اشاره:
صفحه 20، محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه 20 و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.
”… منشی جوان قد راست کرد و دست هایش را به هم مالید و عرق از پیشانیش سترد:
آه، نه، من وقت بسیار کمی دارم. خیلی کم کتاب می خوانم.
بسیار خوب، دیگر ماساژ کافی است. اکنون کوراِترانژه با جدار معده رفیقتان در جدال است. شما بهتر است استراحت کنید. شاید نیم ساعت دیگر بیرون بیاید.
منشی جوان نشست. صدای سرفه بی خیالانه مرد چاق، به گوش رسید.
ناشناس روی صندلیش جا به جا شد. آقای مودت که به سختی نفس می زد، نیم خیز شد و مثل کسی که لقمه در دهان داشته باشد گفت:
- می خواهد حالم به هم بخورد.
ناشناس به شتاب سر به سوی او برگرداند. منشی جوان با خوشحالی کودکانه ای فریاد زد:
- شنیدید؟ به حرف درآمد! از آن وقت تا به حال یک کلمه حرف نزده بود.
آه، آقای دکتر خوب می شود؟
دکتر حاتم جواب داد:
- بله، این علامت بهبودی است. اما او نباید حرف بزند، باید ساکت بشود.
آقای مودت خاموش ماند. مرد جوان کوشید که حس احترام و دلجویی خود را هرچه بیشتر به دکتر حاتم نشان بدهد:
پس شما خیلی کتاب می خوانید؟
بله، ضاهرا. اما کتاب های به خصوصی را. شما اوقات بیکاریتان را چگونه می گذرانید؟
من زن دارم.
حدس می زدم. تازه عروسی کرده اید؟
شاید شش ماه. اما به اندازه یک دنیا زنم را دوست می دارم.
هردو جوانید و در ابتدای زندگی هستید. حتما زنتان خیلی خوشگل است.
اوه، چه باید گفت؟…شما، آقای دکتر، مرا مسحور کرده اید. مثل بچه ای شده ام که دلش می خواهد از اسباب بازی های قشنگ و پر زرق و برق خودش برای کسی که از او خوشش آمده حرف بزند. اما باور کنید زنم برای من پاره ای از زندگی است. او را می پرستم…”
ملکوت
بهرام صادقی
فبشرهم
ملکوت، تنها رمان بهرام صادقی، با آیه ای از قرآن آغاز می شود که در آن به وقوع نزدیک عذابی الیم، “بشارت” می دهد. فصلی که عنوان “حلول جن” را بر خود دارد؛ “در ساعت یازده آن شب، جن در آقای مودت حلول کرد.” این آغاز مرموز و تکان دهنده، تخم بدبار فاجعه ای غریب را در دل خواننده می کارد. جن در آقای مودت حلول می کند. او با دوستانش به باغی برای خوش گذرانی رفته اند که این اتفاق می افتد. او را سوار جیپ می کنند و به شهر می رسانند تا به رمال یا جن گیری چیزی نشان بدهند. نیمه شب است و چون محال است چنین کسی را پیدا کنند، پیشنهاد می شود که به مطب دکتر حاتم ببرندش. پزشکی که هیئت ترسناک پزشک احمدی و خونسردی قاتلان زنجیره ای را یک جا دارد…
ملکوت تنها داستان بلند بهرام صادقی است. بسیاری از ویژگیهای روایی و سبکی داستان های کوتاه او در این اثر نیز وجود دارد، اما خصوصیت برجسته و متمایزکننده آن سویه ای الاهیاتی است که از طریق پرداختن به جنبه های تاریک روح انسانی، به گونه ای سلبی مطرح شده و آن را در کنار آثاری نظیر “بوف کور” قرار داده است.
ملکوت، که پس از مرگ زودهنگام نویسنده منتشر و بعد ممنوع شده است، ساختار پیچیده ای ندارد. روایت خطی و قصه وار داستان، خواننده را با تکنیک درگیر نمی کند و او را وادار می کند که در خود قصه فرو برود. شاید اگر در پیشانی کار نوشته نمی شد؛ “داستانی خیالی درباره فلسفه زندگی” نه تنها چیزی از آن کم نمی شد، بلکه تا حدودی از وجه شعاری آن کاسته می شد. صادقی در القای فضای ترس و وحشت بسیار موفق بوده است. کمتر کسی است که این داستان بلند را خوانده باشد و بر خود نلرزیده باشد.
درباره صادقی و ملکوت چه گفته اند؟
شاید کمتر شخصیتی در تاریخ ادبیات فارسی باشد که به مانند صادقی درباره اش این قدر ضد و نقیض گفته باشند. با این که آثارش هنوز هم در دست است، برخی آن ها را شاهکار و برخی دیگر بی اهمیت و بی ارزش می دانند. خواننده این نظرات، از این نوسان عجیب و غریب بین صفر و صد، می تواند گفتار غرض ورزانه را از گفتار صادقانه تمیز دهد:
خسرو گلسرخی: “نوشته های بهرام صادقی کارنامه دو دهه از تاریخ زندگی اجتماعی ما است.”
گلشیری در مراسم ختم بهرام صادقی، مرگ او را یکی دیگر از بازی های عجیب و شوخی های متفاوت صادقی می خواند و می گوید: او همچنان دارد با ما شوخی می کند. من می دانم که این هم یکی از شوخی های اوست.
نجف دریابندری: درباره “ملکوت” عرض می شود سال ها پیش یک شب هوشنگ گلشیری به من تلفن زد و گفت بهرام صادقی مرده، فردا ختمش برگزار می شود. من فردا صبح در مجلس ختم حاضر شدم. آقای گلشیری رفت پشت میز خطابه و اولین حرفی که زد این بود که بهرام صادقی نمرده است. بعد هم مطالب زیادی گفت که خلاصه اش این بود که این مجلس یکی از شوخی های بهرام صادقی است. من البته فهمیدم که این یکی از شوخی های هوشنگ گلشیری است. شکی نبود که بهرام صادقی مرده است. در میان میراث مختصری که از او به جا مانده، چند داستان کوتاه به چشم می خورد. “ملکوت” صادقی از آن خرت وپرت هایی است که معمولا روی دست وراث می ماند، بعد هم سر از زباله دانی در می آورد! اول به نظر خیلی گران قیمت می آید ولی چون مصرفی برایش ندارند یواش یواش به زیرزمین منتقل می شود، بعد هم سر از زبالهدانی درمی آورد، الان گویا توی زیرزمین باشد!
- عبدالعلی دستغیب: من ملکوت بهرام صادقی را برخلاف داستان های کوتاه او اثری بی اهمیت می دانم. بهرام صادقی این اثر را با شتابزدگی نوشته است و این اثری است آشفته و نویسنده ظاهرا می خواسته است بوف کور خود را به صحنه داستاننویسی ایران بیاورد و با صادق هدایت هم چشمی کند. ملکوت بهرام صادقی و سنگ صبور صادق چوبک و داستان شاخه گل برای دیوانه حسین رازی و همانند های کوشش هائی است برای بازگشت به بوف کور و مقابله با نویسنده آن. اما این آثار غالبا مصنوعی است و پر از فلسفه بافی، فاقد گرمای وجودی است. و نیز این نویسندگان، غنای هنری نویسنده بوف کور را ندارند، زیرا از قدرت تخیلی و فلسفی هدایت بهره ور نیستند و می کوشند به طور مصنوعی قسمی فلسفه پوچی را در آثار خود بگنجانند. گرچه ملکوت بهرام صادقی در فضای پوچ گرائی سیر دارد باز او را نمی توان نویسنده پوچ گرای نامید چه او در مرتبه نخست نویسنده ای است منتقد و طنزنویس و البته برخی از داستان های کوتاه او در شمار بهترین داستان های کوتاه معاصر است. او و جلال آل احمد در زمره نخستین نویسندگانی هستند که کوشیدند به شیوه خود فضای تازه ای برای داستان معاصر ما به وجود آورند. در مهمان ناخوانده در شهر بزرگ، طنز و استهزای بهرام صادقی گل می کند و جنبه های مضحک زندگانی شهر بزرگ را باز می تاباند. اهمیت کار صادقی در این است که او نخستین نویسنده ای است که متوجه و ناظر مهاجرت مردم به شهر بزرگ در ایران می شود…
شام خداحافظی
ژیلا پیرمرادی (همسر صادقی):
“بهرام حدود ساعت نه و نیم به منزل آمد. دخترها خواب بودند. برای صرف شام با بهرام به آشپزخانه رفتیم (شام آن شب باقلاپلو با گوشت بود). در حین صرف شام، بهرام درباره کرم بهداشتی بپانتن و قدرت پیش گیرندگی قرص های آن در ریزش موی سر حرف می زد. ناگهان کلامش قطع شد، دستی که قاشق در آن بود، در فاصله میان زمین و دهان، در هوا خشک شد و خودش هم انگار به خواب رفت. چند لحظه ای هاج و واج نگاهش کردم و وقتی به او دست زدم مانند کودکی به زمین افتاد. جیغ کشیدم و عمه جان را صدا کردم. با ماشین همسایه روبرو او را به بیمارستان بردیم. در بیمارستان فهمیدیم بهرام در منزل تمام کرده. لحظه ای که خبر مرگ بهرام را شنیدم به یاد لحظه های پایانی فیلم ها افتادم. دوست داشتم که زمان به پایان می رسید…”