به یاد تراب حق شناس...

نویسنده
داریوش آشوری

» دریچه

در سال ۱۹۸۶  که من و خانواده ام  به جمع مهاجران به فرانسه پیوستیم، با همت و راهنمایی دوست از دست رفته‌ام، هوشنگ کشاورز، در شهر کرتی  (créteil) جا گرفتیم. در آن جا رفته-رفته با گروهی از ایرانیان جوانِ مهاجر و مهربان و خونگرم آشنا و دوست شدیم که سپس دانستیم به گروه انقلابی پرشوری تعلق داشته اند و یورش رژیم جدید آن‌ها را به این سوی جهان پرتاب کرده است. در میهمانی‌های این دوستان با مردی آشنا شدم به نسبت سالمندتر از دیگران، اما هنوز میان‌سال. به نظر می‌رسید که این دوستان به او به چشم دیگری می‌نگرند و ارج و احترام بیشتری به او می‌گذارند. او همین دوست ما بود که امروز آمده ایم تا او را که رهسپارِ دیارِ عدم است، بدرقه کنیم: تراب حق‌شناس، که دوستان قدیم هم‌رزم‌اش او را به نام مستعار سازمانی‌اش «حاجی» می‌خواندند.

 

باری، با خونگرمی و جوششی که در او بود به‌زودی میان من و او هم رابطه‌ی دوستانه برقرار شد. یک عامل پیوند دهنده در این میان شوقِ هر دوی ما به زبان و ادبیات و شعر فارسی بود. و همین سبب شد که در آن سال‌های نخستین با دوستان دیگر در خانه‌ی خانم شهلا شفیق و رضا ناصحی، که همسایه‌ی ما بودند، گرد هم آییم و چندی سعدی‌خوانی و حافظ‌خوانی کنیم.
حق‌شناس یک مبارز انقلابی خستگی‌ناپذیر بود و تا پایان عمر، حتا در سال‌های از-پا-افتادگی به دلیل بیماری فلج کننده‌ی هولناک، در فضای آن اندیشه‌ها و آرزوها زیست و برای آن آرمان‌ها کوشید. با این‌همه در تنگنای زندگانیِ سیاسیِ صِرف نمی‌زیست. او که از سنتِ طلبگی در حوزه‌ی علمیه برخاسته بود، با آن که از آن فضا و باورهای ایمانی‌اش بریده و به جریان ضد آن پیوسته بود، صفاتِ خوب زندگانیِ طلبگی در او همواره زنده بود.  حق‌شناس در همه‌عمر یک دانشجوی ثابت‌قدم بود و از به سر بردن و همسخنی کردن با اهل کتاب و قلم لذت می‌برد. خود نیز نویسنده و مترجم بود و رابطه‌ی دوستانه‌ی ما هم بر همین پایه بود. به همین دلیل، با آن که من سالیانی دور از فرانسه بودم، در بازگشت رابطه‌ی دوستانه‌ی ما از نو برقرار می‌شد. چند زبان می‌دانست. بر زبان عربی کلاسیک و مدرن به‌خوبی مسلط بود. با اتکا به دانش عربی او مدتی با هم هفته‌ای یک روز کتاب المنقذُ من الضلالِ ابوحامد غزالی را می‌خواندیم که ادعانامه‌ی کلامیِ غزالی بر ضد فلسفه است.
دوستار شناگری بود و شناگر چالاکی بود. تا پیش از ازپا درافتادن‌اش هفته‌ای دو-سه روز به استخر می‌رفت و من هم چه‌بسا هفته‌ای یک روز دعوت او را اجابت می‌کردم و با او همراه می‌شدم. بدنِ نیرومند ورزیده‌ای داشت و طول استخر را بیست یا شاید سی بار یکسره شنا می‌کرد. چنان که من به شوخی او را، که زاده‌ی شهر جهرم بود، «نهنگِ دریای جهرم» لقب داده بودم. گفت-و-گوی ما در راه به سوی استخر و در استخر بیشتر پیرامون لغت‌شناسی و شعر سعدی و حافظ و فردوسی و مولوی بود. او همیشه در این باب‌ها آغاز کننده بود و پرسش‌هایی را طرح می‌کرد. هم‌سخنی‌مان از بحث پیرامونِ مسائل نظری علمی و سیاسی هم خالی نبود. برای آن که گفت و گومان ادامه یابد اغلب پس از بیرون آمدن از استخر مرا به کافه‌ای دعوت می‌کرد تا جامِ شرابی فضای «سمپوزیوم» دونفره‌مان را گرم‌تر کند. او با آن که مبارز سیاسی سرسختی بود وفادار به آرمان‌های رادیکال، برخورد اش با نظر کسی دیگر، دست کم آن گونه که با من رفتار می‌کرد، همیشه با ادبانه و روادارانه بود. گمان می‌کنم که با دیگران هم همین گونه بود. شوخی و خنده هم با هم کم نداشتیم و با آن که دل دردمندی داشت آزرده از روزگار، هرگز تلخ و عبوس نبود و شوخی‌ها و طعنه‌های دوستانه‌ی مرا با قهقهه‌های بلند پاسخ می‌گفت. به یاد ندارم که هرگز از سختی‌های بسیارِ زندگانی‌اش شکوه کرده باشد.
اما از بخت بد، این شناگر ورزیده و پرتوان از چند سال پیش در استخر از مشکلی در شانه و بازوهای خود یاد می‌کرد و از این که عضله‌هاش رو به سستی دارند. و این همان بلایی بود که آرام-آرام  او را می‌فرسود تا آن که سرانجام از پا درانداخت. با این‌همه او به یاری یکی از دوستان جوان‌اش تا دو-سه سال پیش، شاید به امید بهبود، همچنان به استخر می‌آمد، اگرچه «نهنگِ دریای جهرم» دیگر توان شنا کردن نداشت.
شوق فراوانی به مطالعه داشت. من مجله‌های گوناگون فرهنگی و ادبی را که از ایران به دست‌ام می‌رسد به او هم می‌دادم. و هرگاه فراموش می‌کردم، یادآوری می‌کرد. نکته‌ی شگفت این که در این دو-سه سال پایانی عمر که با دست و پای فلج در آن بیمارستانِ دلگیرِ دورافتاده خوابیده بود، در چند باری که به لطف دوستان مشترک و یاران هوادار او برای من فرصت دیدار از او پیش آمد، باز از من می‌طلبید که برای او مجله‌های تازه ببرم. آخرین بار حدود دو ماه پیش  بود که به همت پرویز قلیچ‌خانی دیدار میسر شد.  با آن که از تمام تنِ بی‌اختیار-اش تنها اختیارِ یک کلّه‌ی هشیار برای او مانده بود، باز از من می‌خواست که برای‌اش مجله‌های تازه ببرم. سرزندگی و جوشندگیِ فکریِ و قدرت اراده‌ی او در آن بلای هولناک که دچار شده بود به‌راستی مایه‌ی شگفتی بود. در نوروز امسال برای تبریک سال نو، به یاری دوستان، تلفنی به من زد که با به یاد آوردنِ وضع درماندگی جسمانی او به‌راستی از این همه وفاداری و لطف شرمنده شدم.
در باره‌ی فضایل او دوستان و یاران دیرینه‌اش که با او در دل خوف و خطر زندگی کرده اند بهتر می‌توانند سخن بگویند. با این همه می‌خواهم از تجربه‌ی شخصی خود با او، در همان محدوده‌ای که یاد کردم، بگویم که: از نظر بزرگ‌منشی و بی‌ریایی و پای‌بندی به اصول اخلاقی و وفاداری، از همه جهت، او را انسانی کمیاب دیده ام. همین فضایل او بود که سبب شد در روزگار فروپاشیدگی سازمان‌ها و سرخوردگی از آرمان‌ها، باز دوستان و هوادارانِ بسیار او را که دچار درماندگیِ جسمانی‌ شده بود به یاد داشته باشند و به دیدار-اش بشتابند. تا به جایی که جوانِ برومند بزرگواری از سرِ  وفاداری دوستانه زندگانی شخصی خود را در کشوری دیگر رها کند و در چند سال پایانی زندگانی او شبانه‌روز خود را به پرستاری از او بگذراند. به نظر می‌رسید که «حاجی» در همان روزگار درماندگی نیز مایه‌ی دلگرمی بخشی از مبارزان قدیمی بود.