گل سرخ هیچ کس
شاپور احمدی
به یاد شادی، مرد مردستان، کوتولهای که با نوای نیلبکش در ختنهسورانهای بعدازظهری پسرهای محله را در گلهای سرخ میپیچاند. با چشمهای خودم دیدم کفتر چموشی بازیگوشانه پشت دستش را گزید و او خم به ابرو نیاورد.
شادیجان امروز، چه شوم
به خدا، خانهی کفترانم خراب شد.
بالینم کلوخی سرد است. چه کنم؟
پهلویم را مویهی پوشالها بریده است.
آهوی کهرت را باز خواهی گرداند.
سینهی بیبار و تشنهام به کمرگاهش خواهد رسید.
کاکلم را میبوید و گاری گلسرخها را خواهد شناخت.
دلزده اما پوزخندان کنارم خواهد ایستاد.
سکههایم دوباره بر خاک پوک خواهند ریخت.
دوست داشتم حتی شبحی دنبالم کرده باشد، بادی
همدوش مترسکی، پرندهای سوخته
همراز درویشی لاابالی. و سنگچینم را بکوبد.
کاش آفتابی بود و پوستم را میسوزاند
و سیمایم از دشنام سنگین بود.
میدانم یکبار بر زمین خواهم افتاد
و شادیجان، لول و میخکوب خواهم نگریست.
راه را بلد نیستم. پاییندست گوشهای کز کردهام
در ابریشمهای موچ و فضلهی ستارگان، تا صبح بیاید.
میدانم شادیجان، آهوی مهربان و سر به زیرت
پیشانی غمناکم را خواهد بوسید. نگران
این شب عیدی، نیمهخواب
بر گُردهی تر و ماهش خالی خواهم کاشت.
باز غمناک به چاهی دلپیر خواهم اندیشید.
آیا در پیش با آن دوازده، نه، چارده دختربچه
بیرودرواسی بازیگوشی خواهم کرد؟
پشت دستت را خواهم گزید تا راست بگویی.
موذیانه بر نافهای گچی سر سودم
بر گلزار بیجان فرشتهای، شادیجان.
چه تلخ بهاری در سینهام بار انداخته است.
با سایهات نمیدانم کنار گرگ و میش بیمناک
سرد و خاموش درویشانه خواهم لرزید.
و زهراب بر پیشانی و پلکهایم خواهد بارید.
اما زودتر خواهم رفت بیچشمورو و بینوا.
آرزویم کاسهای آب است گوشهی راه.
سر بر آرنج، سوسوی غصه را آهو میبوید
و دستمالی میکند. یگانه همسرمان گویی
همگوهر قلعهای است که بر راهپلهها
و پستوهایش میشود چشم بست.
خویشاوند اسبی است با پاهای خپل که درشکهاش را
شبانه، پول دادیم به نگهبان سرشکسته
نشاند میان سنگریزههایی که
بهارها، هم گل میدادند و هم پرنده میشدند.
شاعر سراسیمه راه را بلد است. آنجا
بارها سر پا ایستاد و دیگران را پایید.
از شادمانی میتوانستند بال در آوردند، هم دوستانی
که با سیمای خود مهربانانه شعری بر میخواندند
هم کرهالاغی که به رنگ ماه بود و خشم
هیچ وقت چنتهاش را بر نیاشفته بود.
آفریدگان خدا پشت به پیکرم، بیآزار و تمیز
انگشتان استخوان آزادی را میمالیدند.
بخت نگونساری با لبخندی خواهد آمد.
تفالهی دلم را زیر پایم میمالم.
بهار سبکبارانه شانههایم را فوت کرد.
آری، چه خوب، آفریدگان را پشت سر گذاشتم.
و بر آن نیمکت سنگی آرزو داشتم بیسایهی آن دیگری
کهکشان یال و کوپالم را کاه و پولک بپوشانَد.
میدانم دیگر هیچ فرشتهای امان نخواهد داد
شادی جان، چه شوم تا گرمای سبدی را در آغوش بگیرم.
خمیر پلاسیدهی دلبرم در بهشت چه خواهد شد؟
کاش فرشتگان چشمان درندهام را به هیچ بگیرند
و آوازشان گیجگاههم را از روشنایی گل ترد شادی به دوردستها نیندازند.
نمیشود زیر پایم را سفت کنم.
بر درهای که سالها سال پیش مرده است
آن که سرزنده است با کُرک ستارگان راهمان را بسته است.
روزی چشمان بیخواب او را در میان شبانان میپرستیدم.
پلنگ گونههای او را خراشیده و ماه سوزانده بود.
میدانست که لبهی چاه فرو ریخته است و کفتران
ناشناخته و گُندهدلبران را پا میاندازند.
آه، آی دوستان پیرم، من نیز سنگوارهی پارسای شما را
در شهرهای خدا میپرستم.
نسیم همچنان نرمنرمک سایهروشن خنک را میمالد
و سگ سفید با سوتهای چمنزار بازیگوشی خواهد کرد.
میتوانستم پاس اول شب با چشمان دریده اینجا
جا خوش کنم و به برجک نگهبان بیندیشم.
با اردنگیِ چارم کوزهی هوا را هاجوواج به خاک میسپارم.
لبخند آهوان قیرگون و دودهی گل شادیام، پروردگارا
حتی کنار دکلها و چترها
و ساعت بزرگ کاخ به کاری نخواهند آمد.
بیا به غارهای پنهان آسمان پناه ببریم.