هنوز صدای سعید سلطانپور بر بادهای خزانی جاری است:
- بر میهنم چه رفته است؟
تازه از زندان استبداد شاه بیرون آمده بود. به فریاد شعر ممنوعی را می خواند. باغ که از جمعیت لبریز بود، برایش هلهله می کرد. در دو سویش به آذین وکسرائی بی تابی می کردند. اکنون هیچکدام نیستند. استبداد شیخ که سر بر آورد تا شمشیرش رابا خون تازه بشوید، سعید را تیغ بر گلوکشید. به آذین را در زندان وطن غریب وار کشت و سیاوش را در قفس غربت.
سعید اگر هنوز بود، شعر بر میهنم چه رفته است راچگونه باید می سرود که این پیکر پاره پاره در آن بگنجد و بجای یک شاه، هزاران شاهک را نشانه رود؟
بیشتر از سی سال برآن خزان ضد استبداد رفته است و هنوز هیچ چیز در ماهیت خود تغییر نکرده است، همه چیز متکثر شده و چون آینه شکسته هزار پاره ای روح استبداد ایرانی را بر می تابد.
در مهین زخمی، از تن آزادی خون چکه چکه می کند هنوز. داس استبداد مذهبی که برای اولین بار اورنگ شاهی را هم بر تن دارد، بی مهابا در کار است. می کشد و می گریزاند. خوشا بر مردگان. و وای بر زندگان. آنها که می گریزند و به سوی آزادی می آیند، خود را گرفتار چنگال استبدادی می بیینند که درسراسر آفاق گشوده است.
اگر روزگاری علی اکبر دهخدا آواره خیابانهای پاریس بود و راهی رامی رفت که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی رفتند، و یاران “ کاوه” در آمد بقالی کوچک برلین را به اندیشه مبدل می کردند؛اگر روشنفکران نسل اول در استانبول و باکو و قاهره به نام قانون روزنامه منتشر کردندو اندیشه آزادی را می پراکندند، امروز زمانه دیگر است.از کسانی اندک که بگذری من و ما خنجر خود را بجای استبداد به قلب یاران نشانه رفته ایم. البته مردمانی هستیم سخت آراسته وامروزی. دل و جگر حریف به خاک افتاده را با کاردو چنگال دمکراسی می خوریم با جرعه ای از شراب ناب حقوق بشر و دهانمان را بادستمال خوش نقش آزادی پاک می کنیم.
انگشت شمارند کسانی که از این سرشت تاریخی گذشته باشند و حتی دشمن را منصفانه قضاوت کنند. بجای ترور شخصیت به بررسی اندیشه ها ونوشته ها بپردازند و تا انجا پیش بروند که کتاب منتشره توسط دستگاه امنیتی کشور را هم با نگاه منتقدانه بشکافند و خوب و بد را در مقابل نگاه خواننده بگذارند. یک از این نمونه های نادر را در بخش کتاب هنر روزببینید. نگاه کنید به عکس ها ومتن. سبیل چریکی جای خود را به چشمان تیز بین داده است. تفنگ جای خود را به قلمی داده است که از مرکب استبداد سیاه نیست، رنگ آبی عشق دارد.
به یاد بیاورید نمونه دیگر را. شاعر بزرگ ایران سیمین بانو را که شعری در وصف یک روزنامه نگارمهاجر نوشت و در او همه “نور” دید و روزنامه نگار که در لندن خم شد و در تهران بر دست بانوبوسه زد. رنگین کمانی که لحظه ای بیش دوام نیافت و زیر ابرهای سیاه تهمت وافترا گم شد.
بعد نابغه طنز پرداز وطن، شاعر بزرگی را به باد دشنام گرفت به بهانه شاعره ای که گم بود و انگار هم پیدا نشد. تاریخ ایران نظیر هیچکدام را ندارد. آن یکی در طنز به عبید پهلو می زند، این یکی در شعر از اساتید خراسانی می گذرد. هر دو رنج دیده و بلا کشیده و آواره دیارغریب. ازآخرین یادگاران فرهنگ انقلاب مشروطیت که می توانند روح آزادی را در همدلی و هم آوائی فریاد کنند و قادرند در نقددوستانه اندیشه یکدیگر، بسا گره های بسته را بگشایند.
هنوز گرد این جدال پوچ دشمن شاد کن فرو ننشسته، که تیر اتهام در کمان کسی می نشیند درتهران و به قلب آن فرو می شود که در مصاحبه تلویزیون صدای آمریکاحضور دارد. هر دوکراوات می بندند. هر دو در آمریکا درس خوانده اند. هردو دکترند. اولی را در تهران دشنام می دهند که مامورآمریکاست واو همین اتهام را به واشنگتن شلیک می کند، به فلب آنکه در بیدادگاه استبداد برایش پرونده مامور جمهوری اسلامی گشوده اند و خود قاضی و دادستان و وکیل شده اند برای صدور حکم. همه هم انتظار روز “انتقام” را می کشند.
نخبگان و روشنفکران به اکثریت خود همان راه را می روند. الفاظ دیگر است و بهانه ها، اما مضمون همان است: فرهنگ اسبتداد که از همه شاهان کوچکی ساخته است. نه فقط آد مها که رسانه ها هم گرفتار همین سرنوشتند.
چه بخواهیم یا نه، چه دوست داشته باشیم یا نه، “صدای آمریکا” بلندترین صدائی است که به ایران می رسد. می توان این صدا رادوست نداشت. می توان پرسید:
- کجایند این همه حرفه ای که در سراسر جهان پراکنده اند که بکارشان نگرفته اید. اگر آذر پژوهش را در پاریس نمی بینید، تقی مختار که کنار دستتان است.
می توان دریغ خورد که این صدا تنها صدای یک بخش از جامعه ایران است و تا صدای همه نشود “ملی” نمی شود. می توان در میان گذاشت که تصویر وتصور این “صدا” از جامعه امروز ایران و به ویژه جوانان دور است.
می توان باز هم “انتقاد” کرد که “روش” ما ایرانیان از خردوکلان نیست. پس “دشنام” سر بر می کشد و به اعتبار نامی که خود سوخته ستم است، هیزم به خرمن “استبداد” می ریزد. شعار “مرگ بر صدای آمریکا” همان سرنوشتی را دارد که “مرگ برآمریکا” داشت. نه ستاره درخشش که یادآور روزگار طلائی گویندگان تلویزیون ایران است و من هرگز ندیده امش ربطی به واژگانی مانند “لمپن” دارد و نه جمشید چالنگی که در حلقه نقدنویسان آیندگان بود و همسرش هم دانشکده ای ما، راه به این دیار می برد. نه سازگارا که در تهران با ما در حلقه محاصره بود ونه نوریزاده که در میهن از اهالی روزنامه رقیب ما اطلاعات. هم اینها که از دور و نزدیک می شناسم و هم انان که نمی شناسم، در دایره کم و بیش واحدی سخن می گویند که دستکم در آرزوی آزادی ایران با دوایر دیگر که هزارانند و رنگارنگ، متداخلند.
دایره ای از اندیشه هاو افراد که هنوز دست بالاتری در گسترش فکر آزادی دارند و اگر در جمعی که گنجی انتظارش را می کشد غایبند، در حلقه ای که نوری علاء در وصفش یک صفحه تمام روزنامه می نویسد، سخت فعالند.
اکبرگنجی نو رسیده است هنوز. اما برادری خود را درعمل ونه سخن ثابت کرده است. خود را با نفس آزادی گرم می دارد. از نسل ما نیست. زائیده و پرورده روزگاری دیگر است. نشریات معتبر جهانی مقالات علمی اش را به چاپ می سپارند. و دیگری اسماعیل نوری علاء که دکتر صدرالدین الهی اورا استاد ادب و سیاست می خواند.
گفتمانی بین این دو در متن تفاهم و دوستی، چقدر می تواند راهگشا باشد. پاسخ یا حکم گنجی در باره “نقش اپوزیسیون” از متن اندیشه سیاسی او بر می خیزد و گمانم بیشتر باین خاطر راه به “سراب آزادی” کشید. می دانم هنوز او اماده نیست جرعه ای شراب بنوشد و خواستار رکعتی نماز از بخش دیگر جامعه ایران باشد تا دو دایره متنافر اندیشه و عمل درچهارراه سرنوشت ایران بهم برسند و باهم بسوی قله ای بروند که پرچم آزادی بر افراشته است.
اما گمانم پاسخ او اینهمه نیست که یک صفحه روزنامه را پر کند و انواع سخنان و اندیشه های “خارج کشوری” را در یک متن واحد گرد بیاورد که از آن نسیم آزادی و تساهل به مشام نمی رسد.
این اصطلاح این سوی آب و آنسوی آب، شکاف دیگری است درجامعه هزار پاره ایرانی. هر دوسوی آب یک نام بیشتر ندارد: ایران. همه ما از جهل گریخته و آمده ایم تا در معابر آزاد بنشینیم و اندیشه به آفتاب شناخت و نقد بشوئیم.
دریغا روح استبداد ایرانی در سراسر جهان پرسه می زند و هر جا ایرانی هست را به هویت خونریز تاریخی خودبر می گرداند.
و چون نخبگان ما از چند نسل پیاپی که ساکن دیار آزادی است، چنین می کنند، دیگر چه انتظار از دیگران.
اگر ستارخان- آن عامی مرد ـ حاضر نشد زیر پرچم هفت دولت برود، هر روز اخبار از کسانی می رسد که در سراسر جهان برای “نظام” جاسوسی می کنند.
اگر جهان پهلوان، درخیابانها گشت می زد و شهر را به جنبش در می آورد که زلزله زدگان بی خانه را یاری کند، اکنون مردی که زورش از همه جهان بیشتر است، آبروی خود را در گرو می گذارد تاخانه ای برای زیستن بدست بیاورد.
اگر صدای آمریکا، بیشتر حرفه ای ها را نمی بیند، حتی میر علی حسینی را که همکار رادیو فرداست؛ در تلویزیون دیگری تیم تامین نیرو، همه حرفه ای ها را در آغاز درو می کند. هیچ کجا نام ایران و منافع ایران ملاک نیست.
در رسانه ای دیگر، کار بر سر مقام به جاهای باریک می کشد و….
و بقول فردوسی است: “یکی داستان است پرار آب چشم…” و همه – من وماو اینان آنان- نوجوانانی را از یاد برده ایم که گروه گروه داوطلبانه بر مین ها رفتند تا خاک میهن را نجات دهند.
به صدای سعید گوش کنیم. اندکی تامل کنیم و از خود بپرسیم:
- بر میهنم چه رفته است؟