یادداشتی بر رمان گراف گربه: همیشه از راهی که میآید کسی میرود
حسین اسدی جوزانی
صفحهی چاپ آخر به نقد آثار ادبی اختصاص دارد
یادداشتی بر رمان گراف گربه: همیشه از راهی که میآید کسی میرود
نویسنده: هادی تقیزاده
ناشر: روزنه / ۱۳۹۱
“گوش کنید:
بیل پیلگریم، در بُعد زمان، چند پاره شده است.[i]» راویِ رمان «سلاخ خانهی شماره پنج» داستانش را اینگونه آغاز میکند تا از همان ابتدا مخاطب را به دنیایی وارد کند که قواعدش به هیچ وجه با دنیای شناخته شدهی مخاطب هماهنگ نیست. راویِ «گراف گربه» نیز، از همان ابتدا، تصور مخاطب را از رمان به چالش میکشد. دنیایی که «قاسم»، گربهی سخنگویش، گویی چون «بیلی» در بُعد زمان چند پاره شده. میرصادقی معتقد است «داستان خیال و وهم یا فانتزی، دوری آگاهانه از دنیای واقعی را به نمایش میگذارد. داستان خیال و وهم شامل آن نوع از آثار ادبی است که با جهان واقعی اشیاء و اندیشهها ارتباط اندکی داشته باشد و با دنیای خیالی پریها، جنها، دیوها و کوتولهها، غولها و دیگر پدیدههای غیر واقعی سروکار داشته باشد.[ii]» برایناساس، این رمان مخاطب را به دنیای تخیّلیای میکشاند که راوی در حال روایت آن برای دخترش، روژین است. بعد از افتادن راوی به سیاهچال، مخاطب با حجم زیادی از رخدادهای عجیب و غریب مواجه میشود که در یک نگاه کلی، راوی یا در آنها نقش اصلی دارد یا تنها روایتگر آنهاست. رخدادهای نوع دوم عبارتند از: «سرنوشت یوری ایوانف»، «مونار تهی دست»، «تولد قاسم»، «باند تبهکاران چینی» و «سیاره اپتیکوفیل». این حکایات که به ترتیب در فصلهای «دو»، «پنج»، «هفت»، «هشت» و «ده» آمدهاند، در حقیقت زمینهای برای بسط و گسترش داستان اصلی محسوب میشوند. در حکایتِ «مونار تهی دست» شخصیتهایی چون «آگاش»، «گئون» و «آتور» یادآورِ عناصری از فرهنگ باستانی ایران، چون «دیو شورِ چشمی که مردم را چشم میزند»، «گوشورون یا سیاگالش که ایزد نگهبان چهارپایان است» و «ایزد آذر»که در زبان پهلوی به صورت «آتور» و در اوستا و فارسی باستان «آتر» آمدهاست، میباشد. نویسنده سعی دارد با استفاده از عناصر بومی فرهنگ در کنار شخصیتی چون «اسماگ»، اژدهای معروف «هابیت»، نقبی به فرهنگ ملل و ملی خود بزند و بر جذابیت رمان بیافزاید. اهمیت این قسمت، در عنصر جادویی «عکس چهارم مارتا»ست، عنصری که پتانسیلِ روایتِ ماجراهای آینده را در خود نهفته دارد؛ به عبارتی این عنصرِ جادویی بهانهای است، برای روایتِ سرگذشتِ راوی و دیگر شخصیتهای رمان. در رخداد «تولد قاسم» با زندگی مهمترین شخصیتِ فانتزی رمان آشنا میشویم، گربهای گریخته از مرگ که به نوعی استعاری، وطن را فرا روی مخاطب میآورد. از این منظر، «گرافگربه» مرثیهای طناز بر فراز و فرود جامعهای محتضر است. در این فصل با نوعی نگاه تقدسزدا با مقولهی جنگ نیز مواجهایم، چنانکه راوی میگوید: «حسن تیرانا برای خدا آمده بود، اما نمیدانست کشتن آدمی که نمیشناسد باعث شادمانی و رضایت خدا میشود یا نمیشود؛ غلامرضا میومیو روستایی بود و کمی عقبماندهی ذهنی. شهردار یگان بود و از اینکه وظیفه داشت ظرفهای همقطارانش را بشوید، دلخور بود و روی ظرفها پودر خشک شدهی نجاست سگ میپاشید و احمقانه میخندید.[iii]» همانگونه که در مؤخرهی کتاب آمده، نویسنده سعی دارد کشوری مثالی را به تصویر بکشد، کشوری که بعد از جنگِ میهنی گرفتار سیستم فاسدی شده. این مکان که به استناد مؤخره «دیگر مکانی در حوزهی تخیل است» دارای نشانههای فراوانی است که آن را با ایران یگانه میسازد؛ از مسائل مربوط به انقلاب گرفته تا شهدایی که از رفقای «قاسم» اند. بنابراین «گرافگربه» نموداری است از وطنی که حقیقتاً در بُعد زمان چند پاره شده و راوی برای مجموع نمودن این هویت منحط و پارهپاره متوسل به افسانهها، قصهها و امور خارق عادت شده تا در پرتو آنها بتواند نوری بر زوایای این هویتِ گمشده بتاباند، تا متن بدیلی شود در برابر «مار نامرئی زمان»؛ همانطور که در کودکی، نوشتنِِ تکالیف بدیلی بود برای گریز از گزند سیاه چال. این مسأله یادآور روایتپردازیهای شهرزاد است که برای گریز از مرگِ محتوم قصه پردازی میکرد. شخصیتهای این رمان نیز در فصل سیزدهم همین روش را انجام میدهند. راوی در اینباره میگوید: «ما مثل ناقلان قصههای دکامرون از طاعون زمان گریخته بودیم.[iv]» همچنین باید به یاد داشت که راویای که زمان را عنصری آسیب زا میداند، هم در حقیقت برای گریز از همین آسیب و فراموشی است که به روایت سرگذشت خویش میپردازد.
عنصر مهمی که راوی در روایت خویش از آن سود میبرد طنز است. طنزی که همه چیز را به سخره میگیرد تا شاید گرافِ زندگی سیری صعودی پیدا کند و از گزند فروپاشی حتمی برهد. این طنز در مواردی که «قاسم» در ماجرا نقش دارد بسیار گزنده است. برای دریافت این موضوع میتوان به جفتگیری«قاسم» با گربههای ماده در جلسهی انجمن شعری که در خانهی راوی برگزار میشود اشاره کرد. در متن آمده «سکوت معناداری در پذیرایی برقرار شده بود. حالا حواس همه به قاسم معطوف شده بود. زنها سرهایشان را محجوبانه بهزیر انداخته بودند و زیر چشمی عملیات قاسم را نگاه میکردند. مردها اما وقیحانه و بروبر به رفتار محیرالعقول گربهها چشم دوخته بودند و لبهایشان به حالت خنده کش آمده بود.[v]» روایت این قسمت از داستان، در جایی که اصلاً به فکر مخاطب نمیرسد و عکسالعملی که حاضران در جلسه از خود نشان میدهند خلق کنندهی موقعیتی کمیک است. راوی همچنان با مقایسهای که میان تکالیف مدرسه و انجام فرایض دینی دارد طنازی خود را اینگونه نشان میدهد؛ «درس خواندن در مدرسهی کیا، به انجام فرایض دینی میماند که نه به قصد قربت و نزدیکی، که محصول جبر و ترس از خدایی قهار بود.[vi]» در این زمینه میتوان به عملکرد انسانها در برخورد با «میلوژ» نیز اشاره کرد، جایی که تصویر کنندهی حماقت آدمی است، آنهم حماقتی ناب در تصوری که از خدا دارد؛ در متن آمده است «گمان کردند میلوژ از مراسم قربانی خوشش آمده است. همین شد که یکباره هزاران خنجر بالا رفت و مثل آینهای تکهتکه در نور خورشید پایین آمد و هزاران چشمهی خونین به سوی آسمان فواره زد.[vii] » همچنین اشارهی «قاسم» به سخنگو بودنش در نوزادی، در همین رده قرار دارد؛ او میگوید: «اما اگه بزنه و یه آدمی تو گهواره به حرف بیاد، مشهور میشه و اسمش رو تو تاریخ مینویسند و بعد لقب کبیر نجات بخش و اینجور چیزا بهش میدن! آدمند دیگه.[viii]» طنز موجود در این رمان به مسألهی منجی نیز پرداخته و اگر نگوییم این اعتقاد را به سخره گرفته، حداقل برداشت مردم از آن را به سخره میگیرد. همانطور که مشهور است «اساطیر یک قوم را تاریخ آن قوم معین نمیکند، بلکه برعکس اساطیر، تاریخ هر قوم را میآفریند. از این بالاتر، نه تنها تاریخ یک قوم را اساطیرش معین میکند بلکه اساطیر، سرنوشت آن قوم را رقم میزند و از همان آغاز مقصدش را معین میکند… شاید کل تاریخ ایرانیها پیامد اسطورۀ سوشیانش باشد.[ix]» برای روشن شدن این مطلب میتوان به راز عبوری که عجوزه به «اسماگ» میگوید استناد کرد. او میگوید: «از همون راهی که منجی میاد تو برمیگردی.[x]» در این قسمت «اسماگ» به خونسردی در جواب «قاسم» میگوید: «هیچی. منتظر میمونیم تا اون آقا بیاد و راه رو نشونمون بده» این گفتار وقتی در تقابل با رفتار «اسماگ» در پیدا کردن راه حلی برای رفتن به سرزمین خود قرار میگیرد عمق مطلب را به خوبی نشان میدهد. برخورد «اسماگ» با سوگواران یکی از قدیسان تاریخ نیز مبیّن همین نکته است. او میگوید: «ببین احمق! اونی که از آسمون نون و ماهی میفرستاد این نیست! این وقتی کارد به استخوانش رسید قیام کرد! یعنی بهجای اینکه دو زانو بشینه و ناله کنه، دستاشو مشت کرد و حقشو خواست» گفتار راوی به دخترش نیز در خصوص «عکس چهارم مارتا» بیان کنندهی همین نظر است. وقتی در رمان از عکسی صحبت میشود که از آینده خبر میدهد و به وسیلهی آن میتوان از پیشآمدهای بد جلوگیری کرد، دختر راوی بسیار مشتاق میشود که عکس را ببیند ولی با کمال تعجب میبیند که با عکسی سفید روبرو است. در اینجا راوی میگوید: «فراموش کردی که باید اول تصور کنی؟ هر چیزی رو که دوست داری و دنبال سرنوشتش هستی، باید تصورش کنی، تا بتونی جادوی عکس چهارم مارتا رو ببینی» بدین ترتیب راوی نیز تنها راه رهایی و راز عبور را به خود فرد وامیگذارد.
آنچه در انتها باید به آن اشاره کرد، شیوهی پرداخت موضوع توسط نویسنده است. همانطور که در ابتدا گفتم بعد از ورود راوی به سیاهچال، مخاطب با حجم وسیعی از رخدادها روبرو میشود. تعدد این امر یکی از دلایلی است که به نظرم از انسجام متن کاسته است، به نحوی که رمان را به کشکولی بدل کرده که هرچه اراده کنی میتوانی از آن بیرون بکشی؛ به عنوان مثال راوی از مدارس مختلط قبل از انقلاب و جداسازی آن توسط نیروهای انقلابی سخن گفته تا جنگ و اصل 44 قانون اساسی و بانک داری خصوصی و تجمعات اجتماعی. البته اینها جدای از رخدادهایی است که در جنگل اروند، محلهی چینیها و … رخ میدهد. همچنین راوی از والتر بنیامین تا کتاب سال دوم دبستان و حماسهی گیل گمش سخن به میان آورده. این حجم وسیع از رخدادها، اصل اساسی آفرینش هنری؛ یعنی ایجاز را از بین میبرد و متن را به پریشانی دچار میکند. همین پریشانی را نیز میتوان در اطلاعات راوی مشاهده کرد. بنا به استناد متن راوی دو ماه بعد از انقلاب در سیاهچالِ مدرسه با «قاسم» آشنا میشود و بعد در ادامهی داستان میبینیم که قاسم «در صبح روز چهارشنبه، یازدهم تیرماه 1462[xiv]» به دنیا میآید و بعد از مدتی که در جبهه و جنگ به سر میبرد با پیکر شهدا به شهر باز میگردد و به روایت متن «سه هفتهی تمام در خیابانهای شهر پرسه میزد تا سر از مدرسهی کیا درآورد.[xv]» این عدم تطابق زمان آشنایی و تولد قاسم با راوی و حتی تاریخ مجعول 1462، چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ اگر تاریخ بهکار رفته در متنی فانتزی تعهدی در قبال تاریخ بیرون از متن ندارد، آیا دلیل خوبی است بر اینکه قواعد خود متن را هم زیر سؤال ببرد؟ و اگر نخواهیم غیر منصفانه قضاوت کنیم باید بگوییم چه کارکردی از این موضوع نصیب متن شده که در نبود آن متن دچار مشکل شود؟ در ادامه وقتی «مونار تهی دست» با همراهانش به جنگل «اروند» میرسند، «مونار» به همراهانش از خصوصیات جنگل و پادشاه پروفیریها سخن میگوید. او آنها را از خوردن آب چشمهها که از اشک «آپرسین» تغذیه میشود بر حذر میدارد و بیان میکند که «آپرسین»، خواهرِ کوچک «آپرشین»، پادشاه پروفیری است. اما وقتی به گذرگاه «آپرشین» وارد شده و با خشم او مواجه میشوند «مونار» میگوید: «از این که به قلمرو آپرشین بزرگ وارد شدهایم متأسفیم؛ اما قصد ما فقط گذشتن از جنگل است. از بیم برادرت مجبور شدیم از این گذرگاه عبور کنیم.[xvi]» و این در حالی است که در ابتدا «آپرسین»، خواهرِ «آپرشین» معرفی شده است.
سخن آخر اینکه نویسنده به حق کوشیده متنی بیافریند سرشار از تخیّل، با طنزی که در لایههای معنایی متن خانه کرده؛ اما ای کاش در روایتِ داستان خود اصلِ ایجاز را مد نظر قرار میداد تا با متنی انسجام یافتهتر مواجه شویم؛ متنی گریخته از طاعونِ زمان.
درباره نویسنده
اشاره:
هادی تقیزاده، متولد ۱۳۴۹مشهد، کارشناسی صنایع دستی دانشگاه هنر تهران، از سال ۱۳۶۹ فعالیت ادبی خود را با سرودن شعر آغاز کرد و از سال ۱۳۷۳ به نوشتن داستان روی آورد. “گراف گربه” هفتمین کتاب و دمین رمان اوست.
سرنوشت
۱- ونهگات جونیر، کورت، “سلاخ خانهٔ شمارهٔ پنج”، ترجمهٔ ع. ا. بهرامی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۸۳، ص۳۹.
۲- میرصادقی، جمال، “عناصر داستان”، انتشارات سخن، ۱۳۸۵، ص۳۰۷.
۳- تقیزاده، هادی، “گراف گربه: همیشه از راهی که میآید کسی میرود”، انتشارات روزنه، ۱۳۹۱، ص۱۰۳.
۴- همان: ۲۲۴.
۵- همان: ۲۱۵.
۶- همان: ۱۲.
۷- همان: ۱۵۸.
۸- همان: ۹۸.
۹- کاسیرر، ارنست، “فلسفۀ صورتهای سمبلیک”، ترجمه یدالله موقن، نشر هرمس، ۱۳۸۷، ص۱۰. (نقل از پیشگفتار)
۱۰- گراف گربه، ص: ۲۴۲
۱۱-همان: ۲۴۳
۱۲- همان: ۲۲۲.
۱۳-همان: ۳۰۱.
۱۴-همان: ۹۷
۱۵-همان: ۱۰۷
۱۶-همان: ۷۰.
[i] ونهگات جونیر، کورت، «سلاخ خانهی شمارهی پنج»، ترجمه¬ی ع. ا. بهرامی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1383، ص39.
[ii] میرصادقی، جمال، «عناصر داستان»، انتشارات سخن، 1385، ص307.
[iii] تقیزاده، هادی، «گراف گربه: همیشه از راهی که میآید کسی میرود»، انتشارات روزنه، 1391، ص103.
[iv] همان: 224.
[v] همان: 215.
[vi] همان: 12.
[vii] همان: 158.
[viii] همان: 98.
[ix] کاسیرر، ارنست، «فلسفۀ صورتهای سمبلیک»، ترجمه یدالله موقن، نشر هرمس، 1387، ص10.(نقل از پیشگفتار)
[x] گراف گربه، ص :242
[xi] همان: 243.
[xii] همان:222.
[xiii] همان: 301.
[xiv] همان: 97
[xv] همان:107
[xvi] همان: 70.