مانلی

نویسنده

دوستت دارم تا نسل واژه ها پر شمار شود…


نزار قبانی، شاعر  نام آشنای عرب در 21 مارس سال 1922 در دمشق بدنیا آمد. در 21 سالگی نخستین کتاب خود بنام “ آن زن سبزه بمن گفت…“  را منتشر کرد تا با چاپ همان نخستین اثر، خود را در ردیف بزرگان شعر عرب قرار دهد…

شعرهای نزار، در همه حال بر سنت های دیرین شعر عرب برقرار ماندند. زن در شعر او ستوده شد، و با جادوی بی مثال “ کلمه ” تا مرز جاودانگی پیش رفت…

نزار، در یادداشتی که بر کتاب “ یادداشت های زن لاابالی ” اش قلمی کرده، عشقش به زن را از مرزهای اندام فراتر دانسته و در این باب گفته است:

من همیشه بر لبه ی شمشیرها راه رفته ام!عشقی که من از آن حرف میزنم عشقی نیست که در جغرافیای اندام یک زن محدود شود!من خود را دراین سیاه چال مرمر زندانی نمیکنم!عشقی که من از آن سخن میگویم با تمام هستی در ارتباط است! در آب، در خاک، در زخم مردان انقلابی، در چشم کودکان سنگ انداز در خشم دانشجویان معترض وجود دارد! زن برای من سکه ای پیچیده در پنبه یا کنیزکی نیست که در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مینویسم تازن را از چنگ مردان نادان قبایل آزاد کنم…

مانلی این هفته، چند عاشقانه از نزار قبانی دارد که با ترجمه ی روان تراب حق شناس به فارسی برگردانده شده اند…

زمین بی تو دروغی بس بزرگ است…

نزار قبانی
مرا حرفه ای دیگر نیست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی
و دیگر نامه های مرا نپذیری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد…

می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانیان پوزش بخواهم
از همه ی جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان…

از زنانگی ات دفاع میکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا…

می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان…

زن لایه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی…

آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
یتیم می شویم…

من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هایش را می جوید
دستی که انگشتانش را می جوید
کودکی که پستان مادرش را می جوید…

آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکیه نکند…
به فلج کودکان مبتلا می شود…

آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نیابد…
به جنس سومی بدل می شود
که هیچ ربطی به جنس های دیگر ندارد…

بدون زن
مردانگی مرد
شایعه ای بیش نیست…

به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد
مگر آنگاه که زن در میان ما
از یک لایه گوشت چرب و نرم
به صورت یک نمایشگاه گل درآید…

چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟…

می خواهم دوستت بدارم…
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم…
و از نوای بلبل دفاع کنم…
و نقره ی ماه…
و سبزه ی جنگل ها…

موهایت را شانه مزن
نزدیک من
تا شب بر لباس هایم فرو نیفتد…

دوستت دارم
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم.

می خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان…
و شولای نیلگون را به دریا…
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ…
و سیبی تباه…

در خیابان های شب
جایی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است…

چون دوستت دارم… می خواهم
حرف بیست و نهم الفبایم باشی…

به تو نخواهم گفت: “دوستت دارم”
مگر یک بار…
زیرا برق، خویش را مکرر نمی کند…

آنگاه که دفترهایم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد…

 

این عطر… که به خود می زنی
موسیقی سیالی ست…
و امضای شخصی ات که تقلیدش نمی توان…

“ترا دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم…
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود…“.