هفته پیش خبر آمد که شیخ اصلاحات به نمایشگاه کتاب رفته و در آنجا هواداران دولت بر او تاخته و “عمامه اش به زمین انداخته اند”. آن شیخ که خیرگی با جهان میکند و حدیث نهان را عیان میکند هزینه اش را پرداخته و عده ای تندرو داغ آزادگی اش را بر سرش نهاده اند؛ اما آنچه در همه گزارش هایی که از این رویداد خواندم جلب نظر می کرد، بحث افتادن عمامه کروبی بر زمین بود. شگفت انگیز نیست که عده ای بر سر یک پیرمرد هفتاد و دو ساله می ریزند و ما به جای اینکه فکر سلامتی او باشیم در فکر عمامه اش هستیم که به زمین افتاده است؟ زبان سرخ این مرد را غم سر سبز نیست ولی انسانیت حکم می کند نگران حالش باشیم و از این رفتار نکوهیده که با پیرمردی شده، در مملکتی با چنین فرهنگی کهن شرمسار باشیم. دیگر دلسوزی برای عمامه اش چیست؟
نخست از شنیدن این خبر به چنین شکلی اندوهگین شدم. از همین رو سر در چاه تاریخ کردم تا بدانم اهمیت عمامه چیست که اگر به زمین بیافتد، انگار آسمان به زمین می آید. داستان شگرفی دارد این عمامه. تو گویی با ما هم قصه است. بر خلاف آنچه بسیاری می پندارند، پوششی است که از عهد باستان با ماست، گر چه پس از اسلام، نخست برای تمایز عرب از عجم و سپس برای تمایز مسلمان از نامسلمان رایج شد. مردمان خاورمیانه گمان داشتند که نخست عمامه را پروردگار پس از راندن آدم از بهشت به جای تاج بر سر او نهاد. در عرب رسم بر این بود که پسر که به برنایی می رسید را دستار می بستند و مَرد می شد. پیامبر اسلام عمامه را تاج عرب می دانست و بستنش را به همگان رهنمون بود. خود آنرا به یکی از سه رنگ سپید، آبی یا سرخ به سر می بست. تنها یک بار بر او عمامه سیاه دیدند و آن روز فتح مکه بود. در زمان خلفای اموی و عباسی و سپس در دوره مملوکها، پوششی همگانی بود ولی عمامه علما از دیگران بزرگتر بود و از همین رو آنان را ارباب عمامه می خواندند. در بلاد اسلامی، عمامه بحدی اهمیت پیدا کرد که ملاک شخصیت و فضیلت افراد شده بود. در دوره صفوی شکل عمامه با استفاده از پارچه های رنگی و جواهرات به کلی دگرگون شد. علمای شیعه در اندازه عمامه به قدری زیاده روی می کردند که حتی جهانگردی چون شاردن را حیرت زده کرد و او در سفرنامه اش سنگینی یکی از آنها را هفت کیلو تخمین زده بود. در همان دوره صائب تبریزی برای نشان دادن اینکه اندازه، دلیل بر دانش نیست گفته بود “مخور صائب فریب عقل از عمامه زاهد، که در گنبد زبی مغزی صدا بسیار می پیچد”.
صوفیان عمامه دوازده لایه می بستند تا از دوازده شر دوری کنند و به دوازده خیر بپردازند. در ایران اقلیت های قومی هر یک به سبک خود دستار می بستند. در دوره قاجار به تدریج کلاه، جای عمامه را گرفت تا رضا شاه آمد و عمامه و حجاب را از سر همه کشید غیر از سر روحانیون. با پیروزی انقلاب ورق برگشت و عمامه داران به حکومت راه یافتند.
آیا آنچه امروز در ایران رخ می دهد برگ تازه ای به پیشینه عمامه افزوده است؟ آخرین گروهی که این پوشش را با این بار تاریخی به سر می کنند، به چه سرنوشتی دچار خواهند شد؟ به گمانم به زمین افتادن عمامه، یک نماد است. فراموش نکنیم که عمامه در حکومت کفر و طاغوت به زمین نمی افتد، بلکه حکومتی به نام اسلام این سمبل دینی را از سر یک روحانی سالخورده به زمین می اندازد. مگر عمامه شیخ استبداد را که پدران مشروطه بر سر دار کردند، بر زمین انداختند؟ کجا در داستان تبعید آیت الله خمینی شنیدیم که ساواک خوفناک عمامه اش را انداخته باشد؟ اما در جمهوری اسلامی، کم از خلع لباس نشنیدیم، یوسفی اشکوری، قابل، ابطحی و دیگران. انداختن عمامه را هم که رسم کرده اند و بار اول نیست. مگر نبود عبدالله نوری، خاتمی، بروجردی و دیگران؟ آیا این یک نشانه است؟ نشانه اینکه این حکومت دینی هم به سرنوشت نمونه های دیگرش دچار خواهد شد؟ آیا این وارونگی نیست که حکومتی به ستیز آنچه نماد و نهادش است برود؟ آیا این فقط افتادن شش متر پارچه بر زمین است یا فرجام یک دوره تاریخی؟ آنان که روحانیت را از پناه مردم در برابر ظلم به منشا آن بدل کردند و از عمامه تاج ساختند باید می دانستند که تیر آه سحر با نشانه میآید.