بوف کور

نویسنده

بالاکامن نیک وفروشنده خارق العاده

گابریل گارسیا مارکز؛

برگردان:علی اصغرراشدان

 

 

ازاولین یکشنبه ای که دید مش، باشلوارمخملی رقص اسپانیائی، حلقه های رنگارنگ تمام انگشتها وگیس های زنگ زده بافته ش، مثل قاطری چموش بهم نزدیک شد.دربندر«سانتاماریادلداریین»پشت میزی بین شیشه ها وگیاههای توانبخشی که خودش تهیه کرده بودوتوآبادی های حول وحش دریای کارائیب، بافریادهای بلند می فروخت، ایستاده بود.اول سعی نکردچیزی به بومیهای پاره پوش شوخگین بفروشد.ازآنها خواست یک افعی اصیل براش بیاورند.گفت

 که میتواند باایجادضدزهردربدنش، نمایشی خطاناپذیرویگانه اجراکند:

«خانماوآقایون، این ضدزهر، واسه ماروعقرب ورتیل و هزارپا گزیدگی وهرجورجونورپستونداردارای زهرمفیده»

 یکی تحت تاثیراراده واصرارشدیداو، شیشه ای  براش آورد.هیچکس نفهمید یکی ازخطرناکترین مارهای«ماپانا» توشیشه است، یکی ازآنهائی که اول شکاررابانفسش مسموم میکند.

 بالاکامن حریصانه درشیشه رابازکرد.همه فکرکردیم میخواهد ماررابخورد.مارهنوزخودراکاملاآزادنکرده بودکه ازشیشه بیرون جهیدو گلوی مردراقیچی کردوخراشی درآن به جاگذاشت ونفس ونطقش رابندآورد.به سختی وقت پیداکردضدزهررافرودهد.باسرعت برق خودرابه درمانگاه یکشنبه ها، توخمیدگی بلندیهای پشت سرتوده جماعت رساند، تن گنده وازکنترل خارج شده ش راروزمین رهاکردوغلتاند.انگارازدرون تهی شد، باتمام توان خندیدوتمام دندانهای طلائیش رانمایاند.همهمه کرکننده آنقدربالاگرفت که یک رزم ناوزرهی ازشما ل وازطرف همسایه خوب  بیست ساله نزد یک شدوکنارموج شکن پهلوگرفت، محل راقرنطینه کرد که ماردارای زهرکشنده ازتخته ها بالانرود.

  مردم بابرگهای نخل مقدس، برای تقدس یکشنبه قبل ازعیدپاک هجوم آورده بودند.هیچکس دوست نداشت نمایش مارگزیدگی راازدست بدهد.اودراثرزهرکشنده، خیلی سریع ورم کردودوبرابرقبلش شد، کف زردی ستفراغ کرد.نفس نفس میزد وباتمام نیرومی خندید، شد ت خنده زنگوله های آویخته به تنش رابه صدادرآورد.ورم کردگی بند مچ پیچهاوبخیه لباسهاش راپاره کرد.انگشتهاش درمیان حلقه های توگوشت فرورفته، فوق العاده کلفت شدند.حول وحوش جای گزیدگی  به رنگ گوزن درآمد.کلمات مهربانانه ای به عنوان خداحافطی ازته حلقش خارج شد، حالتی که درهرمارگزیده ای دیده میشود.متوجه شد دربرابرمرگ چنان پلاسیده وویران شده که باید بایک خاک اندازجمع وتویک ساک فروش کنند.با اینکه تبدیل به خاک اره میشد، بازهم خنده ش راادامه میداد.اوضاع چنان ناباورانه بودکه سربازهای نیروی دریائی روی عرشه بالا- پائین می پریدندتاازاوتله فتوهای رنگی بگیرند، هجوم گروهی زنهانقشه شان رانقش براب کرد.آنهامرد رو به مرگ راباشنلی پوشاندندوبرگهای نخل مقدس رابالای سرش آماده کردند.آنهاازاینکه سربازهادریکشنبه پیش ازعیدپاک تن اورابادوربینهاشان تقد س میکردند، ناراحت بودند.ازاین که بایداین بت پرست رابیشترببینند، وحشت داشتند.بادیدن جنازه، مسئول بودند دلیل مرگ رانیزبدانند، احتمالاامیدواربودند ازمسمومیت روحشان اندکی کاسته شود.تمام جهان طرفدارمرگ اوبودند.شاخه راباتکانی شناوردرکنارخودبالاکه برد، هنوزنیمه منگ وازشکنجه های نا مساعدآشفته بود.بدون هرگونه کمکی اوضاع میزرامرتب کرد.مثل خرچنگی بالاخزیدودوباره فریادکشید:

«این  ضدزهربالاخره وبادست خدا، همونطورکه همه باچشم خودمون دیدیم، مفیدبود.تواین شیشه کوچکه وقیمتش دو ویه چارم رآله، چند ون به صرفه م نیست، اما کاری نیک وخد مت به انسانیته.هرکه یکی میخواد، بیادجلو، خانما وآقایون،

یکی بعدازدیگری، به هم فشارنیارین، به همه میرسه.»

  مردم به خودآمدندوهجوم آوردند، درنهایت هم به همه نرسید.دریاسالارناوگان هم یک شیشه برداشت.اومعتقد بود که  برای مقابله باگلوله های سربی یکی ازآنارشستها مفیدخواهد بود.ملوان هاهم باوجودآن که ازتنهائی نمی ترسیدند، به  طرف میزهجوم بردندکه دسته ای و ازرنگهای مختلفش رابردارند، چراکه یکی به تنهائی نمی توانست آنهاراازمرگ برهاند.آنقدرازاوامضاء گرفتندکه دستش دچارگرفتگی شد.

   حول وحوش شب بود، تنهامبهوت ترینهاتوبندرمانده بودیم.چشمهاش یکی را می جست، چهره ش به اندازه ای تیره بودکه برای نگهداشتن شیشه باید بهش کمک میشد.طبیعتامسئولیت این قضیه به عهده من گذاشته شد.این بود تقدیرآن نگاه، نه تنها تقدیرمن، که تقدیراوهم شد.بیش ازیک  قرن هردوخود رابا همین تقدیربه یاد می آوریم، به همان شکلی که درآخرین یکشنبه بوده ایم.جریانش ازاینقراراست:

داروخانه درهم ریخته ش راتوبافتنی ارغوانیش جمع کردیم وتوصندوق چپاندیم.مقبره ای شبیه مقبره یک دانشمندرا، که خیلی پیش دیده بود، انگارشبیه چراغی درمن دید.موذیانه پرسید:

« توکی هستی؟»

 ومن جواب دادم« یگانه فرزند پد ری، پد ری که هنوزنمرده وبچه پرورشگاه وبی مادرم.»

باهمان حال مسمومش، خنده ای تهدیدکننده تحویلم داد، بازپرسید

«توزندگیت چی کارائی میکنی؟»

جواب دادم«کارخا صی نمیکنم، تنهازندگی میکنم، بقیه کارام به زحمتش نمیارزه»

همانطورکه می خندید، باگریه پرسید«دوست داری تودنیاچی کاری روباتموم وجودیادبگیری؟»

برای اولین بارجدی وبی استهزاء جواب داد م«دوست دارم پیشگو بشم»

 دیگرنخندید، انگارباصدای بلند فکرکردوچیزهائی گفت که اندکی ازآن راحس کردم، اندکیش راهم توخودم آماده داشتم، که چهره تیره م بود وبه سادگی تودسترسم بود.آن شب خود ش باپدرم صبحت کردودرمقابل یک ونیم رآل ویک دست ورق بازی درموردپیشگوئی زنای محصنه، مرابرای همیشه ازپدرم گرفت.

 بالاکامن چنین آدمی بود، بدی که خودراخوب معرفی میکرد.اوکاردان بود.ستاره شناسی رامتقاعدکردکه فوریه دیگرماه گله های نامرئی فیل ها نیست.خوشبختی که بهش روآورد، قلبش خشن شد.دردوران شهرتش والی حکومت رامومیائی کرد، چهره ای چنان زنده ازاوساخته بود که سالهابهترازدوران زنده بودنش حکومتش راادامه داد.تااوگواهی مرگش راپس نداد، هیچکس جرات د فن کردنش رانداشت.سرآخرخود ش هم ازتماشای این بازی شطرنج پایان ناپذیر اختراعی خود خسته شد.دراین بازی، یک کشیش کارش به جنون کشیدودوخودکشی پرسروصداهم بوقوع پیوست.

به اینصورت ازتعبیرکننده خواب، کارش به متولدکردن نوزادباهیپنوتیزم وازکشید ن دندان عقل باتلقین، به پزشک شیا د سال شد ن کشید.به سبک وروالی اززندگی فرورفت که حتی دزدهای دریائی هم بابدگمانی نگاهش میکردند.

نوبت سرازیری وچک وچانه زدنمان هم رسید.دورانی درتلاش فروش شیاف برآمدیم، زندگی اند کی ناراحت کننده شده بود.قاچاقچیها قطرات رازآمیزی ارائه دادند که زنهای تعمیدی توسوپ مردهای هلندی شان میریختند تا خداترسی درآنها بوجودآورند.خانمها وآقایا، دوست دارید، همه چیزراازبازارآزاد بخرید.این نه یک دستور، که یک توصیه است ودرنهایت رسید ن به این خوشبختی هم یک تکلیف نیست.خودمان هم دوست داشتیم به نظریاتش تاحد مرگ بخندیم. واقعیت این است که او مارابازورفقربه خوراکی رساند.آخرین امیدواریش رساندن من به مقام پیشگوئی بود، به همان شکل که ژاپنیهارالباس می پوشیدندوبه زنجیرهای کشتی می بستند، مرابه صندوق تد فین بست.به این دلیل ودرفاصله ای که اوبرای دستیابی به آخرین حد سبکش دردستورزبان غوطه وربود، من درهرفرصت وتاآخرین حد ممکن، کلی پیشگوئی کردم.دنیای تازه دانش من به حدرضایت بخشی رسید.دراینجا، خانمهاوآقایان، این مخلوق راکه ازکرمهای کوچک درخشنده «هسه کییلز» نابیناشده، نگاه کنید.وشما، شماکه باچهره های ناباورهنوزآنجا ایستاده اید، اگردوست دارید، سا کت باشید تاازش بپرسم که شما کی خواهید مرد، اماپرسید ن قضیه تاریخش رالازم نداریم، آن راخواهیم نوشت، راستش رابخواهید، مرابه مقام پیشگوئی برگماشت، چراکه آن غده خواب آورتهدیدکننده د لشوره آورگوارشی تهدیدش   میکرد.بعدازاین که برای سرحا ل آمد ن خود، مشتی به جمجمه ام کوبید ومفصل کتکم زد، به دلیل ته کشیدن پولش، تصمیم گرفت پیش پد رم برم گرداند.همزمان یک راه استفاده مناسب الکتریکی برای معا لجه بیماریها کشف کردوخودرابه آن مشغول ویک خیاط خانه هم دایرکرد.درضمن سرکیسه کردن مردم، ازراه درمان کردن درداعضاء بد نشان، باآنها درارتباط هم بود.ازدردکتکی که بهم زده بود، تمام شب نالیدم.برای رها ئی ازفلا کتش، بناگزیربایدنگاهم میداشت وموردآزمایش کشفیاتش قرارم میداد.بازگشتمان رابه تاخیرانداخت ودوباره خوش اخلاق شد.چرخ خیاطی بی نقص کارمیکرد، امااوتنهاکمی بهترازیک راهب جوان دردوره تعلیمش، خیاطی میکرد.رولباسها گلدوزی وستاره دوزی هم میکرد.

  بیماریها تومحل بالاگرفت.دوباره به این نتیجه رسید یم که هرگرفتاری ناجوری داشتیم وبه هرخبرنامساعدی برخوردیم، بافرمانده ناوگان درمیان بگذاریم.قرارشدآزمایشگاه ضدزهررادرفیلاد لفیاودرجا ئی که جلوی ستاد ش رابد ل به جزیره جنرالها کرده بود، دوباره برقرارکنیم.

مد ت درازی دیگرنخندید.ما ازراههای بومی دررفتیم.خودراتواعماق گم کردیم.صداها بوضوح به ما میرسید.

می گفتندسربازهای نیروی دریائی به بهانه ازبین بردن تب زرد، هجوم آورده ودرآنجایند، هرپیشخد مت قدیمی یاالکلی مشکوک که توراه باآنهابرخوردند، گردن زدند.بابومیها ازروی احتیاط، بادورگه ها به اشتباه، باسیاه هاازروی عاد ت، با هندوهابه عنوان مارهای قسم خورده هم رفتاری مشابه داشتند.بعدجانوران وگیان وتاحدامکان قلمرومعا دن راپاک سازی وبامختصص هابه منطقه خودآوردند.ساکنان دریای کارائیب شا یستگی داشتند که طبیعت شان راد گرگون و «گرینگو»هاراگرفتارسردرگمی کنند.

    پیش ازاینکه خودرادربادهای ابدی«گوائیرا»مصون حس کنیم، گرفتار نوعی ترس شدیم.نفهمیدم خشمش ازکجاسرچشمه میگیرد، متوجه شد خشمش ازآنجاریشه میگیردکه داروی ضدرهرش جزریواس یاتربانتین، هیچ چیزدیگری نیست.کله ابلهی داشت و نیم رآل بابتش پرداخته بود تابرایش ماربدون زهرآورده بودند.

تویک دفترخرابه هیات تبلیغ کلیسائی ماندیم.خودرابه این امیدواری نادرست سپردیم که قاچاقچیهاوافراد قابل اعتماد ازراه برسند.آنهایگانه لایقهائی بودندکه جرات داشتندخودرابه پرتوجیوه ای نقره ای خورشید شوره زارکویربسپرند.

اول سمندرهای دودی رنگ روبوته های خشکیده رامیخوردیم.به این وضع خودمان خندیدیم.خودراآماده کردیم که مچ پیچهای پخته اورابخوریم.سرآخرحتی کارتنکنهای آبکی مخازن راهم خوردیم.متوجه شدیم دنیای خودراچه خوب حس میکنیم.دیگر داروهای شناخته شده ضد مرگ نداشتیم ودرانتظارش درازکشیدیم.خیلی ساده درآنجافروکش کردم، کمترین دردی حس نمیکرد م.اوشیفته یادآوری خاطرات زنی فوق العاده لطیف بود که باآهی تودیوارها فرومیرفت.

مروراین خاطرات اختراعی، ترفندتیزهوشیش بود، برای بادردعشق مردن.درآن ساعتها که باید میمیرد یم، ازهمیشه سرزنده تربه طرف من آمد. تمام شب به شکنجه مرد ن من خیره شد وچنان شد ید توفکرفرورفت که تاامروزهم نفهمیدم  سوت بادمیان خرابه هابود یاصدای فکرکرد ن او.سرآخرنزد یک گرگ ومیش صبح باصداوته مانده نیرویش  گفت:

« حالامی فهمم واقعیت ازچه قراره.»

وگفت که من دوباره دنیای خوشش رابه هم زده ام، چراکه شلوارش راخیلی ناجورتا کرده ام، گفت:

«همانطورکه ناصافم کردی، بایدحالاصافم کنی»

   ته مانده سرازیری ناپدیدشدومن اوراحس کردم.آخرین تکه هاراازتنم دورکرد، مرادرسیم خاردارپیچید، روزخمهام سنگ شوره مالید، مراتوآب صابون، یگانه آبم، خواباند؛ازاستخوانهای پاهام آویزانم کرد که توآفتاب بپروراندم. فریاد کشید که برای به آرامش رسیدن پیروانش، سختی پروردن کافی نیست.سرآخررهام کردکه توگرسنگیم بپوسم.بعدتوحبس تنبهیم انداخت، توجائیکه مبلغهای استعماری مرتدرا، برای ایمان آوردن دوباره، برپاکرده بودند.باحرفهای بین متنی حساب شده وموذیگرانه باقیمانده دراو، صدای حیوانهای خانگی آن اکتبرتیره وپچپچه چشمه هاراازخود درمیاوردکه ایجادتوهم شکنجه رادرمن تشدیدکند.ازشد ت گرسنگی، مردن برایم رفتن به بهشت بود.بالاخروسرآخره چیزهائی قاچاقی تامین که کرد، به زندان من بالاآمدواند کی خوردنی بهم دادتاازمردنم پیشگیری کند، همزمان وبعدازآن، گذاشت که خوراکیهای سبک که ازطریق خیریه میرسید، دریافت کنم.ناخن انگشتهام راباگازانبرکندودندانهام راباسنگهای آسیاب سابید.تنهاد لخوشیم این بود که زندگی میخواهد به پاداش بد ترین شکنجه ها که به خاطر آنهمه پستی دیگری ازسرگذرانده ام، دوران خوشبختی رابهم هدیدکند.خود م ازپایداریم شگفتزده بودم که باداشتن اند کی طاعون، چطور پوسیدن خودراتاب آوردم.باقیمانده غذای خودرارودرروی من تکان داد.حیوانات کویررا کشت ودرگوشه ها پخش کرد

که زندانم راکاملامسموم کند.نفهمیدم چه مد ت گذشته بودکه یک لاشه خرگوش برایم آوردتابهم ثابت کندکه بیرونش کشیده تاازپوسیدگیش جلوگیری کندوبه جای خوراکی بهم بدهد.طاقتم تمام شدوتوخشم غرق شدم، گوشهای خرگوش راگرفتم وبه طرف دیوارپرتش کرد م.گرفتاراین توهم شد م که به جای حیوان، اوراتکه تکه کنم.انگارجریانات توروءیااتفاق افتاد:خرگوش سرپاایستاد، نه تنها زنده شد، که فریادی شدید کشیدوتوهواحرکت کردوخودرابه میان دستهام رساند.زندگی بزرگ من این جوری شروع شد.بعدازآن کارم تودنیابالاگرفت.بیمارهای تب باتلاق رابادوپزومعالجه وکورهاراباچهارونیم پزوبینا میکنم.بیماران گرفتاراستثغاءراباهجده پزودرمان میکنم.چلاق هارابابیست پزوراه می اندازم.مواردمادرزادی رابابیست ودوپزو، موارد تصاد ف وزد وخورد رابابیست پنج پزو، مواردجنگ، زمین لرزه، مواردپیاده کردن پیاده نظام وفجایع اجتماعی دیگر، ازجمله بیماریهای عا دی رابراساس توافق طرفین معالجه میکنم.دیوانه هارابرپایه نوع جنون شان درمان میکنم.کودکان رانصف قیمت، ابله هارا، درصورت درخواست سرپرست شان، افتخاری درمان میکنم.من انسان دوست نیستم.خانمها وشوالیه های من وفرماندهان فعلی ناوگان بیستم، به جوانهاتان اجازه دهید روء یای سنگرهاراببینند، چراکه آدمهای معلول هم میتوانندراهپیمائی کنند.دستهای چپ پوشیده اززخم، مواردمعتادهای به دست راست، نقرسی های استخوان، آنهاکه زخم ها درجاهای مزاحم شان نیست ومواردی که خیلی عجله ندارند، لطفاخیلی پیله نکنند.درخصوص پذیرش آنهاکه بیماریهاشان راقاطی پاتی میکنند پاسخگونیستم.اگرخواستارمعا لجه مرضی هستند که ا صولادرشان وجودندارد، بروندبازهم موزیک بنوازندتاخونشان جوش بیادوراکت هواکنندتافرشته هارابسوزانند!بایدآنقدرخودراباشراب شعله ورکننده شعله ورکنندکه فکرشان بمیرد.شیرینی پزهاوبندبازهاوقصابهاوعکاسهاوتمام آنهاکه طرف حساب من هستند، میتوانندبیایند.خانمهاوشوالیه های

 من، دراینجا مشکل فراخوان بالاکا من پایان میگیرد.حالادرهم ریزی تمام جهان شروع میشود.با ترتیب ونظم تکنیکی خودشمارابه خواب فرومی برم.آنهاکه حرفهام رافهمید ند بروندبیرون وجزءبیماران خاص من باشند، همانطورکه درگذشته بودند.کارخا صی که دیگرنمیکنم، زنده کردن مرده ها ست، چراکه به محظ چشم بازکردن، ازخشم منفجرمیشوند، ازمرده خودانتقام میگیرندکه چراآرامش شان رابه هم زده وسرآخرهم ازشد ت ناامیدی خود کشی نکردن، دوباره میمیرند.انبوهی ازدانشمندان شروع کرده اند به پیروی ازمن، که اقداماتم رادرردیف معاینات قانونی به ثبت برسانند.خودشان شاهد بودندکه من به عنوان جادوگر، به آتش جهنم سیمونس تهدیدشد م.بهم توصیه کردندکه برای هدایت به راه راست، بایدتوبه کنم و تمام عمرازاین کاردست بردارم.بی ذره ای توجه به قدرتشان، جواب داد م که من دقیقا به همین دلیل کارم راشروع کرده ام.واقعیت این است که من بعدازآن مرد م وازدکان- دستگاه مقد س بازی برید م.من هنرمند م، تنهاچیزی که دوست دارم زند گی کردن وحداکثراستفاده ازآن است.بااین «کابریولیموزین شش سیندر»بلااستفاده که ازکنسول پیاده نطام خریده مش وبااین شوفرفکسنی که یک «باریتون» اپرای دزد دریائی نیواورلئان بود، بااهدای پیرهن های ارتجاعیم، آبهای معطرآسیای دورم، دندانهای زبرجد یم، کلاه تاتاری ونیم چکمه های دورنگم به او، دراطراف گاری سواری میکنم.من بد ون ساعت بیدارکننده میخوابم وباملکه های خوشگلی که ازهمه بیشترفریفته سخنوری کتابیم هستند میرقصم.دریکی ازچهاشنبه های تیره که مهارت خدائیم ناپدیدشود، آقا دائیم هم نخواهد لرزید.برای ادامه این زند گی خدائی، به اندازه کا فی باچهره ابلهانه خودوبیش ازاندازه کا فی ازاینجاتا انتهای گرگ ومیش غروب، زنجیرهای فروشگاهم رادارم.جائیکه خوداین توریست ها، برای فرمانده ناوگانمان قوطیهای حلبی جامیگذارند.حالاهمه چیزراتوکله تان آماده کنیدکه تصاویرباامضای من، تقویم بااشعارعاشقانه، مدالها ئی بانمیرخ من، تکه های لباس من، همه بد ون هنگا مه روءیاهای شبانه  روزی الپ، ممهوربه سنگهای مرمرسوارکاران، که دراثررید ن پرستوهاروش، شده شبیه پد ران سرزمین پدریم، بخرید.شرمنده ام که بالاکا من بد نام نمیتوانداین داستان رادوباره تکرارکند، خود تان می بینید که هیچ چیزآن ساخته خیال نیست.آخرین بارکه یکی اورادراین دنیادید، اوحتی آخرین باقیمانده بارقه های گذشته ش راازدست داده بود.حسها ش ازکارافتاده بود.استخوانها ش درمیان کویرخشن ازهم وارفته بودند.تنهایک جفت زنگوله براش باقیمانده بودکه درآن یکشنبه دوباره دربند رسانتاماریادلداریین، باابدیت آرامش تدفین عرض اندام کنند.تنهاآنجابود که سعی نمیکرد ضد زهر بفروشد. باصدائی هیجانزده وبریده بریده، دعامیخواند.سربازهای ناوگان دریائی میخواستند درنمایش عمومی به او شلیک کنند، چراکه اومیتوانست باگوشت شخص خود ش، امکان رستاخیزاین مخلوق ماورای طبیعی راثابت کند.

  خانمها وآقایان، شماهم بعدازشنید ن آنهمه مدت چاخانهاوجعل کردن دوزوکلکهای باورنکرد نی، حق داریدوبایدهم بیش ازاینها مراباورنداشته باشید.امادربرابرتان به استخوانهای مادرم قسم میخورم که آزمایش امروزهیچ چیزماورای طبیعی باخود ش ندارد و واقعیت محظ است.اگربازهم مغلوب ناامیدی بودید، لطفاتوجه داشته باشید که من دیگرمثل گذشته نمی خندم، بلکه به سختی میتوانم جلوی گریه ام رابگیرم.اوهم همین روال رابرگزید، باچشم به اشک نشسته، دکمه های پیرهنش رابازکرد وقاطرراباتمام نیروزیرمشت گرفت که بهترین مکان رابرای مردن نشانش دهد.سربازهای ناوگان دریائی ازترس، جرات شلیک کردن نداشتند.جماعت گردآمده روزیکشنبه توانست شاهدستایش اوباشد.یکی که حتمالافریبکاریهای دوران گذشته بالاکا من رافراموش نکرده بود، یک جفت ریشه نی ذرت سمی راتویک قوطی حلبی برا ش آورد.هیچکس نفهمیدازکجابه د ست آورده بود، تمام کلاغهای دریای کارائیب به طرف بالاهابه پروازدرآمدند، اوقوطی رابااشتیاق فراوان بازکرد.خواست سربکشد، که واقعاهم آنهاراخورد.خانمها وآقایان، لطفاتنها ازسرد لسوزی پیش من نیائید، برای آرامش ابدی من دعا کنید، چراکه این مرگ جزیک دیدوبازدید، هیچ چیزدیگری نیست.دراین وقت بسیارصمیمی شد، چراکه غیرخس خس مرگی که درخود حس میکرد، به هیچ چیزدیگری د ل بسته نبود.شبیه خرچنگی که ازمیزبالامیخزد، بااولین لرزشها، سعی کردروی زمین ودرجا ئی آبرومند خود رارهاکند.شبیه مادری نگاهش رابه من دوخت وآخرین ناله ها ش رانجواکرد.مثل همیشه ازریزش اشکهای مردانه ش خودداری کردوبازخمهای کزازبه سوی ابد یت شتافت وبه طرف عقب خم برداشت.این یگانه امری بودکه دانش من ازپس درمانش برنیامد.اوراتوآن صندوق ترس آورغول پیکرانداختم، تمامی هیکلش درآن جا گرفت.اوراآسمان غرمبه ای نامیدم که برایم چهارتاپنجاه«دوبلان»میارزید، چراکه خادم خدادرلباس طلائی، یعنی اسقف اورادرآنجاگماشته بود، درمناسب ترین هوای دریائی، روی تپه ای گذاشته ومقبره ای درخورقیصری بایک کلیسا، تنهابرای او، بایک سنگ قبرفولادی براش ترتیب دادم که روش باحروف درشت کوتیک نوشته شده بود:دراینجاجنازه بالاکا من، معروف به نابکارپلیدآرمیده، مسخره کننده سربازان پیاده نظام وقربانی دانش- واین افتخاربرایش کافی بودتا فضایلش رادوباره سروسامان وراهش راادامه دهم.شروع کرد م به جبران خسارتهای پستیهای او.حالااورابیدارکرده ام که توقبرزرهیش دوباره زندگیش راازسرگیرد، بگذاردرآنجاباوحشت دراطراف بغلتد.این داستان مربوط میشود به خیلی پیش ازآنکه طاعون ملخ سانتاماریادلداریین راببلعد، اما مقبره اوروی تپه ودرسایه اژدهائی که اورابالابرده بود، سالم وسرپاماندکه درآنجاودرمیان بادهای آتلانتیک بیارامد.هربارکه می آیم، یک اتوموبیل پرگل رزبراش میارم.د لسوزی برای فضایلش قلبم را به درد میاورد.گوشم را روسنگ قبرش میگذارم تاگریه ش راازخلال صند وق درهم شکسته بشنوم.تومرگ فروکه رفته باشد، دوباره بیدارش میکنم تابه پاداش بخشودگی گناههاش، توگورش زندگی ازسرگیردوتنبیه شود.تامن زنده ام، این جریان همیشه ادامه خواهد داشت……