سر نهادن برای آزادی اگر همواره نتیجهاش در برگرفتن آن برای مردم باشد، ارزشمند است. حدیث مشروطه خواهی و جمهوریخواهی این سامان که با سلطنت و اسلامیت همراه شد، مسیر کامیابی نداشته است. اما مشکل نه نهاد سلطنت است و نه نهاد دین، چرا که در جوامعی با همین سلطنت، مشروطه را دارند و در جوامعی با همین نهاد دین، جمهوری را در دسترس دارند.
اما چرا در جامعه ما این چنین نیست. جمعی قدرتمند طوری جلوه میدهند که سلطنت مخالف مشروطه و یا اسلام مخالف جمهوری است. این جلوه دادن در عمل خود را موفق نشان میدهد اگر چه منطبق بر حق نیست.
با این حال زمانی که هم سلطنت و هم نهاد دین بر مشروطه و جمهوری قید یکسان میزنند در این حالت باید طرفهای مشترک معادله حذف گردد تا به حل صحیح مسأله یاری رساند. از همین روست که با حذف مشترکات دو طرف معادله مشخص میشود مشکل جامعه ما در جای دیگری است. در اینجاست که خواست قدرت پدیدار میشود.
خواست قدرت میل به مطلقه شدن دارد. قدرت رقابت ناپذیر است. سر آن دارد که سکندری کند و در نتیجه از هر نوع نظارت پذیری گریزان است. این اصل ماجرا است و سپس این قدرت نقد ناپذیر، خود را با مرام و عقیدهای توجیه میکند. در هر جامعهای آن باور، فرهنگ، عقیده و نهادی که در میان مردم نفوذ دارد، برای توجیه نقد ناپذیری قدرت به کار گرفته میشود. بهعبارتی علت العلل بحران دموکراسی در ایران، قدرتهای حاکم و بهخصوص جناح راست افراطی است که در اشکال مختلف و با مرامهای متفاوت و حتی در نظامهای گوناگون مانع دموکراسی است.
تا اینجای بحث شاید اختلاف چندانی میان دموکراسیخواهان نباشد. اما مسأله مهم پرداختن به جریانات دموکراسیخواه در ایران است که میخواهند با ناخدای استبداد مصاف دهند. سنجش این مصاف به ما میگوید دموکراسیخواهان زمانی که از اصلاح قدرت ناامید شدهاند یا زمانی که امیدوار بودهاند، فقط دولت محور بودند یعنی اصلاح دولت یا تغییر دولت (حکومت) را راهبرد خود میدانستند.
از قضای روزگار در جامعه ما این هر دو عمل همانا منجر به رفتار انقلابی است یعنی یا منجر به انقلاب شد یا منجر به اصلاحانقلابی. منتها نه در ساختارها، بلکه در تغییر افراد و اشخاص. به عبارتی چون قدرت بخصوص جناح راست حکومتها نقد نمیپذیرد و در عمل، برانداز همه جریانهای منتقد، مخالف و معاند خودش میشود و در این مسیر همه را به شمشیر حذف میزند، عاقبت کار روشن است و دیگر امیدی برای اصلاح نمیماند.
در نتیجه در آخر کار باید یکی برود، این رفتن بیشتر به رفتن رقیبان منجر میشود و گاهی حاکمان نیز رفتنی میشوند، اما این رفتن به معنی آمدن آزادی و دموکراسی نیست.
مسأله اینجاست که انگار در جایی کار ما میلنگد و این لنگیدن، دیگرِ حلقهها را میلنگاند. مقصر تاریخی هم مشخص است یا شاید مقصرها از پیش معین شدهاند؛ مردم آگاه نیستند، قدرتمندان دموکرات نیستند یا سرکوب گرند، احزاب وابستهاند یا بد عمل میکنند و روشنفکران دچار آرمانگرایی هستند ….
این ایرادات درست یا غلط موجب گم شدن صورت مسأله اصلی میشود. اما صورت مسأله چیست؟
مسأله این است که احزاب وابسته، جریانات با راهبرد غلط، راست غیر دموکرات و غیره در حکومتها و جوامع دارای دموکراسی هم هست. اما در آن جوامع، دموکراسی وجود دارد، پس باید به چیز دیگری اندیشید. آن هم دولت محوری در جامعه ما و احزاب است. اشخاص اعم از انقلابی و اصلاحطلب و حاکم، در عمل، برانداز میشوند. چون بعد از مدتی همهچیز قفل میشود و گفتمان تبدیل به کوفتمان میشود و ناگهان کلام آتشین میگردد و تصفیهی طرف دیگر در دستور کار قرار میگیرد.
اما در این مواجه آنچه رخ میدهد. این است که برنده کامیاب نیست. تجربه دموکراسیخواهی زمان پهلوی دوم را بهعنوان مشت نمونه خروار مرور کنیم. نهضت ملی و سالهای 1338 تا 1341 موقعیتی بود که اصلاحطلبان خواستار آن بودند که شاه سلطنت کند و دربار پهلوی پا از گلیم خود درازتر نکند. اصلاحطلبان در کش و قوسی به جلو آمدند. اما راست حکومتی، فقط اصلاحطلبان را سرجای خود ننشانید بلکه آنان را حذف هم کرد. در حالیکه اصلاحطلبان میخواستند راست حکومت و شاه را سر جای قانونی خویش بنشانند. اما نتوانستند و نتیجه آن شد که همه میدانیم.
در سال 1356 و 1357 اوضاعِ زمانه دیگر شد. در امریکا عمر عبدالعزیز گونهای حاکم شد و به شاه و دربار سخت گرفت. زمانی که شاه و راست حکومتی عقب نشست اما نه بهدرستی و به موقع بلکه با سرسختی و دیرهنگام، دولت محوریِ اپوزیسیون و پوزیسیون کار را به انقلاب کشاند. انقلاب ضرورت زمانه بود و نتیجهی سرسختی حکومت پهلوی در برابر اصلاحات مردم. اما نتیجه کار چه شد، بعد از 30 سال آیا دموکراسی در بر ملت ماست یا هنوز دموکراسی امری لوس، اضافی و ناکار آمد و نیز آزادیِ رسانه و بیان چیزی مزاحم در نزد راست حکومتی قلمداد میگردد. درحالیکه این راست با راست پهلوی تفاوت دارد این تفاوت منجر به حذف راست پهلوی شد. اما چرا دستاورد محقق نشد و آنچه که انقلاب میخواست، اجرا نشد؟ آزادی، شاه بیتِ استقلال و جمهوریت است. “اسلامی” تضمین کننده این آزادی و استقلال است نه قیدی بر این عناصر.
کجای کار عیب دارد؟ لااقل در یکصد سال اخیر سه نوع حکومت متفاوت، با قهر، یکدیگر را سرنگون کردند که با یکدیگر تفاوت دارند، اما نتیجه کار راه را برای دموکراسی هموار نکرد.
حالا موضوع را در نزد آنها و اینها میشکافیم.
آنها یعنی حاکمان بعد از مدتی به این میرسند که اصل، حکومت کردن و در قدرت ماندن است. راست حکومتی به همه میآموزد که یا باید حذف کرد یا حذف شد. پس دولت و حاکمیت، خانه دائمی حاکمان فرض میشود.
اینها یعنی مخالفان و بخوانید طرفداران و مدعیان آزادی در مواجه با حکومت یا “فدایی” میشوند مانند مجاهدین و فداییان در قبل از انقلاب. یا حجت و دلیل مخالفت با حاکمان دیکتاتور میشوند، مانند جبهه ملی و نهضت آزادی و حزب ملت و حزب ایران و روحانیت مخالف رژیم پهلوی که در ردیف “حجتی” قرار میگیرند. نتیجهی مواجهه بر دو نوع است:
اگر مردم بیایند و استقامت کنند، اینها بر آنها پیروز میشوند، مانند انقلاب 1357 یا 30 تیر 1331 یا نهضت مشروطه که نظام کهنه اسقاط میشود. اما اگر مردم نیامدند یا استقامت طولانی نشد، آنگاه همانند سال 1360 یا، 15 خرداد 1341 و 28 مرداد 1332 حاکمان جناح راست حکومت مخالفان را حذف میکند. در چنین شرایطی معدودی قهرمان، جمعی مقاوم و اکثریتی خاموش میشوند. تا اطلاع ثانوی که باز در بر روی پاشنه دیگری بچرخد و آنگاه خشم بر حاکمان، نتیجه بدهد.
سوال این است که این دور حلزونی را سر ایستادن نیست؟ چرا نیست. میتوان این دور را تغییر داد و به مسیر مستقیم یا مارپیچ به سمت دیگری متمایل کرد. اما این تغییر شرطی دارد و این شرط آن است که حامیان تغییر بدانند چه میخواهند. منجنیق آه مظلومان، صبح ظالمان را در فشار میگیرد اما این آه کشیدن کافی نیست، باید به تدبیری ختم گردد که به تغییر کامیاب منتهی شود.
مبارزان و بهخصوص نیروهای صادق به جای تأکید بر مشعل راه بودن، نقشه درست تهیه کنند. تدارک این نقشه چندان سخت نیست. هم عمل فدائی و هم کنش حجتی نیاز به قدرت دارد؛ قدرت در همراهی مردم است. اما این همراهی تودهوار چه برسر صندوق رأی رفتن و یا در خیابان آمدن، برای تحول مثبت کافی نیست. این قدرت را باید سازمان داد. اما نه فقط در سازمان حزبی یا سازمانی برای زندهباد و مرده باد گفتن. چرا که اکثریت افراد جامعه، عضو احزاب نمیشوند. اما عضو صنف و نهاد میشوند، چون با نان شب آنها پیوند دارد. این قدرت را باید در جامعه مدنی و در نهادهای صنفی سازمان داد و آنگاه خود با احزاب و حکومتها به تعامل یا تقابل خواهند پرداخت.
در چنین حالتی، تحولخواهی به هر صورت نتیجه مثبت میگیرد. میدانیم این سوال پیش میآید که چگونه؟ مگر حاکمان میگذارند که جامعه مدنیِ قوی شکل بگیرد. اما مسأله فعلی نگارنده مسأله دیگری است. آیا دموکراسیخواهان، واقعاً جامعه مدنی و الویت نهاد مدنی بر حزب و سامان دادن جامعه مدنی را باور دارند؟ یا اینکه آنها هم دولت محورند؟
تجربه نگارنده نشان میدهد که هنوز دولت محوری، رسم دیرینه ماست. البته میدانم که مقبولیت این رسم، دلایل گوناگون دارد. اما بهعنوان کسی که یک انقلاب و یک جریان اصلاحی را دیدهام، تأکید بر تقدم نه برتریِ تقویت صنف بر تقویت حزب را دارم. قبول ذهنی این تقدم در میان آزادیخواهان، قدمی بهجلو برای عدم تکرار دور حلزونی میباشد. چون این باور جدید بر اقدامات آزادیخواهان تأثیرگذار خواهد بود. اینکه جامعه مدنی محوری بر دولت محوری مقدم است.
نتیجهی این باور این میشود، که حتی رفتن در دولت، باید بهخاطر جامعه مدنی باشد. محوریت با جامعه مدنی است. این محوریت، صنف را بر حزب تقدم میبخشد. در این حالت احزاب نیز باید اصناف و نهادهای صنفی مستقل را تقویت کنند و از آنان حمایت کنند.
هر مواجهه و تعاملی یا تقابلی با حکومت هم به حجت بودن و عمل فدایی بودن نیاز دارد، اما حجت و فدایی بودن شرط لازم اینگونه اعمال است. شرط کافی این است که باید مردم در نهاد مدنی سازمان داده شده و آنها را همراه خود داشت. و الّا رأی سر صندوق یا حضور مردم در خیابان لازم است اما کافی نیست.