تا هستی و به یاد می آوری، محمد هست

نویسنده
ابراهیم گلستان

آخرین باری که شما آقای بهمن بیگی را دیدید کی بود؟

من متاسفانه الان 34 سال است که قدم به ایران نگذاشته ام. فکر کنم آخرین باری که محمد را دیدم سال 1972 یا 73 میلادی بود. شاید هم محمد آمد تهران و آنجا همدیگر را دیدیم.

 

ارتباط تلفنی که با هم داشتید؟

بله. واضح است. من مرتب تلفن می کردم بهش. این آخرها که حالش چندان خوب نبود و از دوری و از ضربه ای که به تنش رسیده بود رنج می برد، گاهی از همان راه دور می فهمیدی که طاقتش برای بیشتر گفتگو کردن تمام شده. در واقع حس می کردی که نه تنها طاقت تن بلکه توان حسی و حوصله اش دارد ته می کشد. من از همان راه دور در دردش شریک می شدم. وقتی که وسط حرف، وسط یک جمله گفتگو را ول می کرد و میرفت. ساکت می شد. گوشی تلفن را ول می کرد و دیگر حرف نمی زد. من درد می کشیدم همانجور که خودش از اینکه دیگر سوار اسب نمی شود و در دشت ها و کَمَرها تاخت نمی کند تحمل خانه نشینی و رنج بدن را نمی کند. آنقدر هم که بستگی به همان محل و محوطه کاری که دیگر در دستش نبود داشت و ضمنا شاید امکان سفر به خارج را یا نداشت یا نمی خواست داشته باشد که در یک جور درماندگی که حد و حق او نبود گیر می کرد یا خود را گیر کرده می دید که ساکت می شد. و من در این چندهزار کیلومتر دورتر از او یا باید نتوانم چیزی بگویم به او یا اگر سکینه گوشی را بعد از او برداشته بود با سکینه چندکلمه ای بگویم و من هم گفتگوی تلفنی را قطع کنم.

سخت بود. سخت دردناک بود دیدن اُفت نیروی مردی که صاحب کوشاترین نیروهای مقاوم و مداوم بوده است و امروز اسیر وضعی است که نفهمنده ها و عقب مانده ها برایش ساخته اند. بقیه را از سکینه بپرسید.

من علاقه شدیدی بهش داشتم. علاقه ام همراه بود (یا شاید شاخه ای بود) از احترام به کار و کوشش درست و پر ثمر او. علاقه ام به او از روی هوش و رفتار او بود و ازان مقدار هوش و سنجیدنی که از کار او در پیش من بود. به حد هوش و قدرت سنجیدنی که من داشته باشم. شما نگاه کنید به وضع یک جوان ایلیاتی که حتی زندگی ایلیاتی او در همان حدی هم که در دوره رضاشاه بود مختل شده است از یک طرف و از طرف دیگر روبروی دروازه بازی که حاصل تبعید پدرش و همراهی حرفه ای پدرش با خان بزرگ در محیط غریبه تهران هفتاد هشتاد سال پیش بوده است، یک چنین جوان بیاید به یک آشنای دور خود که فکر می کند شاید چیزی بداند، بیاید پهلوی این آشنا و بگوید من دارم برمی گردم به ایل، به زندگی عشایری ، در آن بحبوحه قحطی و سختی زمان جنگ، تو بیا به من اسم چند صفحه موسیقی کلاسیک بده و بگو از کجا گیر بیاورم. آنوقت زمان جنگ بود و صفحه موسیقی که سابقه نداشت در تهران گیر بیاید گیر نمیامد یا بسیار بسیار محدود گیر می امد. اطلاع از موسیقی کلاسیک غرب هم کم بود و شاید کمتر از عده صفحه های کلاسیک که می شد در تهران گیر بیاورد. در آن حیص و بیص آن سال ها یک ایلیاتی میخواهد از موسیقی کلاسیک سردربیاورد. این در 65سال پیش! قصه اش و بخصوص یکی از پی آمدهای خنده دار این شوق را خودش نوشته . بخوانید. این عشق به جستجو، این شوق به پیش برد فکر و ذوق و فهم و رشد! بیست و پنج سال بعد هم باز به من گفت برای همان آموزشگاه عشایری اش در شیراز برای بچه ها کلاس سینما و فیلم سازی فراهم کن و از من خواست این کار را برایش رو به راه کنم. می دیدم که نمی توانم چون نمی شود، چون نمی گذارند. او امکانات وسیع در ایل و عشیره ها را داشت و من میدیدم تمام امکان هایی که برای کار خودم فراهم کرده ام عاطل مانده است و من باید نمانم. باید بروم. باید بروم چون لجن، لجن رسمی، لجن دولتی و همچنین لجن عمومی و فساد فکری محیطم تا خرخره ام را گرفته. یکی از لحظه های شدیدترین درماندگی های زندگی خود من همان بود که دیدم نه فقط نمیگذارند بلکه سبب نقص حرکت او هم مآلاً خواهد شد. بهش گفتم همه جور طرح و پیشنهاد می توانم بهش بدهم اما کوچکترین اقدام و دخالت مستقیم من سبب آشفتگی کار او می شود. شاید، ولی حتم داشتم که چنین خواهد شد. بهش در کمال خلوص و روشنی گفتم چرا و از چه ناحیه ای و از زبان چه آدم هایی دردسر و مانع تراشیده خواهد شد.

آن قصه مربوط به صفحه های موسیقی کلاسیک برمیگردد به سال 1325 و این قصه آموزش سینمایی به سال 1350 . یک ربع قرن فاصله، و عمیق تر شدن خرابی های فکری جامعه در عین وسیعترشدن امکانات مادی. بدبختی و حس بدبختی بیشتر یعنی همین!

من محمد را از سال 1315 می شناختم، وقتی برگشته بود به شیراز و در دبیرستان شاهپور درس می خواند. دوسه کلاس از من بالاتر بود. بعد هم که در تهران وقتی دانشکده را تمام کرده بود و من تازه می رفتم به دانشکده.

جناب اقای گلستان، شما از همکلاسان و دوستان قدیمی مرحوم بهمن بیگی بودید و با خصوصیات و کارهای وی آشنایی داشته و دارید. می خواستم بپرسم که جناب آقای بهمن بیگی چه خصوصیات ممتاز و ویژه ای داشتند؟

اولا که این «جناب، جناب» بازی را بگذاریم کنار. همین طور هم به کار بردن ضمیر و صیغه جمع برای آدم های «فرد»، یا مثل محمد آدمهای «منفرد» و منحصر به فرد. خصوصیاتِ به قول شما «ایشان» خصوصیات خوب درجه یکی داشت، خیلی مشخص و خیلی برجسته و کمیاب. صریح بود. آدم خیلی صریحی بود. خیلی صمیمی بود. روراست. به طور مشخص اعتقاد به یک چیزهایی داشت که پیش آدمهای دیگر، یا افراد دیگر نمی بینی یا کم می بینی. پاک بود. صبور بود وقتی باید صبور باشی. به طور مشخص اعتقاد به چیزها و گزهای اخلاقی داشت که کمتر پیش کسان دیگر می بینی. با این چیزها و گزهاست که آدمی «کس» می شود. آدم پاکی بود و من تا آنجا که می دیدم در او جز صفات یک «آدم» و یک آدم خوب چیزی نمی دیدم. شاید این بخت یا فرصت من بوده است.

 

درباره کتاب های ایشان چطور؟ احتمالا شما همه یا برخی از کتاب های وی را مطالعه کرده اید. این کتاب ها از لحاظ فرمی و محتوایی چگونه اند؟

کتاب هایش به فارسی کلاسیک و دلچسبی نوشته شده. خیلی خوب نوشته شده. غلط های معمولی امروزه را که دیگر از زور معمولی بودن جای درست بودن را گرفته اند- ندارد. «اقشار» و «اهداف» و «خسته نباشید» ندارد. سواد فارسی محمد خیلی خوب بود. خوب می نوشت، در نتیجه با ذوق جوشنده و زبل می نوشت. مسائل فرمی یک رشته فرمول نیست. قلق شخصی است. قاعده برای همه نیست. فرم و استیل نشانه شخص و شخصیت است. او شخصیت داشت. تئوری های قزمیت ارزانی قلم به دست های قزمیت. او قزمیت نبود. از خیلی هم که به اسم نویسنده اسم در کرده اند هم بهتر می نوشت و هم در «فراسو»ی نویسندگی کار عملی اجتماعی مهمتری، بسیار مهمتری را، بسیار بسیار مهم، را انجام داد.

مسائل فورمی و «آرتیستی» از نفس کار در می اید نه اینکه بر کار تحمیل شود. نویسنده های درجه اول مثل هم نمی نویسند. نوشته های او قصه های شخصی خودش است که با صمیمیت او ترکیب و جور شده و صاف به دل می نشیند. این خودش بود. قِلِق نکرد. شوخی و حتی زخم زبان های او ظریف بود. پیش پا افتاده نبود. در حرف زدن هایش هم همینطور. یعنی اگر می خواست شوخی کند «لچر» نبود و به لچری شوخی نمی کرد. اگر حضور ذهن نداشتی نمیفهمیدی.

در هر حال کتاب هایش از بهترین نوشته های چهل پنجاه یا شصت سال اخیر است. خواه آنها که قصه گویی است یا آن هایی که ارزش فولکلوری و آنتروپولوژی و مردم شناسی راه گشا دارند ، مثل «عرف و عادت…» که شصت و پنج سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوق زده کرد.

قصه هایی هم که گفته است چه خلق شده باشند چه روایتِ واقعیت، نوشته های والائی هستند. هم حالت و اندیشه را بیان می کنند هم گزارش واقعیت اند. یعنی که در بیان واقعیت دارد یک اندیشه را منتقل می کند، خواهی نخواهی. چه قصد چنین کاری را داشته چه خود به خود آمده.

 

آیا کتاب های وی به انگلیسی هم ترجمه شده؟ در کشورهای اروپایی مثل انگلیس، و یا در آمریکا؟

من خبر ندارم. من از این چیزها نه خبر دارم نه به آن اهمیت می گذارم. ترجمه به انگلیسی یا به هر زبان دیگر دلیل اهمیت یک کار نیست. و نمی شود. یک هیات یا یک نفر در انگلستان یا امریکا ننشسته که خوب قضاوت بکند و دست به ترجمه بزند. بیشتر این ترجمه ها هم که بعد از انقلاب در خارج درآمده اساسی قلابی دارند و بیشتر از نوشته های سطحی و بی اهمیت اند که یا به خاطر اسان بودن اصلشان یا در جوار اتفاق هایی که افتاده اند و یا اصلا به صورت لنگنده به خرج خود نویسنده چاپ شده اند تا به معروفیتی که فکر می کنند برسند و پیدا کنند درشان میاورند. بهمن بیگی این کارها را نکرده. برعکس یک امریکایی ضد او مقاله ها نوشته بود که او با این کلاس های عشایری دارد زندگی آرام و زیبای طبیعی آنها در دامنه کوهسارهای فلان و فلان را خراب می کند. همان نظرهای رمانتیکی مستعمراتی چپاول کننده امکانات طبیعی و انسانی یک منطقه به نفع قدرت های نهایتا سرمایه و بانک های غربی. شما اما یک جائی که نشسته اید دارید می بینید به چشمی که فقط به آن جا و محیط دوخته شده است و با قضاوتی که حاصل همان محیط فعلا کم رشد یا رشد گم کرده یا رشدش آهسته شده یا به کج رفته است. این جور آرزوها و هوس ها به درد برداشت و قضاوت و ارج گذاری درست و بی شیله پیله نمی خورد. این نه فقط کافی نیست بلکه بیشتر اشتباه هم هست و غلط هم هست. تازه ترجمه خیلی به ندرت حق اصل کار را بهش میدهد. حتی در همان زبان های اروپایی و بین خودشان هم. ترجمه بوف کور هدایت هم اگر به فرانسه خوبی هم باشد آن حال و هوای اصل فارسی اش را ندارد.

به هر حال من نه به این ترجمه ها توجه و اشنایی میخواهم و نه از ترجمه ای از بهمن بیگی خبر دارم.

 

این سوال را از این جهت پرسیدم چرا که من قبلا یادداشتی از شما خونده بودم که از یکی از دوستان مترجم و انگلیسی زبانتان خواسته بودید کتاب «بخارای من ایل من» را ترجمه کنند…

بله. یکی از آشناهای من بود که فکر می کردم می تواند این کار را انجام دهد. الان هم من خبر ندارم که انجام داده یا نه. چرا که با او در تماس مرتب نیستم. او حالا به ادبیات و زبان چینی رواورده. گمان نمی کنم کار محمد را ترجمه کرده باشد. چون اگر کرده بود صدایش درمی آمد. او یک اقای امریکایی است که قبلا یکی از کتاب های مرا ترجمه کرده بود اما من مقداری خرج کردم و به سفر تا امریکا رفتم که جلو چاپ ان ترجمه را بگیرم. که گرفتم هم. این ها همه مال سال ها پیش است. بهرحال ترجمه یک کتاب از بهمن بیگی باعث اهمیت بهمن بیگی نخواهد شد. اهمیتی که او به ان حاجتی نداشت. بهمن بیگی آدمی ست که کارهایی بسیار مهم تر در حد دیگری کرده. شما به این ترجمه و این فکرها توجه نکنید. محمد بهمن بیگی مرد بزرگی بود که نویسنده هم بود. اگر نقاش بود یا موسیقی ساز بود چه جور می خواستید که نقاشی یا موسیقی او «ترجمه» شود. فکر بکنید می شود تابلوی رامبرانت را به سبک نقاشی ایرانی «ترجمه» کرد؟ یا کنسرت های براندبورگ باخ را به چهار مضراب یا دستگاههای ایرانی دراورد؟ معنی غزل حافظ را می شود به زبان فرانسه یا انگلیسی درآورد یا آیا می شود حتی به همین زبان فارسی خود حافظ برگرداند که حافظ باشد. اهمیت در این است.

این همه سعی در مثل حافظ گفتن به جایی رسیده است؟ یک فکر یک «فرم» حاصل خودش را می خواهد که در دست آدمی که توانا باشد همان یک فرم را پیدا می کند به اندازه همان توانایی. ارزش هنر در همین حد توانایی در پیدا کردن همان یک فورم است. دنبال این جور تبلیغات که فلان کس فلان و فلان نروید و نباشید. اهمیت محمد هم در اینکه کتابش به چه زبانی  ترجمه شده باشد نخواهد بود. در اصل کارش و در اصل کارهایش است. شما ببینید که از میان این همه بیکاره هایی که به حساب خودشان منتقد هستند و نقد می کنند چه کسی چه اشاره ای به نوشته های محمد و به ارزش بی نظیر زبان و بیان مهربان و در عین حال گزنده نثر او کرده است. «داوری ملا بهمرد» او در کتاب اگر قره قاج نبود را بخوانید یک نظیر و یک مانند آن در میان این نوشته های تنگ نفس که نوشته اند و بیشتر از خودشان مدح کرده اند پیدا کنید. اگر کردید! نمی کنید. نمی فهمند که بکنند. از بی تربیتی و بی ادبی و نخوت و این چیزها که می گویند نیست که من می گویم این منقدین که خود را به کرسی انتقاد نشانده اند و خلق الله جوان سال را می فریبند و فریفته اند احمق اند و نفهمند و پرت می گویند. شما نخواندن و سکوت آنها را مقابله کنید با آن نوشته بی مانند و بی نقص و استوار محمد.

شما اگر بخواهید از بهمن بیگی انتقادی داشته باشید در چه زمینه ای انتقاد می کنید؟

می گوئید یعنی اول بخواهم انتقاد کنم بعد بیایم جستجو کنم که از چه چیز باید انتقاد کنم؟ مگر من مرض دارم؟ چه انتقادی می توانم داشته باشم؟ شاید بتوانم بگویم که مثلا توی خواب خُرخُر می کرد. کار بزرگی که او کرد، آن بزرگی که از خودش نشان داد، کار اساسی اجتماعی بزرگی که کرد در ایران، جا برای نق نق نمی گذارد اگر چه نق نق کن ها را هُل بدهد به زر زر کردن. اگر چه هیچ چیز علاج درد نق نق کن ها نیست و نمی شود و نباشد. در میان آن همه ظلم و شقاوتی که این گروه نزدیکان و اشنایان محمد، هم از دستگاه بالای ایل و هم از دستگاه دولتی ضد ایل دیده اند و کشیده اند محمد چه جوری می توانسته است بهتر از این و برجسته تر از همان نوشته هایش بطور عینی، آن هم به طور عینی و مطلق عینی، و مطلقا بی بازی با احساس و فقط از روی آنالیز«علمی» وضع را بنویسد؟ در همان کتاب هایش. و یا چه کس دیگر در کجای این مملکت نوشته است؟ فقط می شود گفت که او چرا مطلقا با یک دید «علمی» فنومن وضع ایلی را بررسی نکرد. اما اما با یک دید عملی به وضع ایل رسیدگی کرده است بی انکه در ورطه چرت و پرت هائی بیفتد که در منطقه های فکری و سیاسی و ادبیاتی ایران سال های دوره زندگیش رسم بود و رسم شد و سعادت یک چندین نسل را به باد داد!؟

 

یک سری اتهامات یا انتقاداتی به بهمن بیگی می زنند نظیر همکاری با اصل چهار ترومن و حمایت از وی یا اینکه کارهای بهمن بیگی در راستای سیاست ها و اهداف دولت شاه بوده…

گُه می خورند… بنویس از گلستان پرسیدم و گلستان جواب داد گُه می خورند. شَکر می خورند هم نه. بنویس گلستان گفت «گُه». «گاف» با ضمه رویش و «ه» گرد، «ه» هوز. بگویند خودش خورده. بگویند بی تربیت است. بگویند. هرچه دلشان میخواهد. «اتهامات یا انتقادها»! آنچه بر کرسی قبول خواهد نشست در آخر فقط واقعیت است و حقیقت. در این مملکت یک عده بدبخت و خاک بر سراند که دستشان از زور بی عرضه بودن خودشان به جایی نمی رسد و کاری از دستشان بر نمی اید و برنیامده حسودی کسانی را می کنند که بلدند کار کنند و در درجه های توفیق کاری هم کرده اند، بعضی شان کارهای بسیار مهمی هم کرده اند. درباره حرفهای این حسودها شما پرتی و زشتی و ضرردادنشان را نشان دهید. فقط سوال نکنید. جواب را به طور روشن بدهید. به طور قاطع و نه به صورت کمک گرفتن از مهملات و خرافاتِ از سکه افتاده. آی بنازم به کار محمد که در حد معارف عشایری کار قاطع و محکم کرد.

چرا نباید در اصل چهار کار را انجام بدهد؟ به کمک اصل چهار بود که پایه این کار، این درس دادن ها و باسواد کردن ها نهاده شد و این کار به راه افتاد. اصل چهار یعنی چی؟ مگر شما سوار اتوبوس آمریکایی نمی شوید؟ مگر از گرامافون های آمریکایی استفاده نمی کنید؟ مگر الان که آمریکا هواپیما به ایران نمی فروشد ایران دچار مکافات هواپیمایی نیست؟ این حرفها چیه؟ این حرف ها، حرف های عهد بوق است و مال آدم های بدبخت و درمانده است…

[جواب قسمت دوم سوال:]

در دولت شاه هم خیلی کارهای اساسی و بااهمیتی انجام گرفت. مثلا رضاشاه با رهنمائی های علی اصغر حکمت که شیرازی بود، به رهنمائی علی اکبر داور که او هم شیرازی بود معارف و عدلیه و دارایی مملکت را با قوت خودش درست کرد. راه درست کردند. ارتش درست کردند. مملکت ترقی پیدا کرد. حالا اینکه مثلا فلان آدم خوشش نیامد یا ملکش را ازش گرفتند یا حبسش کردند… این که نشد حرف!

اگر اشتباهی کردند بد کردند. شما که نمی تونید پیشرفت ها و ترقی مملکت را که همش هم همراه امکانات فنی ساخت خارج بود نفی کنید. خب که چی!

اگر بهمن بیگی می خواست کاری بکند باید با چی می رفت؟ اگر ماشینی که سوارش می شد ساخت آمریکا بود نباید سوار می شد؟ باید با خر می رفت؟ این چه حرفیه! شما اگر این چیزها را می نویسید چشمتان را باز کنید و چشم مردم را باز کنید. شما جواب این ایرادهای کج رونده و به اشتباه اندازنده مردم را با توضیح درست خودتان بگیرید. وظیفه اخلاقی و حرفه ای شماست این. روشن کنید. تاریکی را کمک ندهید.

بهمن بیگی در آخرهای اسفندماه 1348 یک هفته من را برد به محل های این چادرهای دبستانی. این از گرم کننده ترین و شادی آورترین یادبودهای سال های گذشته من است. از بیابانی به بیابان دیگرمی رفتیم و چادرهای دبستان ها را با آن ردیف کفش و ملکی های بچه ها که جلو چادرها به صف گذاشته شده بودند. این آموزشگاه ها را که پر بود از زیبائی و جوانی و چشم های درخشان و آماده زندگی بهتر را می دیدیم. بچه ها در همه این آموزشگاه وقتی درس را جواب می دادند با فریاد جواب می دادند. آخرش گفتم چرا این ها را نمی گویی که داد نزنند. گفت بگذار بزنند. گفتم گوش هاشان کر می شود. گفت نمی شود. گفتم عادت می کنند که هر چه را بگویند در هر جا که بگویند با داد بگویند. گفت بگذار بگویند، بگذار عادت کنند به داد زدن. گفتم مرض داری. گفت غرض دارم. قصدم همین است که به داد زدن عادت کنند. گفتم آخر چرا؟ گفت برای ارا، برای این که فردا که بزرگ شوند جلو خان دست به سینه نایستند، سربلند بایستند، حرفشان را با فریاد بزنند. گفتم مگر خُلی؟ کو خان دیگر؟ رفت، تمام شد. گفت کجایش را دیده ای؟ شاید برگشت، شاید تمام نشده باشد، شاید یک قالتاق دیگری، نه حتما در لباس و مقام خان، بلکه با قالتاقی بیاید و بخواهد تو سر این ها بزند. این ها دست کم آنوقت از روی عادتشان داد خواهند زد؛ هراس نخواهند داشت؛ ترسشان با دادزدنشان کمتر می شود. توسری خوردنی بودنشان با همین عادت کمتر می شود. فهمیدی؟ یادت رفته که توی فیلمت آن زن به بچه کوچک می گوید «داد بزن! تا بزرگ نشدی ترسو بشی داد بزن! داد بزن جونم. داد بزن.» حالا من هم به این ها گفته ام داد بزنید. چه می فرمائید؟

می ارزید که با اتوبوس اصل چهار برود در بیابان بچه های عشایری را تربیت کند که داد بزنند. که دکتر و مهندس و معمار بشوند. تمام این تحول مملکت درصد سال اخیر از روی همین نفوذ فکری و علمی پیش آمده است. این چه ایرادی است که شما به کار او در اصل چهار می گیرید یا می گیرند؟

 

ما مطبوعاتی هستیم و وظیفه و چاره ای نداریم جز پرسیدن این گونه سوال ها که برخی مواقع مطرح می شوند…

بپرسید… بپرسند. خیلی هم کار خوبی می کنید ولی جواب ها را هم مرتب بنویسید. بالاخره مردم یه چیزی تو گوششون گفته می شه و آنها همان را تکرار می کنند ولی باید شما بگویید که آقا اینطوری هم نیست. گوش کنید و خودتان را اصلاح کنید و اگر هم اصلاح نمی کنید اقلا بشنوید و معرفت پیدا کنید که چه خبره و این حرفها یعنی چه…

 

نظرتون راجع به تعلیمات عشایری بهمن بیگی چیه؟

فوق العاده بود. من واقعا نمی تونم نظر بدم. چی بگم. اینقدر این کار مهم بود که دیگر نظر کسی را نمی خواهد. ده پونزده هزار نفر، یا بیشتر، از آدمهایی را که آینده شان دنبال گوسفند دویدن بود را برداشته سواددار کرد و شعوردار کرد و حتی باعث حسد خان های قشقایی شد و برخی خانواده های قشقایی پشت سرش بد می گفتند که این از ما کوچکتره از ما کم اهمیت تره ولی این رسیده به اون حد بالا. آنها حسرت مقام های ارثی زورگفتن های خودشون را می خوردند. یا حالا عده ای در حسرت به دست آوردن همان برتری ها هستند. این با شرافت و حرمت آدمی منافات دارد.

 

در پایان اگر چیز نگفته ای هست بگویید…

من چیزی ندارم بگم. شما سوال بفرمائید تا من بگم…

بهمن بیگی آدم خوبی بود و بچه های خیلی خوبی هم داره. خجسته که در شیکاگوست دختر فوق العاده ای است. دختری است که در بین عشایر به دنیا اومده و الان در شیکاگو داره طبابت می کنه. این خیلی مهمه و اگر این ها باعث دلخوری افراد حسود می شود بشود!؟ و پسرش الله وردی هم که در لندن پزشک هست پسر خیلی خوبی هست. خیلی هم سربلند و سرفراز هست. خانمش هم خانم خوبی است. سکینه واقعا نمونه همسر ایده ال است. هم در کارهای خانه شوهر هم در کارهای شغل و رسالت و اقدام های ترقی آورنده شوهرش شرکت کرد. هم بچه های خودش را بار آورد هم بچه های مردم را در امکان هایی که شوهرش ایجاد کرده بود. سکینه را اول باری که دیدم هرگز فراموش نمی توانم کرد. نهار قرار بود محمد بیاید به خانه من در دروس. من در سایه درخت های ته باغچه ام نشسته بودم و داشتم نگاه می کردم به انبوه گل های نسترن روی دو بُته ای که برادرم برایم فرستاده بود و در بالای باغچه کاشته بودیم و حالا بسیار بزرگ و پربار شده بود. یک خرمن بزرگ به اندازه یک گنبد کوچک گل های سفید خوشبو داشت که امید دارم حالا هم هنوز داشته باشد. درِ بزرگ خانه مان بسیار دور از من پشت آن گل های نسترن بود. در را که باز کرده بودند ندیدم، اما یک وقت دیدم در میان آن خرمن بزرگ خوشبو زنی با زیباترین لباس سفید پولک دوزی پیدا شد. اول این تلالو را دیدم بعد دیدم که محمد هم هست. مثل دو آیت زیبایی و همراهی و همدلی از پشت نسترن ها درآمدند. این بار اول دیدار بود. بس است. آن زیبایی و صفا هنوز در دل و یاد من مانده ست. محمد هم هست. همه می میرند. اما مرگ پیش یادبودهای پاک هرگز نیست. تا هستی و به یاد میاوری او هست. محمد هست…

 

منبع: این گفتگوی  اختصاصی نشریه فراسو [چاپ نورآباد ممسنی] است با ابراهیم گلستان نویسنده، فیلمساز و منتقد برجسته ایرانی درباره محمد بهمن بیگی و آثارش  که فرشاد تاجبخش آن را انجام داده و در ابتدایش نوشته که پیشنهاد این مصاحبه را او به خانم سکینه بهمن بیگی همسر مرد بزرگ تعلیمات عشایری داده و ایشان هم زمینه اش را فراهم آورده است.