داستانی خیالی درباره فلسفه زندگی

نویسنده
کسری رحیمی

» صفحه 20 / ملکوت اثر بهرام صادقی

 

اشاره:

صفحه 20، محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه 20 و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.

”… منشی جوان قد راست کرد و دست هایش را به هم مالید و عرق از پیشانیش سترد:

منشی جوان نشست. صدای سرفه بی خیالانه مرد چاق، به گوش رسید.

ناشناس روی صندلیش جا به جا شد. آقای مودت که به سختی نفس می زد، نیم خیز شد و مثل کسی که لقمه در دهان داشته باشد گفت:

ناشناس به شتاب سر به سوی او برگرداند. منشی جوان با خوشحالی کودکانه ای فریاد زد:

آه، آقای دکتر خوب می شود؟

دکتر حاتم جواب داد:

آقای مودت خاموش ماند. مرد جوان کوشید که حس احترام و دلجویی خود را هرچه بیشتر به دکتر حاتم نشان بدهد:

ملکوت

بهرام صادقی

 

فبشرهم

ملکوت، تنها رمان بهرام صادقی، با آیه ای از قرآن آغاز می شود که در آن به وقوع نزدیک عذابی الیم، “بشارت” می دهد. فصلی که عنوان “حلول جن” را بر خود دارد؛ “در ساعت یازده آن شب، جن در آقای مودت حلول کرد.” این آغاز مرموز و تکان دهنده، تخم بدبار فاجعه ای غریب را در دل خواننده می کارد. جن در آقای مودت حلول می کند. او با دوستانش به باغی برای خوش گذرانی رفته اند که این اتفاق می افتد. او را سوار جیپ می کنند و به شهر می رسانند تا به رمال یا جن گیری چیزی نشان بدهند. نیمه شب است و چون محال است چنین کسی را پیدا کنند، پیشنهاد می شود که به مطب دکتر حاتم ببرندش. پزشکی که هیئت ترسناک پزشک احمدی و خونسردی قاتلان زنجیره ای را یک جا دارد…

ملکوت تنها داستان بلند بهرام صادقی است. بسیاری از ویژگی‌های روایی و سبکی داستان ‌های کوتاه او در این اثر نیز وجود دارد، اما خصوصیت برجسته و متمایزکننده آن سویه ‌ا‌ی الاهیاتی است که از طریق پرداختن به جنبه ‌های تاریک روح انسانی، به گونه ‌ای سلبی مطرح شده و آن را در کنار آثاری نظیر “بوف کور” قرار داده است.

ملکوت، که پس از مرگ زودهنگام نویسنده منتشر و بعد ممنوع شده است، ساختار پیچیده ای ندارد. روایت خطی و قصه وار داستان، خواننده را با تکنیک درگیر نمی کند و او را وادار می کند که در خود قصه فرو برود. شاید اگر در پیشانی کار نوشته نمی شد؛ “داستانی خیالی درباره فلسفه زندگی” نه تنها چیزی از آن کم نمی شد، بلکه تا حدودی از وجه شعاری آن کاسته می شد. صادقی در القای فضای ترس و وحشت بسیار موفق بوده است. کمتر کسی است که این داستان بلند را خوانده باشد و بر خود نلرزیده باشد.

 

درباره صادقی و ملکوت چه گفته اند؟

شاید کمتر شخصیتی در تاریخ ادبیات فارسی باشد که به مانند صادقی درباره اش این قدر ضد و نقیض گفته باشند. با این که آثارش هنوز هم در دست است، برخی آن ها را شاهکار و برخی دیگر بی اهمیت و بی ارزش می دانند. خواننده این نظرات، از این نوسان عجیب و غریب بین صفر و صد، می تواند گفتار غرض ورزانه را از گفتار صادقانه تمیز دهد:

 

شام خداحافظی

ژیلا پیرمرادی (همسر صادقی):

“بهرام حدود ساعت نه و نیم به منزل آمد. دخترها خواب بودند. برای صرف شام با بهرام به آشپزخانه‎ رفتیم (شام آن شب باقلاپلو با گوشت بود). در حین صرف شام، بهرام درباره‎ کرم بهداشتی بپانتن و قدرت پیش‎ گیرندگی قرص‎ های آن در ریزش موی سر حرف می‎ زد. ناگهان کلامش قطع شد، دستی‎ که قاشق در آن بود، در فاصله میان زمین و دهان، در هوا خشک شد و خودش هم انگار به خواب رفت. چند لحظه ‎ای هاج و واج نگاهش کردم و وقتی به او دست زدم مانند کودکی به زمین افتاد. جیغ کشیدم‎ و عمه ‎جان را صدا کردم. با ماشین همسایه روبرو او را به بیمارستان بردیم. در بیمارستان فهمیدیم‎ بهرام در منزل تمام کرده. لحظه‎ ای که خبر مرگ بهرام را شنیدم به یاد لحظه ‎های پایانی فیلم ‎ها افتادم. دوست داشتم که زمان به پایان می ‎رسید…”