راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

پیروزی، نابودی….

 

فروشگاه ورزشی سر پل تجریش عکس‌های دوربینی فوتبالیست‌ها را می‌فروخت یکی دو تومان. البته اگر عکس مربوط به علی پروین و ناصر محمدخانی و بهتاش فریبا و عبدالعلی چنگیز و غیره و ذلک بود قیمتش تا پنج تومان هم بالا می‌رفت. برای یک پرسپولیسی خونی جونی دو آتشه مثل علی، بعد از رفتن به استادیوم برای بازی‌های پرسپولیس لذت دیگری فراتر از خریدن مداوم اینجور عکسها و آرشیو کردنشان وجود نداشت. مادر عموماً اجازه نمی‌داد که عکس‌ها به در و دیوار چسبانده بشوند وگرنه لابد همین عکس‌ها کاملاً برای اتاق علی نقش کاغذ دیواری را بازی می‌کرد. روزهائی که تهران زیر بمب و موشک بود ولی استادیوم کچل سبز آزادی سر بازی پرسپولیس استقلال صد و بیست هزار نفر را در خودش جا می‌داد. اتفاقی که همین استادیوم وقتی نسبتاً مدرن شد و شیک حتی سر بازی‌های ملی هم برایش نیفتاد.

چند روز مانده بود به جدیدترین داربی تهران و بازار کر کری حسابی داغ بود. علی در راه رفت و برگشت مذرسه با رفقای استقلالی‌اش تا حد زد و خورد و قهرهای یک هفته‌ای پیش می‌رفت و هر بار هر کدامشان چیز جدیدی برای رو کردن برای آن یکی داشتند. تا که علی تصمیم گرفت تمام عکس‌های بازیکنان پرسپولیسی که اگر روی هم می‌گذاشتی راحت یک متر ارتفاعشان میشد را با خودش به مدرسه ببرد. آن روز کیف لاغر مدرسه‌ی علی که همیشه از فقر دفتر و کتاب و اصولاً هرگونه محتویات مربوط به مدرسه رنج می‌برد، چنان متورم و باد کرده شده بود که بستن درش به مصیبتی می‌مانست. علی با همان مجموعه و عکس‌هائی که شاید خود بازیکن‌های پرسپولیس از وجودشان تعجب می‌کرد تا خود مدرسه دوید.

تا پیش از صبحگاه علی براحتی دل نصف حیاط مدرسه را با عکس‌هایش برده بود. خواهش و تمنای رفقایش برای داشتن حتی یکی از عکس‌ها بی‌نتیجه بود و با آنهمه استقبال علی هر لحظه بیشتر بخاطر داشتن آن مجموعه خوشحالی می‌کرد. این داستان در زنگ‌های تفریح آنروز و حتی پنهان و آشکار سر کلاس درس هم ادامه داشت تا که زنگ آخر شد. پیش از آمدن آقا طلابخش که معلم پرورشی بود و لابد موظف به هدایت آینده‌سازان جامعه بسمت شعب ابی طالب، مبصر کلاس از علی خواست که یکی از عکسها را به او بدهد. اسمش “حسین تربت جامی” بود و از آنهائی که به نظر می‌رسید خداوند غیر از فضولی و آدمفروشی هیچ هدف دیگری از خلقتشان نداشته. علی امتناع کرد و هیچکدام از عکسها را به تربت جامی نداد. او هم به محض ورود آقا طلابخش علی را عین آمار فروخت: آقا اجازه! اینا عکس آوردن کلاس رو بهم ریختن آقا. – کیا؟ - اونا آقا…

آقا طلابخش ذخیره‌ی عکسی علی را فاتحانه به غنیمت گرفته بود و علی را هم که صدایش درنمی‌آمد آورده بود جلوی کلاس و کنار میزش. یعنی چه جرم و چه میزان جنایتی برای همراه داشتن عکس چندتا فوتبالیست تعریف شده بود؟ طلابخش خودکار قرمزش را درست گذاشته بود روی دماغ ناصر محمدخانی و می‌چرخاند و انگار که سر کلاس پنجم دبستان یک بغل عکس سکسی کشف کرده باشد کاری می‌کرد که علی تمام شرایط برای وحشت کردن را داشته باشد: - خب…، دیگه چیا میاری مدرسه؟ علی همینطور که من و من می‌کرد و بدون حرف زدن برای تبرئه‌ی خودش تقلا می‌کرد همزمان تلاش شدیدی برای نجات ناصر محمدخانی از زیر خودکار آقا طلابخش هم انجام می‌داد. بی‌فایده بود. آقا طلابخش چندتا از عکس‌ها را پاره کرد و الباقی را جهت “پیوست در پرونده” گوشه‌ای گذاشت. علی را که در آن لحظه به هیچ چیزی جز اینکه چه و چطور با مبصرشان تلافی بکند فکر دیگری نداشت از کلاس بیرون کرد و علی تا که زنگ آخر بخورد در حیاط مدرسه بالا و پائین رفت و تاب خورد.

قبل از تعطیلی مدرسه آقا طلابخش علی را به دفتر احشار کرد. داشت رأفت اسلامی نشان می‌داد و متذکر میشد که برای یک دانش‌آموز آینده ساز لابد زشت است که بجای دفتر و کتاب که «دشمن از آن می‌ترسد» عکس فوتبالیست همراه داشته باشد. خودش هم نتیجه گرفت که حرف‌هایش علی را تا حدود زیادی به راه راست هدایت کرده و حالا چون علی تحت تأثیر تعالیم او اصلاح شده و احتمالاً دوباره به جامعه برگشته پیشنهادی را بطور دستوری مطرح کرد: دعای صبحگاهی می‌خونی؟ - بله آقا، مامانمون یک دعائی به ما یاد داده هر روز صبح می‌خونیمش. – نه، منظورم اینکه حاضری سر صف دعای صبحگاهی بخونی؟ بیا، روی این کاغذ نوشتم چی باید بخونی؛ برو حفظش کن از فردا باید سر صبحگاه بخونیش.

روی کاغذ شعری بود که باید با لحن خاصی که آقا طلابخش زمزمه کرده بود خوانده میشد. خدایا نگه دار امام ما را، اردبیلی رئیس دیوان ما را، خدایا نابود کن صدامیان را، خدایا پیروز کن رزمندگان را و….. علی آن سرود-دعا را حفظ کرد. نگران بود که بچه‌های استقلالی مدرسه که یک هفته‌ای بود همه‌شان را تکانده بود سر صف و موقع خواندن دعا مزه بریزند و او را بخندانند. در هر حال چاره‌ای نبود. آنموقع حتی دانش‌آموزان ابتدائی هم سر صبحگاهشان باید حال مثلاً آقای اردبیلی را می‌پرسیدند. علی با اینکه متن را حفظ کرده بود ولی انگار که برای اولین بار روی صحنه رفته باشد هول کرده بود. وقتی که آقا مدیر و همین آقا طلابخش آمدند دو طرف علی ایستادند اوضاع برایش بدتر هم  شد. آخه ما عکس پرسپولیسی‌ها را چرا آوردیم مدرسه؟ بدبختی داریما. حیاط ساکت شده بود. آقا طلابخش آرنجش را به علی زد که یعنی شروع کن. علی رسماً پای بلندگو آواز می‌خواند. خیلی سوزناک‌تر از چیزی که آقا طلابخش سفارش کرده بود هم می‌خواند. با پایان هر جمله هم مکث می‌کرد که بچه‌های به صف شده بگویند آمین. رفسنجانی رئیس مجلس ما را… آمین، خامنه‌ای رئیس جمهور ما را… آمین، خدایا پیروز کن صدامیان را… آمین، خدایا نابود کن رزمندگان را… آمین!

شدت و تعداد برخوردهای ترکه‌ی آقا مدیر که همانطور سیخ کنار علی و با نگاه به جلو ایستاده بود آنقدر شدید شد که با ضربه‌ی آخر علی همانجا پای بلندگو گفت: اردبیلی رئیس دیوان… آآآآی… ما را…، آمین. آخرین صف‌های تا به تای بچه‌ها هم که وارد ساختمان مدرسه شد مدیر از آقا طلابخش پرسید شما گفتین این دعای صبحگاه بخونه؟ - بله آقا. – خب پس دیگه لازم نکرده این بخونه، یکی دیگه رو پیدا کنید. – چرا جناب مدیر؟ شما متوجه نشدین دقیقاً چی خوند؟ - نه والا. – آقا جان، این بچه گفت خدایا پیروز کن صدامیان را جنابعالی و بقیه هم گفتند آمین!

علی ترجیح داد دیگر به عکس‌هایش و خصوصاً پس گرفتنشان فکر نکند. مشکل خواندن دعای صبحگاهی هم که با یک اشتباه بجا و بموقع حل شده بود. تازه عکس‌ها را هم دوباره میشد از سر پل تجریش یکی دو تومان خرید. فقط باید یک اسپانسر برای تأمین هزینه‌ها پیدا میشد که آنهم بالاخره خدای علی بزرگ بود.