نپخته را نکرد، باکش رفتن از کلام کهن وصله ای به شعر نو نچسبانید، و هرگاه هم به ترجمه پخته ای روبرو میشد آن را در ادعای بهتر کردن بازنویس نمیکرد.

انسان در متن زندگانی فکر محیط خویش انسان است، از لولیدن انسان نیست.

او، بی شیله پیله، در متن زندگانی فکر محیط خویش بر  جا ماند. کم نگذاشت. پیمانه پر آورد. «آخر شاهنامه» را آورد. اما امید میوه ایست که مانند هرچه میوه دیگر سر درخت تا ابد نمیماند، دست کم یه این جهت که شاخه هم ابدی نیست. وقتی که در اتاق دربسته ای باشی، و او در تمام عمر در چنین اتاقی بود، در انتظار این که نور بتابد ناچار آغاز می کنی در آرزوی داشتن نور، و در خیال نور میسازی، و در خیال نور می بینی. و میوه میخشکید. و تلخی زیادتر میشد. “از این اوستا” گواه چنین حال است. مانند آن کشیش در داستان “کنت مونت کریستو” که با کوزه شکسته میکوشید سنگ های قلعه “ایف” را بخراشاند، شل کند تا جا به جا کند تا راهی درآورد به سوی رهائی، اخوان با دستی به روی نبض زمانه، در حس احتیاج به بهتر، خیال پروری میکرد. یک شعر از ویکتور هوگو به ذهن میاید که در عزای تئوفیل گوتیه گفته است، و اگر در برگردان آن اشاره اش به یونان دیرینه و فرانسه جوان آن را بی اسم بگذارم و کلیت دهم انگار آن سردسته انسانی ترین شاعران فرانسه آن را سروده است برای مهدی اخوان، م. امید:

Fils de la Grèce classique et de la jeunne France,

Ton fier respect des mots fut respect de l’espérance

ای فرزند فرهنگ روزگار رفته و کشور امروز

آن حرمت پر از سرافرازیت برای کلمه ها

حرمت بود به امید.

من پیش خود سربلندم که در زمانه ای زندگی کردم که مهدی اخوان شاعر سترگش بود.

این گفتاری ایراد شده بیست سال پیش، پس از مرگ مهدی اخوان ثالث، در جلسه یادبود که به همت دکتر علینقی عالیخانی رییس پیشین دانشگاه تهران، در دانشگاه لندن (سوآز، مدرسه مطالعات شرقی و آفریقایی) برپا شد.