برسد به دستِ غزل خانمِ شاکری

نویسنده
مهرنوش هاتفی

» پنجره

 

رفیق جان! رفیق قدیمی سلام
می دانم که چندان مرسوم نیست کسی که نمی شناسی اش، تو را اینگونه خطاب کند، ولی بگذار بگویم که ما آشنایان قدیمی هستیم! مگر تو همان دخترک شاد با لباس سنتی گیلکها نبودی در فیلم گلنار که در میانه سیاهی های دهه ی شصت بر پرده ی نقره ای می خواندی و دست افشان به ترنم و ترانه مشغول بودی؟ آن وقت انتظار داری تو را رفیق قدیمی نخوانم؟ مگر می توان آن تجربه را که به حفره ای سپید می ماند در خاطره ای تمام سربی فراموش کرد؟ مگر می توان پنجره ای شاد را از یاد برد که دخترکی سرخپوش آن را برای لحظه ای گشوده بود؟ به یاد می آورم که مادرم در تاریکی سینما به آن دخترک مبهوت، گفت که با ترانه ها دست بزن پسرجان! و من ناباور و حیران از آن همه شادی که بر پرده ی نقره ای می وزید، توانی در دستهایم نمی یافتم. مادرم به جای من همراه با رقص و ترانه دست می زد و با لبخند سپیدش در آن تاریک روشنا به دخترک مغموم اطمینان می داد که خواب نیست.من شاد شدم و مدیون تو ماندم برای لحظه ای که در کابوس شبهای موشک باران می شد به آن چنگ زد و از هیاهوی ترسناک خیابان گریخت…پس به من حق بده که تو را رفیق قدیمی بنامم به خاطر این خاطره ی مشترک.رفیق جان می دانی چرا دوباره به یادت افتادم؟
به راستی باور نمی کردم کسی که در مجموعه ی شهرزاد در نقش زنی از جنس صخره و مینا، شعر و گلوله، خشم و عشق ظاهر شده است همان دخترک سرخپوش سرخوش باشد! زنی که اسلحه در کیف می گذارد، ماشه می چکاند و شعرهایش را با “قطره ، قطره ، قطره” ،
صداقتش می سراید، همان رفیق بچگی هایم باشد!
اما رفیق جان صادقانه بگویم از دیدن دوباره ات، هم خوشحال شدم هم ناراحت! خوشحال شدم که زنی پیدا شده و چنین نقشی را بازی کرده و از آن سو غمگین شدم از اینکه تو را در چنین نقشی می بینم. راستش را بخواهی این حوضچه ها لایق شنا کردن تو نیست. در سناریوهایی نقش داشتن که دیگران نوشته اند، در فیلمنامه هایی که دیگرانش نوشته اند! سرنوشت تو را در این فیلمها دست بزرگتری رقم می زند که نه به سودای بیان تاریخ از چشم فرودستان و خاموشان تاریخ که از جانب فرادستان و پیروزمندان به میدان آمده است. این قلم به دستان، حزب و سازمان فرودستان را بیگانه پرستِ بی پروای گانگستر معرفی می کنند که در آن هدف وسیله را مجاز می کرده و سودای آرمانشهر هر جنایتی را مباح می ساخته و در آن یا فریب‌خوردگانی بی مغز و یا عروسکهای خیمه شب بازیِ بیگانگان نقش آفرینی کرده اند. مبارزان راستین از نظر این قلم به‌دستان، کسانی هستند که جانشان از مذهب و ملیت گداخته است با ته ریش یا تسبیحی، نه هیچ منفعت شخصی دارند و نه هیچ بغضی آن ها را بند کشیده است. فقط آنها هستند که پرچم مبارزه را تا سرمنزل مقصود می رسانند و یا جان بر سر پیمان می نهند…این است تاریخی که فاتحان می نویسند!
اما رفیق جان تاریخ دیگری هم هست. روایتی دیگر هم وجود دارد زیر خروارها خاک و خاطره! آرزو کردم که این بازی بی نظیر، این بغض بازنشده ی گلو و شعر و گلوله ی به هم آمیخته ای که تو در این مجموعه به نمایش گذاشته ای در هیاتی دیگر، در فرصتی دیگر، به نمایش در می آمد. مثلا؟ مثلا نقش ملکتاج محمدی را تو جان می بخشیدی. راستی می شناسی اش؟ شرط می بندم که حتی نامش به گوش‌ات نرسیده باشد. می بینی؟ یکی از زنان پیشروی این ملک چگونه از صفحه ی خاطرات محو شده است؟ نه تنها از نامش در رسانه های فراگیر خبری نیست، که سخن گفتن از او نیز انگ و برچسب با خود همراه می آورد.
حکایت او نیز روایت یکی از مبارزان گمنامی است که نه برای نان و نه برای نام، جان به میانه ی میدان می آورند. به راستی چرا کسی به یاد نمی آورد زنی را که در دهه ی بیست با ناخنهای لاک زده، موی مرتب و سواد بالا که در حزب زحمتکشان و کارگران به مبارزه مشغول بود؟ زنی که به خاطر مردمش در هیأت زنی چادری فرو رفت و محافظ مردی شد که بامداد شاعر او را دوشادوش مرگ و پیشاپیش مرگ می دید. مردی که از “اطاعت کورکورانه” سرباز زده بود. مردی که جانش به جان مردمش بسته بود، به خوشبختی شان، به بهروزی شان، به رهایی شان! آن مرد را خیلی ها می شناسند ولی حتما کسی برایت نگفته است که این زن شاعر بود، نویسنده بود، مترجم بود، زیبا بود و از همه مهمتر عاشق بود. او از عشقش هیچگاه سخنی نگفت، عکسهای آن مرد اسطوره ای را در لحظه ی اعدام دید و تا آخر عمر در قلبش گریست. او نه خائن بود نه ترسو نه گانگستر! او فقط یک زن بود، متجدد، مبارز و عاشق! راستی چرا می گویم بود؟ او زنده است، سخت نفس می کشد و سخت فراموش شده است…
دو دهه که بیایی جلوتر، از این دست زنان فراوان تر یافت می شود. تا به حال نام فاطمه امینی را شنیده ای؟…نمی دانی چقدر دلم می خواست فیلمنامه ای می نوشتم و صدای خش برداشته ات از عشق و اراده، خواهش و خاطره را در کالبد دخترکی می گذاشتم که نیمی از بدنش را سوزانده بودند و بازهم دلش نمی آمد که نشانی خانه ی تیمی اش را به دژخیمانش بدهد…او می دانست که کسی در آن خانه نمانده و رفیقانش کتاب و اسلحه را از آن خانه برداشته اند و جانشان برای لختی در امان است. می دانی چرا این چریک مجاهد لب از لب نمی گشود و با مرگ محض پنجه در پنجه بود؟ مطمئنم که نمی دانی چون این قهرمانیها را در روایتهای رسمی جایی نیست. پس بگذار من برایت بگویم که او فقط به خاطر یک درخت لب از لب باز نمی کرد. آری به خاطر یک درخت! درختی که باد درآن خاطره می خواند و بهار به شکفتنش وادار می کرد. درآن خانه اگر رفیقی نمانده بود اما نشانه ای از زندگی هنوز وجود داشت که به سوی نور فریاد می کشید و دخترک نمی خواست سرشاخه های جوان و شکوفه های نورس چهره ی کریه جلادان را ببینند مبادا که برگی بلرزد و شکوفه ای بریزد… او سخن نگفت تا نیم دیگر بدنش را نیز سوزاندند، اما او زنده ماند تا تجسد این شعر باشد که “به خاطر هر چیز کوچک و پاک به خاک افتادند…به یاد آر “
نمی دانم غزل خان شاکری! که کسی آیا برایت از این سرنوشتها سخنی گفته است؟ که آیا از صبا، محبوبه، غزال، نسترن، زهرا، ویدا و صدها زنی که برای تحقق شادی و آزادی به میدان آمده بودند و عشق و سر و جان در این راه گذاشتند، سرگذشتی شنیده ای؟…می دانم که این روزها کسی از قهر و خشم انقلابی سخن نمی گوید، می دانم که این روزها دیگر کسی عشقهای افسانه ای و مبارزان اسطوره ای را باور نمی کند و می دانم که سخن گفتن از مبارزه ی مسلحانه گوشهای نازنین طبقه ی بالا را آزار می دهد، اما در کنار همه اینها می دانم که روز ما فرداست، فردا روشن است…دوست دارم در فردایی که می آید، که خواب دیده ام که می آید حنجره بشویم برای گلوبریدگان، قلم بشویم برای بی صدایان تاریخ و آن وقت است که آدمی مثل تو باید جان بدهد به این زنان، کالبد بشود برای روح پرتلاطم تاریخ، چهره ای بشود برای گمنام ترین‌شان! پس تا آن هنگام، تو را به جان بهار، تو را به صداقت شکوفه ی گیلاس، تو را به اصالت امید سوگند می دهم که خودت را ملعبه ی قدرت نکنی، بازی ات را نقش هزاررنگ سرمایه و سودا نکنی، هرجایی نشوی در بازی قدرت و زور…بمانی سربلند و مغرور تا روزگار نقشی در خور برایت بنویسد…پس رفیق جان تا آن روز روشن بدرود.
رفیق قدیمی ات مهرنوش